۱۳۸۴ بهمن ۶, پنجشنبه

ملا نصرالدین

ملا نصرالدین به خواب خوشی فرورفته بود. تو خواب میدید
داره با کسی سر پول دعوا میکنه مرد میخواست یک دینار بده
ولی نصر الدین می گفت: کمتر از ده دینار نمیگیرم .
از مرد اصرار و از نصر الدین انکار . بلاخره اونقدر جر و بحث بالا گرفت
که نصر الدین داد زد :فقط ده دینار نه کمتر
یدفعه از صدای فریاد خودش از خواب پرید وقتی دید همه چی خواب بوده
سریع چشماشو بست و گفت : باشه همون یه دینار رو بده .

یه روز نصرالدین خرشو برای فروش برد میدونه مال(خر و الاغ و ...)فروشها
اونو به دلالی سپرد تا براش به قیمت مناسبی بفروشه .
دلال افسار خرو گرفت و داد زد : یه خر سی دیناری رو به ده دینار حراج کردم .
نصرالدین همین که این حرف رو شنید گفت : خر به این ارزونی چرا خودم نخرم.
برگشت ده دینار به دلال داد و خرش رو گرفت و شاد و خندون برگشت خونه و
ماجرا رو با شوق و ذوق برای زنش تعریف کرد . بعد زنش گفت :
حالا گوش کن من چه کردم . امروز دوره گرد اومده بود تا کلاف نخ هام رو بخره .
یکی از کلافا شش مثقال کمتر بود . منم یواشکی اون کلافو برداشتم و
گوشواره هامو که شش مثقال وزن داشتن توی اون گذاشتم .
دوره گرد هم نفهمید و کلاف نخا رو با خودش برد . نصرالدین با خوشحالی
به زنش گفت : آفرین آفرین به هوش تو ! با این زیرکی که من و تو
در تجارت داریم چند وقت دیگه رییس التجار میشیم .
(عین زندگی ما آدما عمر و انرژی و هستیمون رو میدیم
که به جاش آت و آشغال بگیریم واقعا چه تجارت پرسودی !!!)

ملا نصرالدین به یه سفر خیلی طولانی می رفت. یه بقچه نون و پنیر
همراهش بود که باید با قناعت و صرفه جویی تا آخر سفر از اون میخورد .
خسته و گرسنه شده بود. وقتی به یه درخت بزرگ رسید بقچش رو باز کرد و
شروع به خوردن کرد . یه ذره پنیر روی یه نون میذاشت و با لذت میخورد .
سواری از کنار درخت داشت رد میشد . نصرالدین بر طبق عادت
به سوار سلام کرد و گفت : بفرمایید !
سوار که گرسنه بود و منتظر یه همچین فرصتی سریع از اسب پیاده شد و
پرسید: افسار رو کجا ببندم ؟
نصرالدین مبهوت و وامونده گفت : ببندش سر زبون من !

(فکر نمیکنم آدمی باشه که دلش از دست زبونش خون نباشه
واقعا بلای خانمانسوزه
اونجایی که باید یه چیزی رو نگیم میگیم اونجا که باید بگیم نمیگیم !
من فکر میکنم بخش اصلی بدبختی های آدما از دو چیزه اول شکم دوم زبون
که معنای هرمنوتیک اونا ! (معنای باطنی)
اولی حرص و دومی مطمئن نیستم ولی فکر میکنم کم اراده بودن آدماست .
( منظورم از اراده تسلط بر وجود درونی خودمونه))

مهزاد