۱۳۸۴ تیر ۲۶, یکشنبه

رابين هود (8; پايان)

در جنگل معدودي دوستان قديمي راپيداكرده و روزهاي بيشماري را به خوشي با آنها بسر كردند.

يك روز در حالي كه رابين با جان كوچولو قدم مي زد گفت: «جان! ما با همديگر آهوان زيادي را شكار كرده ايم اما حالا احساس مي كنم كه ديگر قادر به تيراندازي نيستم .» جان كوچولو گفت: «چه مي گويي استاد عزيز ؟»

رابين گفت: «نمي دانم چه مرضي دارم اما انگشتانم آنقدر ضعيفند كه توان كشيدن كمان را ندارند. به من كمك كن تا پيش دختر عموي راهبه ام به صومعه برويم. شايد با خونگيري از من حالم بهتر شود.»

به سمت صومعه حركت كردند. اين پياده روي عليرغم تمامي كمك هاي جان كوچولو آنقدر رابين هود را خسته كرد كه در زمان رسيدن به صومعه حالي برايش نمانده بود. دختر عمو با مهرباني از آنها استقبال كرد و جان كوچولو او را براي مراقبت به راهبه سپرد.

اما راهبه از روي عمد يا سهو خون زيادي از رابين گرفت. خيلي ها مي گويند عليرغم اينكه رابين به عنوان بيمار پيش او رفته بود وي اين كار را به خاطرانتقام گيري از برخورد هاي قبلي با كشيش سنت ماري و ساير روحانيون انجام داده. به هر حال آنقدر خون از رابين هود گرفته بود كه وقتي جان كوچولو برگشت استادش را در حال مرگ ديد.

جان از رابين پرسيد كه برايش چه مي تواند بكند. او گفت: «تير و كمانم را بياور و پنجره روبرو را باز كن .من آخرين تيرم را مي اندازم .به هر كجا افتاد همانجا من را با كمانم دفن كنيد»

كمانش را آوردند و جان كوچولو به كمك او رفت. رابين با تمام توان باقيمانده اش تيري را به بيرون از پنجره پرتاب كرد.سپس برگشت و بدون رمق آخرين نفس هايش را كشيد و از دنيا رفت. جان كوچولوي دل شكسته و دوستان غمگين رابين او را به محلي كه تير افتاده بود بردند و در همانجا پيكرش را همانطور كه خواسته بود به خاك سپردند.

مزار رابين هود

تمام
... محمد