۱۳۸۰ دی ۲۲, شنبه

خاطرات سفيد



6:30 صبح شنبه و برف....برف...برف...آشتي ما با روح تهران. وقتي ميگم برف ياد خيلي چيزها ميفتم. بند به بند روحم از برف خاطره داره. مثلا دست فروغ زير برف بود وقتي به آغوش طبيعت رفت. مثلا اون پسر سرطاني اي كه يه روز برفي با پدر و مادرش به بيمارستان روبروي دانشگاه رفته بودن و بعد از ديدن نتيجه ي آزمايش پسر داشت توي خيابون داد ميزد و مي گفت: « خدايا شكرت....خدايا شكرت....خـــــــــــــــــــــدايــــــــــــا شكــــــــــــرت ....» تمام ملت دور ميدون كه زير برف تند اون روز سفيد مو شده بودن ميخكوب او بودن. او فرياد ميزد و مي دويد. و گريه و خنده...گريه و خنده...گريه و خنده....پدر پيرش كه كمرش خم بود داشت زير برف جلوي در بيمارستان گريه ميكرد و نماز شكر ميخوند. ملت همه دورش جمع شده بودن. اما اصلا تو باغ نبود. مادر گرياني كه زنها داشتن ميبوسيدنش و نشسته بود كف جوب آب و داد ميزد: « پسرم سرطانش....سرطان مجيد... خدايا شكرت...شكر خدا من سگتم...من نوكرتم. كاغذ آزمايشي كه نشون ميداد كه مجيد آقا سرطان نداره تو دست مردم بود. پرستارا اومده بودن بيرون و مردم رو متفرق ميكردن. پليس هم اومد. مجيد رو نميتونستم ببينم. آقا مجيد شفا يافته، پسري حدوداً 16 ساله بود و جاي جوشهاي قلنبه روي صورتش معلوم بود. مجيد با اون فريادها تو جمعيتِ اونور ميدون گم شده بود. تا اينكه آوردنش اينور ميدون و افتاد رو مادرش وسط جوب آب و مادرش رو بوسيد و تو بغل هم گريه ميكردن. مادرش ميگفت: « مادرجون بهترين دختراي شهرو برات ميگيرم...پاره ي جيگرم...ميفرستمت كلاس كنكور. خونمونو ميفروشم هر چي بخواي برات ميخرم...ميخوام برات بهترين جشن اين شهرو بگيرم....» اينجا بود كه بغضم تركيد. برف ميومد و سرد بود اما كسي حاليش نبود. آره اين پسر سه سال بود كه شيمي درماني ميشد ولي تابستون ميرن امام رضا و يك اعتقاد عميق به وجود معجزه حتا در اين قرن، اين سرطان رو شفا داده بود. معلوم بود كه مادر مجيد آقا تو اين مدت اصلا اميد دوماد كردن پسرشو نداشته. و اون برف هيچوقت يادم نمي ره. خداييش يه بشكه گريه كردم. گريه ي سبزه سبزه سبز. از فرط خوشحالي و نزديكي خدا به اين برفها.

بازم از برف يادمه كه يه بار تو برفاي منطقه ي غرب گم شدم. يادم نميره كه اولين بار بود كه پي بردم بدون حمايت پدر و مادرم هم قدرت فكر كردن و حل مسايل رو براحتي دارم. ولي چون اولين بار بود، يه كمي برام غريب بود. يادمه يه بار هم برف ميومد و من غم عالم تو دلم بود. الان ميبينم كه چقدر دايره ي اعتقاداتم كوچولو بود. يه بار تو برف رفتم يه فيل برفي ساختم به بزرگي خودم و دو تا پسر اومدن و اونو داغون كردن. همونجا به خودم قول دادم كه هيچ وقت آدم برفي هيچ بچه اي رو خراب نكنم. خاطرات ديگه اي هم دارم كه انشالله با برف بعدي...

ما كه داريم ميريم بيرون كه امروز رو خاطره كنيم. يه خاطره ي مشتي. شما هم اين كارو بكنين.

راستي حواسمون باشه كه هر چيزي رو ميشه منفي و بد هم ديد.

برفي باشين.................محمد