۱۳۸۰ دی ۲۴, دوشنبه

ميدونم ميشه



يكي از دوستام هي ميگه ” ميدونم نميشه“. اين جمله از عجيب ترين دردهاي روان است كه هر انسان پر از شور و حالي را به زمين گرم ميزند. كسي كه اين بيماري را بگيرد، دچار تنبلي و بي انگيزگي ميشود.

بعضي وقتها، افرادي كه مدتي در يك وادي روانشناسي، ادبيات، علمي و فرهنگي و... خوب كار كردند رو مي بينم و يك حس عجيبي پيدا ميكنم. بعضي از اينها فكر ميكنن كه من و افراد ديگه اي غير از خودشون، همگي آنچنان حقير و نادانيم كه اصلا معلوم نيس واسه ي چي خدا ما رو خلق كرده. نمونه اش هم همين پسره. ديروز ديدمش، باهاش احوالپرسي كردم و بعد بهش گفتم:

من: دوست من، ميدونستي كه من دارم ميرم براي ادامه تحصيل؟

دوست من: از قبل بهت بگم. اونجا هيچي نيس. ميدوني كه من تازه از نيويورك اومدم. هيچ جا وطن آدم نميشه. غربت اونجا آدم رو ميكشه. زبون غريب...دل تنگ...بي خانواده...توهين به خاورميانه اي ها....درسهاي سنگين....استاداي پر توقع.....آخرش هم يه مدرك و بعد خداحافظ، با تي پا پرتت ميكنن بيرون...اگه هم با زور اونجا بموني كه واويلا...زنت بره بيرون همش دلت شور ميزنه...بچه ات رو ندزدن...بچه ات بزرگ ميشه ميخواد مثل اونا با جنس مخالفش دوست بشه...اونم از اون دوستي ها...يهويي مياد تو روت وا ميسته و ميگه كه ميخواد بره با يه پسر ديگه يا دختره ديگه هم خونه بشه...بيا و درستش كن...تو هم غيرت ايروني داري...مسلموني...نميتوني اين چيزارو تحمل كني...اگرم بخواد ازدواج كنه كه پاي يه نره غول خارجي كه از ريحتش بدت مياد تو خونت وا ميشه...اونوقت بايد سرتو بكني تو كتابا تا غصه هات كم بشه...يه وقت سرتو از تو كتاب بلند مي كني كه زنت از تنهايي ميفته دق كرده...مياريش اينجا...دلت شور بچه هاتو اونجا ميزنه...نميدوني بموني...بري....اينجا موندن يعني درجا زدن....اونجا بري يعني پيشرفت اما دل و دماغ درست و حسابي نداري...خلاصه اگه شانس بياري بچه هات برن سر زندگي خوبي و تو و حاج خانوم بموني تو خونه با حقوق بازنشستگي ماهي 99 دلار. تو غربت....سالهاست كه دلت واسه مهموني ايروني تنگ شده و .... و .... و.... و........و..........و.........و...........و............و.......

بهش گفتم: دادش من، تو دچار بيماري رواني‌بنام ” از قبل ميدونم“ شدي. فكر ميكني كه ديگه چيزي غير اينكه ميگي واسه ي ياد گرفتن وجود نداره..هر چي هم كه الان بهت بگم مطمئنم كه ميگي: « بابا اينارو كه من هم ميدونم ..يا مثلا تو صفحه ي فلان فلان كتاب برعكس اينو ميگه و ...» فكر ميكني راجع به زندگي همه چي رو ميدوني. حالا بذار برات از يه زندگي ديگه بگم: من ميرم. بهترين نمرات رو ميگيرم و بهترين كيفها رو تو آزمايشگاهها انجام ميدم چون نمي خوام با مدركم بيام پز بدم كه :‌من از خارجه مدرك دارم. من براي فرار از دست شما آدماي منفي بين و همه چيزدان به علم پناه آوردم و هدفم خود دانشه نه مدرك. الگوي من تو و اين زندگي احمقانه اي كه ميگي نيس. الگوي من افرادي مثل بوعلي و انيشتينه. اون هم از آلمان مهاجرت كرد و تا آخر عمرش مهاجر موند. بو علي و خواجه نصير هم مهاجر بودن و سرگردان. اما دچار كدوم يك از اين حالتها شدن؟ مولانا هم مهاجر افغاني بود در تركيه. اعتقاد دارم كه او مثل من عادي بوده. شكر خدا كه بعد از تحصيلاتم، ميتونم برگردم تو اين سرزمين و كارهايم را ادامه بدهم و از اين سازندگي لذت ببرم. براي من در هر جاي زمين امكان زيست شاد وجود داره. من گرسنگي هاي زيادي كشيده ام و حتا در مواقعي برگ درخت بعنوان نهار خوردم، اما هيچوقت حتا تصور اينكه بدبخت هستم يا خواهم شد را هم نكردم و نمي كنم. انساني كه ميتونه روحيات خودش رو تحت كنترل و فرمان خودش در بياره، خوشبخته.

ديگه هم نميخوام با تو وقتي اينجوري تاريك مي بيني دوست باشم. هر چند كه مي بخشمت و كينه اي ازت ندارم. تو چوب لاي چرخ دوستات ميذاري و اين اسمش دوستي نيس. با چند كلمه ي درست جملاتت رو شروع ميكني و بعد تعميم غير منطقي ميدي و دوستت رو به سرزمينهاي بدون حيات مي بري.

اما ميدونم اين بيماري خيلي راحت قابل حله. يكي از راهاش اينه كه قلبت رو بسوي تمام معجزات الهي (مثل طلوع خورشيد) باز كني و از اين بي هدفي خسته بشي و بدوني كه اگه دانش تو از زندگي به اندازه ي انشتين هم بشه:« باز نادان تر از خالقت هستي»، بچه جون. تو صاحب همون آينده اي ميشي كه تصورش ميكني. فقيرترين آدمها اونهايي هستن كه رؤيا در سر ندارن و تو فقيري. چون صاحب عقلي و خالي از عشق و كشش. بيا و تصورت رو عوض كن. اين كه ديگه دست خودته. فكر كن كه يكي از بزرگان علم دنيا ميشي و خانواده ات و تمام مردم دنيا به وجودت افتخار ميكنن. هر روز از تجربياتت استفاده ي بهتري ميشه و هميشه براي اعطاي جوايز از طرف مجامع بين المللي دعوت ميشي. مگه اونايي كه اين زندگي رو داشتن، وسط پر قو بزرگ شدن، يا مثلا از مريخ اومده بودن؟ افرادي مثل كخ، پاستور، ماري كوري، ژاندارك، آنتوني رابينز، بيل گيتس و .... از همين جايي كه تو الان هستي شروع كردن. فرقشون هم اين بوده كه به مزخرفاتي كه تو تصور مي كني و وقتت رو صرفش ميكني، ابدا فكرنكردن. وقت تو طلاست. پسر. فكر ميكني بيل گيتس يهو بر اثر تصادف شد بيل گيتس. يا انشتين يه دعا كرد و صبح پاشد ديد كه شده انشتين و تئوري داده. نه... اينها در زندگي عشق كردن. انشتين تو سخنرانيش توي كلمبيا ميگه: ” من همون لذتي رو كه از احساس جنسي مي برم، از فيزيك و كنجكاوي ميبرم“. اين آدم هموني بوده كه با معدل ب فارغ التحصيل ميشه و سه سال دنبال كار ميگرده و زنش از بس تحقيرش ميكنه كه مجبور ميشه طلاقش بده. اين انشتين ساده ي بدون عشق به علم چي ميشه كه صاحب علم روز ميشه؟ جوابشو خودش ميگه: ” من از دست فكراي منفيم خسته شدم و براي سرگرم شدن به علم پناه آوردم. ديگه هم نفهميدم چي شد؟“ يا بوعلي ميگه: « لذت علم براي من زياد است. اين را با تلقين به خودم فهماندم.»



من نمي خوام دوستي داشته ياشم كه همه چي رو از قبل ميدونه. چنين دوستي انرژي منو به هدر ميده.



اما دوستت دارم..................محمد