۱۳۸۴ مرداد ۱۴, جمعه

شازده کوچولو (1)

شش سال پيش در کوير صحرا حادثه‌يی برايم اتفاق افتاد. يک چيز موتور هواپيمايم شکسته بود و چون نه تعميرکاری همراهم بود نه مسافری يکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمير مشکلی برآيم. مساله‌ی مرگ و زندگی بود.

آبی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف می‌داد. شب اول را هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسه‌ها به روز آوردم پرت افتاده‌تر از هر کشتی شکسته‌يی که وسط اقيانوس به تخته پاره‌يی چسبيده باشد.

پس لابد می‌توانيد حدس بزنيد چه جور هاج و واج ماندم وقتی کله‌ی آفتاب به شنيدن صدای ظريف عجيبی که گفت: «بی زحمت يک برّه برام بکش!» از خواب پريدم.
-ها؟
-يک برّه برام بکش...

چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشم‌هام را ماليدم و نگاه کردم آدم کوچولوی بسيار عجيبی را ديدم که با وقار تمام تو نخ من بود. با چشم‌هايی که از تعجب گرد شده بود به اين حضور ناگهانی خيره شدم.

يادتان نرود که من از نزديک‌ترين آبادی مسکونی هزار ميل فاصله داشتم و اين آدمی‌زاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمی‌آمد که راه گم کرده باشد يا از خستگی دم مرگ باشد يا از گشنگی دم مرگ باشد يا از تشنگی دم مرگ باشد يا از وحشت دم مرگ باشد. هيچ چيزش به بچه‌يی نمی‌بُرد که هزار ميل دور از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.

وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم:
-آخه... تو اين جا چه می‌کنی؟
و آن وقت او خيلی آرام، مثل يک چيز خيلی جدی، دوباره در آمد که:
-بی زحمت واسه‌ی من يک برّه بکش.

آدم وقتی تحت تاثير شديد رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمی‌کند. گرچه تو آن نقطه‌ی هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ اين نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنويسی از جيبم در آوردم اما تازه يادم آمد که آن‌چه من ياد گرفته‌ام بيش‌تر جغرافيا و تاريخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نيستم.
بم جواب داد: -عيب ندارد، يک بَرّه برام بکش.

از آن‌جايی که هيچ وقت تو عمرم بَرّه نکشيده بودم يکی از آن دو تا نقاشی‌ای را که بلد بودم برايش کشيدم.



با دقت نگاهش کرد و گفت:
-نه! اين که همين حالاش هم حسابی مريض است. يکی ديگر بکش.
-کشيدم.



لبخند با نمکی زد و در نهايت گذشت گفت:
-خودت که می‌بينی... اين بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه...
باز نقاشی را عوض کردم.



آن را هم مثل قبلی ها رد کرد:
-اين يکی خيلی پير است... من يک بره می‌خواهم که مدت ها عمر کند...

باری چون عجله داشتم که موتورم را پياده کنم رو بی حوصلگی جعبه‌ای کشيدم که ديواره‌اش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پريد که:
-اين يک جعبه است. بره‌ای که می‌خواهی اين تو است.



و چه قدر تعجب کردم از اين که ديدم داور کوچولوی من قيافه‌اش از هم باز شد و گفت:
-آها... اين درست همان چيزی است که می‌خواستم! فکر می‌کنی اين بره خيلی علف بخواهد؟
-چطور مگر؟
-آخر جای من خيلی تنگ است...
-هر چه باشد حتماً بسش است. بره‌يی که بت داده‌ام خيلی کوچولوست.
-آن قدرهاهم کوچولو نيست... اِه! گرفته خوابيده...

و اين جوری بود که من با شهريار کوچولو آشنا شدم.

Chapter 1,2 out of 27
اثر آنتوان دو سن‌تگزوپه‌ری
Antoine de Saint Exupéry
برگردان احمد شاملو
Persian: Ahmad Shamlu

Mohammad