هميشه فكر میکرد روزى زندگى گمشدهاش را به او خواهد بخشيد. نمیدانست گمشدهاش چيست، تنها میدانست چيزى كم دارد. حتا زحمت نمي داد به خودش که آرزويش را بيابد. میدانست منتظر اتفاق خوبي است. میدانست وقتى گمشدهاش را بيابد، اتفاقى خارقالعاده رخ داده است.
هر روز از خواب بلند میشد، كار میكرد، غذا میخورد و میخوابيد. هر روز تلويزيون تماشا میكرد، با تلفن حرف میزد و شب قبل از خواب هنگامى كه دندانهايش را مسواک میزد، در آينه به صورتش نگاه میكرد و فكر میكرد كه يک روز ديگر را هم به انتظار سپرى كرده است.
يکبار موقع نهار عاشق شد، هنگام شام عشقش را در آغوش گرفت و ساعت نه شب ازدواج كرد. ساعت دو بعد از ظهر از سر كار به سرعت به بيمارستان رفت تا كودكش را ببيند كه بند نافش را میبرند. شب وقتى بچههايش با هم سر تلويزيون دعوا میكردند، يادش آمد كه هنوز منتظر است. پس چرا آن گمشده را نمیيافت؟
به عصايش تكيه داده بود، منتظر يک اتفاق خارق العاده. بعد مرد و رويش خاک ريختند... ++
---
در مشهد ِاعظم به تشهد بنشینید
هوش را به سوی گنبد ِ دوار مدارید
مولوی
در مشهد ِاعظم يعني در اين عالم که جاي ِ مشاهده ي اون جماله؛ جاي ِ شاهد بودنه؛ هي فکر نکنين که امروز فلاني چي کرد و چي نکرد. کي اومد. زاير ِ اين عالمي. به فکر ِ خودت باش. ديدين يکي ميره زيارت بهش ميگن اين رو ببر از طرف ِ ما دور ِ حرم. به ماها خيلي از "به دنيا نيومده" ها دستمالها دادن تا با خودمون به زيارتخانه ي اين عالم بياريم.. درست جايي وايسادي که دعاهات مستحاب ميشه. دستمال يه رمزه. يعني اينو ببر که اگه اونجا دور ِ حرم ديديش ياد ِ حاجت ِ ما بيفتي.
چمباتمه زدي و چشا رو دوختي به ديوار که چي بشه؟ بزرگي ِ خودت رو حس کن. فکر نکن که چون پا نداري ديگه نمي توني. گوش نده به اکثريتي که ميگن: يه ناشنوا نمي تونه موسيقي بسازه. ميدوني که بتهوون مثل ِ تو بود.
چون اول ِ خط نقطه بود و آخر نقطه
خود را تابع ِ گردش ِ پرگار مدارید
هر فکري که افسردت کنه فرسنگها از حقيقت دوره. اينو باور کن که گولت زدن که اينطوري معمولي زندگي ميکني.
هر وسوسه را بحث و تفکر مخوانید
هر گمشده را سرور و سالار مدارید
مولوي
... محمد
0 نظر:
ارسال یک نظر