۱۳۸۴ مهر ۲۶, سه‌شنبه

کودک و ستاره

کودک هر شب پشت پنجره می ایستادو ستاره ها را می شمرد
امااین برای او کافی نبود. با خودش گفت ستاره ها
که پیش من نمیان پس ...
آن شب کودک تمام نیرو های دلش را در دستانش جمع کرد
تک تک ستاره ها راچید و آنها را جای دلش گذاشت
حالا میفهمم که چرا از آن شب به بعدآسمان پر ستاره تر
و ستاره ها پر نور تر شده اند .

مهزاد