joy of fasting 3
------------------
زمين.
شهريار کوچولو پاش که به زمين رسيد از اين که ديارالبشری ديده نمیشد سخت هاج و واج ماند. تازه داشت از اين فکر که شايد سياره را عوضی گرفته ترسش بر میداشت که ماري را ديد.
شهريار کوچولو سلام کرد.
مار گفت: -سلام.
شهريار کوچولو پرسيد: -رو چه سيارهای پايين آمدهام؟
مار جواب داد: -رو زمين تو قارهی آفريقا.
-عجب! پس انسان کو؟
مار گفت: -اينجا کوير است. تو کوير کسی زندگی نمیکند. زمين بسيار وسيع است.
شهريار کوچولو رو سنگی نشست و به آسمان نگاه کرد. گفت: -به خودم میگويم ستارهها واسه اين روشنند که هرکسی بتواند يک روز مال خودش را پيدا کند!... اخترک منو نگاه! درست بالا سرمان است... اما چهقدر دور است!
مار گفت: -قشنگ است. اينجا آمدهای چه کار؟
شهريار کوچولو گفت: -با يک گل بگو مگويم شده. (مثل دعوايي که ما با عشقمون مي کنيم)
مار گفت: -عجب!
دست آخر شهريار کوچولو درآمد که: -آدمها کجاند؟ آدم تو کوير يک خرده احساس تنهايی میکند.
مار گفت: -پيش آدمها هم احساس تنهايی میکنی.
شهريار کوچولو مدتی تو نخ مار رفت و آخر سر بهش گفت: -تو چه جانور بامزهای هستی! مثل يک انگشت، باريکی.
مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهريار کوچولو لبخندی زد و گفت: -نه چندان... پا هم که نداری. حتا راه هم نمیتونی راه بری...
-من میتونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هيچ کشتیيی هم نتونی بری.
مار اين را گفت و دور قوزک پای شهريار کوچولو پيچيد. عين يک خلخال طلا. و باز درآمد که: -هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درآمده بر میگردانم اما تو پاکی و از يک سيّارهی ديگر آمدهای...
شهريار کوچولو جوابی بش نداد.
- روزیروزگاری اگر دلت خيلی هوای اخترکت را کرد بيا من کمکت کنم... من میتوانم...
شهريار کوچولو گفت: -آره تا تهش را خواندم. اما راستی تو چرا همهی حرفهايت را به صورت معما درمیآری؟
مار گفت: -حلّال همهی معماها منم.
شهريار يک گل سه گلبرگ ديد.
شهريار کوچولو گفت: -سلام.
گل گفت: -سلام.
شهريار کوچولو با ادب پرسيد: -آدمها کجاند؟
گل روزی روزگاری عبور کاروانی را ديدهبود. اين بود که گفت: -آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تايی باشد. سالها پيش ديدمشان. منتها خدا میداند کجا میشود پيداشان کرد. باد اينور و آن ور میبَرَدشان؛ نه اين که ريشه ندارند؟!! بیريشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.
شهريار کوچولو گفت: -خداحافظ.
گل گفت: -خداحافظ.
از کوه بلندی بالا رفت.
تنها کوههايی که به عمرش ديده بود سه تا آتشفشانهای اخترک خودش بود که تا سر زانويش میرسيد و از آن يکی که خاموش بود جای چارپايه استفاده میکرد. اين بود که با خودش گفت: «از سر يک کوه به اين بلندی میتوانم به يک نظر همهی سياره و همهی آدمها را ببينم...» اما جز نوکِ تيزِ صخرههای نوکتيز چيزی نديد.
همين جوری گفت: -سلام.
طنين بهاش جواب داد: -سلام... سلام... سلام...
شهريار کوچولو گفت: -کی هستيد شما؟
طنين بهاش جواب داد: -کی هستيد شما... کی هستيد شما... کی هستيد شما...
گفت: -با من دوست بشويد. من تک و تنهام.
طنين بهاش جواب داد: -من تک و تنهام... من تک و تنهام... من تک و تنهام...
آنوقت با خودش فکر کرد: «چه سيارهی عجيبی! اين آدمهاش که يک ذره قوهی تخيل ندارند و هر چه را بشنوند عينا تکرار میکنند... تو اخترک خودم گلی داشتم که هميشه اول او حرف میزد...»
آن وقت بود که سر و کلهی روباه پيدا شد.
Chapter 16, 17, 18, 19, 20 out of 27
اثر آنتوان دو سنتگزوپهری
Antoine de Saint Exupéry
برگردان احمد شاملو
Persian: Ahmad Shamlu
0 نظر:
ارسال یک نظر