۱۳۸۴ آذر ۱۶, چهارشنبه

در هر حادثه اي يه «حقي» وجود داره يه جايي.

تا رسيدم خونه راديو گفت که در ايران هواپيمايي به ساختماني برخورد کرده است. از CNN تصاوير اوليه پخش شد. زنگ زدم ايران و فهميدم چي شده. اتفاق بسيار نادري بود. باورش سخت بود اما واقعيت داشت. يوهو چيزي «ناممکن» رخ داد. تهران محل زندگي کردن نيست. مثل يه بچه ي ۲ ماهه اي مي مونه که بسيار آسيب پذيره. اميدوارم با مشاوره با آدمهاي خوشفکر دانشگاهي به فکر زلزله ي قريب الوقوع تهران باشن. يه روز که نمي دونم کي هست (و احتمالا بچه هاي شريف بتونن ۲ دقيقه قبلش بگن) تهران مي لرزه. ترس نداره ابدا. ايمن سازي کنيد.

مولانا درباره زلزله مي گه:

رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف
دید او را کز زمرد بود صاف

يه روز (احتمالا افلاطون) رفت کوه قاف (کوه قاف کوه نيست بلکه تشبيهي است از اون چيزي که باعث ميشه دنيا متعادل بمونه و يهو قاطي پاتي نشه). کوه قاف محيط هست به همه چي. يعني کوهي نيست در يک جايي. بلکه همه جا هست. اصولا کوه يعني تعادل. نماد ايستادگيه. ثابت موندن.

گرد ِ عالم حلقه گشته او محیط
ماند حیران اندر آن خلق بسیط

افلاطون حيران بود از اينکه دليل ثبات همه چيز چقدر ساده است! چقدر اين کوخ ساده است. گفت اگه تو باعث ثبات طبيعتي پس بقيه چي هستن!

گفت تو کوهی دگرها چیستند
که به پیش عظم تو بازیستند

گفت رگهای من‌اند آن کوهها
مثل من نبوند در حسن و بها

من به هر شهری رگی دارم نهان
بر عروقم بسته اطراف جهان

من همه جاي دنيا يه رگي دارم. يه شعبه اي دارم همه حا. تخت کنترل دارم همه چي رو.

حق چو خواهد زلزله‌ی شهری مرا
گوید او من بر جهانم عرق را

اگر حق اين باشه که يه حايي بلرزه؛ اون رگ رو مي لزرونمش

پس بجنبانم من آن رگ را بقهر
که بدان رگ متصل گشتست شهر

من اون شهر رو نمي لرزونم. اون رگي که زير شهره مي لرزونم. اين درسته. امروزه به اون رگهايي که مولانا ۸۰۰ سال فبل گفته ميگن fault. اون محل جاييه که دو لايه ي بزرگ سنگي به هم جوش خوردن اونجا. اما چون ما روي مايع بسيار داغي که زير ِ زمينه زندگي مي کنيم (!) اون تخته هاي بزرگ سنگي ميلغزن و باعث زلزله ميشن روي اون محل جوش خوردگي ( يا رگ يا fault).

چون بگوید بس شود ساکن رگم
ساکنم وز روی فعل اندر تگم

وقتي حق اين باشه که بس بشه؛ بس مي کنم. ببينين! اين «حق» که مولانا ميگه حضرت حق . خدا و .... نيس. البته همونه نهايتا. اما به اين حق به صورت خود ِ حق نگاه کنيم. حق اين بوده که شهري بلرزه. حق اين بوده که اون هواپيماي معيوب سقوط کنه. حق يه چيز ِ عميق تر از حضرت ِ دوست و اين جور لقب هاي غلط اندازه. حق با منه. حق با شماست. حق با اون باباس. حق با اون زلزله س. حق با اون هواپيما بوده که خورده زمين. حق با اون مسولي که اين هواپيماي معيوب رو بازم ازش کار کشيده نيس.

هم‌ چو مرهم ساکن و بس کارکن
چون خرد ساکن وزو جنبان سخن

نزد آنکس که نداند عقلش این
زلزله هست از بخارات زمین

اين سکون که به شهر زلزله زده برمي گرده مثل ِ دواس. مرهم ميشه براش. فکر کن که خرد (دانش) يه چيز ِ ساکنه توي سر. تکون نمي خوره. اما از روش سخن ها در مياد و زبون تکون مي خوره. تکون خوردن ِ يه شهر مثل حرکت کردن ِ يه زبون مي مونه که به خاطر ِ يه چيز ِ ساکن و عميق در دل ِ طبيعت مي لرزه. اينکه زير پامون سفت نيست و همش مواد مذابه يه چيزيه که گاهي از ياد ِ آدم ميره. اما چون حقيقته (حقه) پس شهر ها مي لرزن.

در هر حادثه اي يه «حقي» وجود داره يه جايي. دنبال اون «حق ِ ساده (بسيط)» باشيم نه دنبال ِ «حضرت ِ حق» که معلوم نيس کلمه اش يعني چي. اگه خدا رو مي خوايم دنبال «حق ِ ساده» باشيم.

... محمد