۱۳۸۴ مهر ۱۱, دوشنبه

وسط حياط سيخ وايساده بود. يه ربع!

مولانا سه روز پيش به دنيا آمد و اين بهانه اي شد تا از او بنويسم.

۲۹ سپتامبر ۱۲۰۷ ميلادي به دنيا اومد. ميشه ۷ مهر ماه سال ۵۸۶ هجري شمسي. آيا مولانا از اولش مولانا بود؟ نه. محمد بود. هيچي هم بارش نبود! يه بچه ي معمولي. محمد يه بچه ي افغان بود. بچه ي بلخ. باباش استاد دانشگاه هاي اون زمان بود. آدم دانايي بود.

آرزوش چي بود؟ مي خواست يه روزي مثل عطار نيشابوري بشه. عطار رو از کجا ميشناخت؟ باباش هي تو خونه از مقالات و کتابايي که عطار مي نوشت دائم تعريف ميکرد (عطار اون زمان زنده بوده و کتاباش تازه بوده). محمد مي خواست بشه يه آدم مهم... هيچي ديگه. از صبح تا شب مدرسه و بازي.

مولانا آخرش ميشه يه پيش نماز مسجد شهري توي ترکيه. چرا ترکيه؟ چون مغولها افغانستان و ايران رو اشغال کرده بودن و خانواده ي مولانا اينا هم مهاجرت کردن به ترکيه.

ولي سايه ي سنگين اون آرزوي بچگي روي سرش بود. ميدونين يه فرقي هس بين کسي که ول کن ِ ماجرا نيس و کسي که ميگه ديگه ولش کن. مولانا عين ما حسرت به دل بوده؟ تا ۳۸ سالگي. يعني تا ۳۸ سالگي مولانا نه شعري داره و نه اينکه تونسته بوده دلها رو ببره. آوازه اي داشته باشه و ... .

خيلي ها اينجور ميشن. زمانه اونا رو عقب نگه ميداره. کم کم حاج محمد ِ مسجد ِ قونيه ديگه داشت به اين نتيجه مي رسيد که محاله. شدني نيست. اگه ميخواست بشه تا اون موقع مي شد. اما هنوز نوميد نبود. مي دونست که پيامبر گفته: «به آنچه اميدى به آن ندارى اميدوارتر باش تا آنچه به آن اميدوارى. همانا برادرم موسى به‏سوى آتش رفت، اما خداوند با او سخن گفت.»

مطالعه مي کرد تا بتونه شعري بگه و يا حکايتي که يه ذره مثل عطار بشه. هر شب مي نوشت و مياورد مسجد و به مردم مي گفتشون اون حرفا رو. اما دلي نمي برد. همه مي شنيدن و مي رفتن سر کارشون. بعضي ها هم دعوت مي کردن حاج محمد رو به مراسم ختم يا عروسي. همين! ضد حال!

حاج محمد يه روز نشسته بود لب ِ يه حوض توي مدرسه ي طلاب فونيه. نوميد و نالان از دست ِ اين روزگار بي انصاف. گريه مي کرد که «خدايا؛ خسته شدم ديگه. ۴۰ سالمه و هيچي نشدم. ديگه دارم پير ميشم. هر کاري مي کنم نميشه.»

۷ آذر ۶۲۳ شمسي بوده. مولانا پيرمردي بنام شمس رو مي بينه...

مولانا اهل پرسيدن بوده. به شمس ميگه: تو ميداني که من چرا نمي رسم به آرزوهام؟ اون ميگه: چون ميخواي «کسي» بشي نمي رسي. ميخواي مثل يه کسي بشي. مثل عطار بشي. تا زماني که نفهمي که تو عطار نيستي همين آشه. تو عطار نيستي. تو امام محمد غزالي نيستي. تو محمد بلخي هستي.

مولانا سيخ واميسته!! از هر کسي که قبلا پرسيده بود گفته بودن: چون کم تلاش مي کني. اما اين جواب ِ اين مرد مو به تنش سيخ کرد! گقت: چي؟ پيرمرد گفت: تو محمد بلخي باش. بگذار امام محمد غزالي هم خودش باشد. نخواه که او باشي. بخواه که خودت باشي.

حاج محمد وسط حياط سيخ وايساده بود. يه ربع! نزديک پير شد و گقت: تو شاگرد نمي خواي؟ گقت: نه. گقت: اگر هم نخواي من به زور شاگردت ميشم!!! اون غروب همه تو مسجد قونيه بودن. اما حاج محمد نيومد براي پيش نمازي. ولوله اي شد. همه رفتن دم در خونه ي حاج آفا. اما پسرش گفت از ظهر خونه نيومده. همه تو شهر دنبال حاج محمد مي گشتن. تا اينکه اونو با پيرمردي در حال راه رفتن ديدن.

از ۷ آذر ۶۲۳ تا ۲۳ اسفند ۶۲۴ يعني کمي بيش از يکسال با هم حرف مي زدن شمس و مولانا. مولانا دونه دونه ي سوالاش رو مي پرسيد و شمس جواب مي داد. از اون جوابايي که آدم حاليش ميشه. ديدين گاهي يه معلمي مياد که اونقدر خوب حالي ميکنه درس رو که آدم خسته نمي شه. شمس دين رو حالي ِ حاج محمد کرد. کردش مولانا.

درآمد عشق در مسجد بگفت: «ای خواجه مرشد
بدران بند هستی را؛ چه دربند مصلایی ؟! »

«به پیش زخم تیغ من ملرزان دل؛ بنه گردن
اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی»

مردم گفتن که اين پيرمرده کيه که مدتيه حاج آقاي مسجد ِ ما رو جادو کرده و اونو از مسجد دور کرده؟ از پيشنماز جديد مي خواستن کاري کنه و با او صحبت کنه. چه چيزي براي حاج آقا محمد بلخي واجب تر از اين بود که هر روز خطبه برامون بخونه؟! مردم مي گفتن: اين پيرمرد روحاني شهر ِ ما رو سحر کرده. بايد کشتش! دو سه بار به اونا حمله کردن که شمس رو بکشن. اما هر بار مولانا با چابکي مانع ميشد. تا اينکه شمس ديد که مولانا جانش در خطره.

آقاي شمس ۲۳ اسفند يعني ۶ روز مونده به عيد شبانه از قونيه رفت. مولانا خيلي گريه کرد. پسرش رو فرستاد بغداد که بياردش. پسرش شمس رو اورد. مولانا رفت مسجد و گفت: شمس برميگرده اينجا. او تا هر وقت بخواهد مهمان من است و من تمام خرج زندگيش را مي دهم. او را از خانواده ي من بدانيد و اکرامش کنيد. مردم هم گفتن: باشه!

اما دوباره زمزمه پيچيد که اين چه رسم مسلمانيه که جادوگري پير پيشنماز شما رو سحر کرده و شما هيچ نمي کنين. بريد و حاج افا رو نجات بدين! بکشيد اين شيطان را. شمس براي بار دوم از قونيه رفت و پس از مدت کمي کشته شد.

ابلهان تعظیم مسجد می‌کنند
در جفای اهل دل جد می‌کنند!

آن مجازست این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران

محمد هيچ وقت نشد عطار. نشد امام محمد غزالي. هيچوقت نشد کسي ديگه. اون شد مولانا. خودش شد. مثل انشتين که نشد اون کسي که آرزوش رو مي کرد. انشتين نشد ماخ. شد خودش. انشتين. اميدوارم من هم خودم بشم.

مولانا که از دست مردمي که از روي جهل شمس رو کشته بودن ناراحت بود گفت:

خلق را زیر گنبد دوار
چشم‌ها کور و دیدنی بسیار

بر دو دیده نهم غمت کاین درد
داروی خاص خسرویست به بار

شمس تبریز گوهر عشقست
گوهر عشق را تو خوار مدار

... محمد +