ملا نصرالدین به خواب خوشی فرورفته بود. تو خواب میدید
داره با کسی سر پول دعوا میکنه مرد میخواست یک دینار بده
ولی نصر الدین می گفت: کمتر از ده دینار نمیگیرم .
از مرد اصرار و از نصر الدین انکار . بلاخره اونقدر جر و بحث بالا گرفت
که نصر الدین داد زد :فقط ده دینار نه کمتر
یدفعه از صدای فریاد خودش از خواب پرید وقتی دید همه چی خواب بوده
سریع چشماشو بست و گفت : باشه همون یه دینار رو بده .
یه روز نصرالدین خرشو برای فروش برد میدونه مال(خر و الاغ و ...)فروشها
اونو به دلالی سپرد تا براش به قیمت مناسبی بفروشه .
دلال افسار خرو گرفت و داد زد : یه خر سی دیناری رو به ده دینار حراج کردم .
نصرالدین همین که این حرف رو شنید گفت : خر به این ارزونی چرا خودم نخرم.
برگشت ده دینار به دلال داد و خرش رو گرفت و شاد و خندون برگشت خونه و
ماجرا رو با شوق و ذوق برای زنش تعریف کرد . بعد زنش گفت :
حالا گوش کن من چه کردم . امروز دوره گرد اومده بود تا کلاف نخ هام رو بخره .
یکی از کلافا شش مثقال کمتر بود . منم یواشکی اون کلافو برداشتم و
گوشواره هامو که شش مثقال وزن داشتن توی اون گذاشتم .
دوره گرد هم نفهمید و کلاف نخا رو با خودش برد . نصرالدین با خوشحالی
به زنش گفت : آفرین آفرین به هوش تو ! با این زیرکی که من و تو
در تجارت داریم چند وقت دیگه رییس التجار میشیم .
(عین زندگی ما آدما عمر و انرژی و هستیمون رو میدیم
که به جاش آت و آشغال بگیریم واقعا چه تجارت پرسودی !!!)
ملا نصرالدین به یه سفر خیلی طولانی می رفت. یه بقچه نون و پنیر
همراهش بود که باید با قناعت و صرفه جویی تا آخر سفر از اون میخورد .
خسته و گرسنه شده بود. وقتی به یه درخت بزرگ رسید بقچش رو باز کرد و
شروع به خوردن کرد . یه ذره پنیر روی یه نون میذاشت و با لذت میخورد .
سواری از کنار درخت داشت رد میشد . نصرالدین بر طبق عادت
به سوار سلام کرد و گفت : بفرمایید !
سوار که گرسنه بود و منتظر یه همچین فرصتی سریع از اسب پیاده شد و
پرسید: افسار رو کجا ببندم ؟
نصرالدین مبهوت و وامونده گفت : ببندش سر زبون من !
(فکر نمیکنم آدمی باشه که دلش از دست زبونش خون نباشه
واقعا بلای خانمانسوزه
اونجایی که باید یه چیزی رو نگیم میگیم اونجا که باید بگیم نمیگیم !
من فکر میکنم بخش اصلی بدبختی های آدما از دو چیزه اول شکم دوم زبون
که معنای هرمنوتیک اونا ! (معنای باطنی)
اولی حرص و دومی مطمئن نیستم ولی فکر میکنم کم اراده بودن آدماست .
( منظورم از اراده تسلط بر وجود درونی خودمونه))
مهزاد
0 نظر:
ارسال یک نظر