۱۳۸۰ آذر ۲۶, دوشنبه

بانوي حصاري

يكي بود يكي نبود.

سه شنبه روزي جواني برازنده با لباس شيك قرمز بر تن به سوي قلعه اي رفت كه گنبدي قرمز داشت تا دختري را خواستگاري كند. دختر خيلي زيبا بود. او در قصري زندگي ميكرد كه مشرف به شهري بود چون عروس زيبا و آراسته (مانند تهران) و پادشاهي داشت عمارت ساز و رعيت نواز. ( كه ما چنين شهرداري رو تا حالا تو عمرمون نديديم!) اين پادشاه ( يا همون شهردار) دختري داشت نازپرورده ولي داراي اعتماد بنفس عالي كه جهان را جايي زيبا مي ديد و جز به زيبايي هيچ نمي ديد. اين دختر همان دختري بود كه جوان قرمز پوش براي خواستگاري او مي شتافت.

دخترزيباي پادشاه در كمال و جمال بر همگان سر بود و آنقدر شعور داشت كه به هر بي سرو پايي دست همسري ندهد. تلاش كرده بود و صاحب تخصص هاي مفيدي بود و كمالات زيادي داشت. فقط به اين بسنده نكرده بود كه بابا جوني پولداره و خوشگل هم كه هستم. مي خواست علاوه بر اين موهبتهاي طبيعي خودش هم كمالي پيدا كرده باشه. در روزگار خويش ميخواست يگانه باشد و تلاش زيادي در اين راستا كرده بود. تلاشهايي مانند گرفتن دكترا و مدرك خياطي و مدرك كامپيوتري و برنامه نويسي و MSCE و ... حالا هم داشت براي فوق دكترا تلاش ميكرد. او جفت مي خواست ولي جفت هر بچه اي نميشد. روي دفتر برنامه ريزي روزانه اش نوشته بود:

روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم....(حافظ)

باري آوازه در جهان اوفتاد كه شاه پري رويان و سر آمد حوريان گويي از آسمان به زمين اوفتاده است . دختري كه در مهد ماه و خورشيد پرورش يافته و زهره ي خنياگر او را به شير عطارد پرورده است و بدين آوازه رغبت مردمان بدو گرم شده و از هر سو با پاترول و بنز و بي ام و به خواستگاري او آمده و مدارك كارخانجات در جاده ي قديم كرج را آورده تا ثابت كنند مهر او چند كارخانه است. اما آن دختر خوبروي و گسترده فكر و سالم نهاد كه تا كنون با كوچكترين پسري مغازله نكرده بود (غير از چند تلفن كوچولو در عهد ديپلم كه البته بعد از فهميدن نيت پليد محبوب اونور خط فورا قطع كرده بود شماره را آتش زده بود و درست همان سال دانشگاه قبول شده بود و تخت گاز تا دكترا رفته بود) ميدانست كمالات در ذهن مرد است نه در جيبش و آنچه او در جيب لباس است مي تواند به صاحب جيب تعلقي نداشته باشد.

چندي كه از خواستگاريهاي متعدد گذشت او از دست اين نرهاي پولداركه از صبح تا شب به گل و گيسشون ميرسيدن و در راه بهداشت طريق افراط را طي مي نمودند اعصابش خرد شد و چون دست خواهندگان خود دراز ديد دستور داد تا بر فراز كوهي ( مثل دربند) حصاري محكم بنا كردند و در راه آن طلسمهاي خطرناك از پيكره هاي آهنين نهادند و در دست هر پيكره اي شمشيري چابك بود كه به يك دم سر از تن رهگذران جدا ميكرد و دروازه ي آن قلعه را نيز چنان ساخته بودند كه پنهان و بي نشان بود. پس دختر در آن حصار پناه گرفت تا از دست خواستگاران مدعي در امان باشد و نتوانند پز ماشين دم در و سگهاي پفكيشون رو بدن. و بدين سان اين دختر صاحب كمال و البته جمال بانوي حصاري لقب گرفت. بله اينست قصه كهن بانوي حصاري كه معروف خاص و عام است.

بانوي حصاري در نهان چشم براه جوانمردي بود كه يگانه ي آفاق و جفت آن طاق باشد. او شوي مي خواست ولي از تمام خوشپوشان پشت ماشين بابا كه چيزي غير شكم خود نمي شناختند بيزار بود. او مي دانست كه در پارتي هاي پسر و دختر قاطي (با لوازم جانبي!) غير از بي شرفي هيچ چيز فروخته نشده و از طريق اينترنت هم با چند تا از اهل دانش اونور آبها هم در تماس بود و مي دانست تمام انسانهاي بزرگ دنيا اهل خانواده هستند و از دست بي حيايي ملت اطراف جان به لبند. او ميدانست كه كارهاي بزرگ عالم را چند عاشق سالم كرده اند و بقيه ي خوش تيپان عالم هيچ غلطي نكرده و با اين كثافت كاري هايشان نيز نتوانند كردن. او ميدانست كه تمامي انسانهاي بزرگ مانند ارسطو فيثاغورس انشتين اديسون بوعلي بيل گيتس هلن كلر ماري كوري وهزاران نفر اينچنين بسيار به اخلاق پا بند هستند و حتا نقل قولي از انشتين روي ديوار عمارت نوشته بود كه : اگر اخلاق در اين كره وجود نداشت من سالها پيش از فرط افسرگي خودكشي ميكردم.

آن پرند چنين نگاشت كه خواستگار مرا چهار شرط بايد. شرط اول آنكه مردي نيك نام و نكو كردار باشد. شرط دوم: گشادن رمز طلسم ها و عبور از راه پيچ در پيچ است تا به آستانه ي حصار برسد. شرط سوم آنكه: دروازه ي حصار را پيدا كند زيرا كه نامرئي بود شوي من به جاي ديوار بايد از در وارد شود و رسم ادب رعايت كند. و چهارم آنكه: چون آن سه شرط بجا آورد به شهر بازگردد و به قصر پادشاه برود تا من نيز بدانجا آيم و ازخواستگار حديثها و اسرار هنر جويا شوم

گر جوابم دهد چنان كه سزاست ....................خواهم او را چنان كه رسم وفاست

وآنكه زين شرط بگذرد تن او ......................خون بي شرط او به گردن اوست

شرطها را بنوشت و نسخه اي به غلامي سپرد و گفت كه در همه جاي شهر ها بخوان و اعلان كن و بر ديوارها در جاهايي كه شهرداري مجاز كرده بكوب.

بر در شهر شو به جاي بلند.........................اين ورق را به طاق در دربند

تا ز شهري و لشگري هركس .....................افتدش بر چو من عروس هوس

به چنين شرط راه برگيرد ..........................يا شود مير قلعه يا ميرد

و نسخه اي را هم در سايتش روي اينترنت در HomePageاش گذاشت تا بلاد دور هم بدان راز آگاهي يابند.

جوانان خام طمع از هر سو به تمناي آن عروس گرد آمدند. عكس او را روي اينترنت ديدند و كف كرده و براه اوفتادند شايد خرش كرده در ساعتي با آنها با هزينه اي گزاف در آميزد. ولي در دم از ديدن پيكره هاي سترد و شمشيرها فولادين و طلسمهاي هول انگيز جفت كرده و دو پايشان را هم يادشان رفت كه بردارند و حتا از پاترول پايين هم نيامدند و از همان دور فلكه ي دربند برگشتند و براي فراموشي از CDهاي دوپسي دوپسي (اشاره به تم اصلي اكثر آهنگهاي كنوني) استعمال كردند شايد سگ دختري يا ماده زني يابند و دقيقه اي چون سگان با او جفت شده اين ترس را خالي نموده و اطمينان حاصل كنند كه هنوز از مردي نيفتاده اند!

عده اي هم از گرمي جواني و سوداهاي ناپخته زندگي خويش بر باد دادند و بعد ازآنكه لختي كوشيدند وچند طلسمي باز كردند ولي اين ديگر بازي سگا و بازيهاي رايانه اي نبود و در غفلتي كوچك به پاي طلسمي ديگر جان دادند و گيم خويش او ور over كردند!

هر روز زمره اي ديگر به عشق سر بر مي آوردند و در هواي گرم آن معشوق به خاك مي افتادند. تا اينكه روزي از روزها شاهزاده اي جوان بهرام نام در غالب لباسي لي و ساده بسوي آن دژ قرمز كلاه راهي شد. اين شاهزاده جواني دانشجو آزاده زيرك و دلير بود كه هيچ دوست دختري ( يا بعبارتي صيغه اي ) نداشت و مردي خويش بر صفحه علم مي آزمود و در گود عالمان نه در پارتي هاي شبانه. او آنروز به حوالي آن حوالي به هواي خريد سي دي آفيس آمده بود تا كامپيوتر خويش قابل كند و در راه آن اعلانات نصب شده را خوانده بود. به خانه برگشته بود و وصيتي كوچك كرده بود و نوشته بود كه : جمال سركار دوشيزه حصاري آخرين جمالي است كه ميخواهم ببينم كه در دام او شكار شدم.

قبل از براه افتادن اي ميلش را كنترل كرده بود و تبليغ سايت بانوي حصاري كه براي او هم آمده بود را لابلاي پيامها يافته بود كه در آن نشاني سايت اينترنتي اش آن دوشيزه نوشته شده بود. پس درنگ جايز ندانسته و به سايتHomePage دختر وصل شده بود و از عكس دختر پرينت رنگي گرفته و در جيب گذاشته زيرا ميدانست كه عشق برترين سلاح است و براه افتاده بود.

بهرام خان دور ميدان دربند آنچه را بايد از عاشقان بال سوخته بديد. گاه به جمال دختر در جيب نظري مي كرد و گاه در سرهاي بريده مي نگريست. او خانم حصاري را گنجي يافت در دهان اژدها و گوهري در كنار نهنگ . اما باز نگشت و نگفت كه بابا سره كاريه!

گفت از اين گوهر نهنگ آويز.........چون گريزم كه نيست جاي گريز

با خود گفت: اين همه سر در اين سودا به باد رفته است. سر ما نيز رفته گير و نترس. اما فكر كرد كه اين دژ را اينان شايد براي مشتريان غافل و نا آگاه اينچنين سفت و محكم بسته اند. او پيش خود گفت بايد افسوني در جيب داشته باشم كه با آن به جنگ اين طلسمها بروم. پس برگشت به خانه و شروع به Search توي اينترنت كرد تا چاره اي جويد تا آن بندهاي سخت از محبوب باز كند و رخنه اي بدان حصار گشايد. تا اينكه توي سايت شفا خبر يافت كه يك هنرمند فرشته پيكري به شهر آمده كه راز تمام طلسمات عالم داند. پيش او رفت و او را در غاري طرفاي تپه هاي فرحزاد يافت. به او قصه را گفت و چاره اي خواست. آن حكيم از حساب طلسمات پيچ در پيچ عالم آنچه مناسب ديد با او بگفت و اصلا تقاضاي حق مشاوره و ... نكرد و جوان دست او را فشرد و تشكر گرمي كرد كه پير را خوش آمد. جوان با توشه اي از دانايي و بينايي از تپه به زير آمد آژانسي گرفت و به منزل رسيد. لباسهاي لي را خارج كرد و جامه ي قرمزي بتن نمود و بسوي دربند شتافت. در راه به همگان اعلام كرد كه به خونخواهي سرهاي بريده آمده است.

گفت رنج از براي خود نبرم ...........بلكه خونخواه صد هزار سرم

و بدين تيغ در دست و فكر در سر و راز بر قلب سه شنبه روزي از روزهاي خدا به سوي آن حصارها بالاي دربند ميرفت و توانست از طلسمات اوليه برون آيد و چون آوازه در افتاد كه شيرمردي به دادخواهي برخاسته است هركس شنيد همت و خواست خويش در كار او بست و جوان با نيرويي شگرف به طلسمات بعدي نزديك ميشد و مي گذراند. و ديگران بسيار به او كمك مي كردند. به پاي دروازه ي دژ رسيد. ديد همه جا ديوار است. دهلي يافت و بنواخت. از همه ي ديوار صدا بر مي گشت غير يك جا. دست بزد و آنرا پارچه اي برنگ و نقش ديوار يافت. وارد شد. چون بانوي حصاري از اين واقعه با خبر شد آرايش مختصري كرد تا شبيه به عكسش توي اينرنت شود و برون آمد به نشاط و جوان را به باد غرور آفريني داد وگفت : اكنون پاسپورتت را بده يا اگر نداري يك مدرك شناسايي معتبري بده و بسوي قصر ما برو تا من هم بدانجا آيم و از تو سوالاتي بپرسم. اگر در اين كنكور هم رتبه ي اول شوي كار تمام است. اگر نه كه سرت بر باد است و ديگر هنگام كلاس كنكور رفتن مجدد نداري. جوان گواهينامه ي رانندگي داد و بسوي قصر رفت. سپس آن دختر دستور داد سرهاي پشت در را با تنها قرين نمايند و به خاك سپارند. و شهرياران سرود خوانان سوگند خوردند كه اگر شاه از اين پيوند سر باز زند او را كشته و اين مرد دلاور را به شاهي رسانيم. زيرا كه

كان سر ما بريد و سردي كرد ...............وين سر ما رهاند و مردي كرد

و آن عروس زيبا كه در دل از پيروزي شوي خود شاد بود با آژانس به شهر آمد و داستان جوان دلير با پدر بگفت كه چگونه سه شرط را به پايان برد و تنها شرط چهارم مانده است.

شاه بگفتا كه شرط چهارم چيست .......شرط خوبان يكي كنند نه بيست

شاه به دختر نهيبي زد كه تو هم ديگه شورش رو در آوردي. يه شرط بس بود. دختر گفت كه يك شرط براي شما بس است و براي من چهار شرط كفايت مي كند. فردا صبح او را به قصر بخوانيد و اكرام كنيد و من از پس پرده از وي پرسشهاي سر بسته كنم تا بختش چگونه خواهد كرد. از اين خصوصيت دختره خيلي خوشم اومد. خيلي اعتماد به نفس ميخواد كه با وجود عشق فراوان به آن پسر او را در مرحله ي آخرهم تست مي كند و اگر برنده شود او را مي خواهد و نمي گويد كه بابا اين رو ديگه بي خيال. ديگه كارو تموم كنم. بدبخت حسابي ريسك كرده و تا اينجا اومده. اگه اينو از دست بدم ديگه كو شوهر. يا مثلا به باباهه بگه : هر چي بزرگترا بگن . هر چي بابام بگه و .... نه مثل خيلي از دخترهاي ضعيفه ( به تمام معني ) تو اين دور و زمونه كه با اولين چشمك آقا پسر پولدار و سوار بر بنز فورا همه چي را تا آخرآخر وا ميدن!

بامدادن مجلس آراستند و بزرگان شهر آمدند و جوان هم بيامد. خيلي سر وقت و سر حال و اصلا هم بهانه نياورد كه تو اين مملكت ترافيك بيداد ميكنه و ... و نمي ترسيد چرا كه ميدانست هر چه شود درست همانيست كه ميتواند در اين شرايط بشود. باباش هم نياورد با ماشين جلوي قصر برسونش. خودش مردانه تنها توي اون مجلس مهم اومد.

آنگاه دختر از پس پرده چون لعبت بازان بازي آغاز كرد. نخست از گوشواره هاي خود دو لولوي خرد بر گرفت و به خازن سپرد كه اين نزد ميهمان بر و پاسخش بگير و بياور. جوان آن دو لولو را با سه لولو خرد ديگر قرين كرد و هر پنج را بنزد دختر فرستاد كه پاسخش اينست. دختر كه با شگفتي پاسخ را درست يافته بود آن پنج لولو را در هاوني نهاد و با شكر بياميخت و در و شكر را چندان بسود كه چون غبار شد. پس باز لولو و شكر سوده را نزد ميهمان فرستاد كه پاسخ را بگويد. مهمان باز نكته را در يافت و جامي شير طلب كرد و آن سوده را در جام ريخت و بياميخت و باز فرستاد. دختر باز پاسخ سنجيده ديد. آنگاه شير را خورد و ذرات ته نشين شده ي لولو را خمير كرد و به ترازو سنجيد و ديد كه يك سر موي كم نشده است. پس انگشتري از انگشت خود بيرون آورد و براي ميهمان فرستاد. ميهمان انگشتري بگرفت و در انگشت خويش كرد. سپس دري بزرگ را كه مال جهيزيه مادرش بود را در آورد و براي دختر فرستاد. دختر گوهري همسنگ آن در صندوق خود يافت و هر دو گوهر مانند را براي پسر فرستاد. جوان نگاهي به هردو كرد و گوهر خويش باز نشناخت. پس مهره ي ازرق ( آبي رنگ) از غلامان خواست و آن مهره بر دو گوهر بياويخت و بفرمود تا به نزد دختر برند. آين بار فرياد آفرين از پس پرده برخاست و دختر به پدر گفت :

همسري يافتم كه همسر او ............نيست كس در ديار و كشور او

ما كه دانا شديم و دانا اوست ..........دانش ما به زير دانش اوست

پدر گفت : زهي شادي و فرخندگي اما پرده را بردار و اين رازهاي نهفته با من هم در ميان بگذار و بگو اينجا چه خبر بود. دختر گفت : در آغاز امتحان با گوهرهاي خود به او گفتم كه اين دو روزه ي عمر اگر چه گوهر است اما چه فايده كه خرد و نا چيز است. و او كه سه مرواريد خرد بر آن افزود در پرده گفت : اگر عمر دو روزه پنج روزه شود باز چون در گذر است تفاوتي نيست

اگر صد سال ماني ور يكي روز ......ببيايد رفت از اين كاخ دل افروز

من كه پاسخ را درست يافتم ان پنج مرواريد را با شكر در هاون كوفتم و در آويختم كه به او بفهمانم كه

گفتم اين عمر شهوت آلوده ................چون در و چون شكر بهم سوده

به فسون و به كيميا كردن ................كه تواند ز هم جدا كردن

آخه ميديدم تمام دوستام ميگن تو پارتي ها چند دقيقه اي عاشق ميشن و شوهر ميكنن. من شك كرده بودم كه آيا چيزي بنام گوهر را درلابالي اين همه شهوت ميشه يافت و او با افزودن شير توانست مرواريد عمر را از شكر شهوت جدا كند و من آن شير شيرين را نوشيدم و ديدم كه ذره اي از آن مرواريد با شكر قاطي نشده و تمام و كمال به قوت خود جدا از شهوت وجود دارد. پس از حكمت دانايي او در شگفت شدم و او را به همسري خود بر گزيدم و انگشتري خود را بدو فرستادم و او بي درنگ انگشتري مرا تو هوا قاپيد آنگاه مرواريدي بي همتا فرستاد. منظورش هم اين بود كه بما بگه كه ما عمرن مانند اين مرواريد را بتونيم پيدا كنيم و من مرواريدي چون او و همسنگ او و مانند او با مرواريدش قرين كردم و اعلام كردم كه جفت اين مرواريد منم و سومي از اين دست وجود ندارد. او چون نتوانست تشخيص تفاوت مرواريد ها فهميدن و حيران ماند و نتوانست سومي بر آن فزودن مهره اي آبي رنگ براي دور كردن چشم بد بر آندو افزود و من آن گردنبند را به نشان عهد و پيوند همسري به گردن آويختم. اينك او انگشتري من را دارد و من گردنبند وفا بر گردن. پدر من او را مي خواهم و وفادار اويم و هرگز بجز بر او بر حتا گربه اي هم زيبايي خود را باز نخواهم كرد و تمام شير جان خود را به او مي نوشانم.

و بدين سان هفت شبانه هفت روز در شهر جشن گرفته شد و آندو به خانه ي خويش رفتند. اما رفيقان ان دختر هنوز هم به پارتي ها ميروند و مشروب ميخورند تا احمق شوند و بعد دقايقي زيبايي ها را بيرون بريزند و ديگران تا آنجا كه نفس دارند آن زيبايي ها را به لجن مي كشند و شير جان آنها را مي نوشند. درست مانند شيري كه در جوي خيابان ريخته شود.



(بر گرفته ازداستان بانوي حصاري ( كه رمزي از حضرت احديت است) از كتاب پنج گنج نظامي)



دوستتون دارم........................محمد