۱۳۸۴ اسفند ۲۷, شنبه

از ما بهترون

میخواستم در مورد فلسفه حاجی فیروز و هفت سین بنویسم اما وقتی این داستان رو خوندم اصلا اونها رو فراموش کردم و اینهم خود داستان لطفا با دقت بخو نید :

مردم پدرصمعان را در مسائل روحانی و الهی راهنمای خود میدانستند چرا که او در زمینه گناهان صغیره و کبیره صاحب نظر و بسیار مطلع بود و اسرار بهشت و دوزخ و برزخ را خوب میشناخت . ماموریت پدرصمعان در لبنان شمالی این بود که از دهی به ده دیگر برود موعظه کند و مردم را از بیماری روحانی گناه شفا ببخشد و آنها را از دام هولناک شیطان نجات دهد. جناب کشیش همیشه با شیطان در جنگ بود . دهقانها به این کشیش احترام میگذاشتند و به او افتخار میکردند و همیشه مشتاق آن بودند که پند واندرزهای او را با طلا ونقره بخرند و همیشه هنگام درو بهترین بخش محصول خودرا به اوهدیه میدادند.
یک غروب پاییزی هنگامی که پدرصمعان پای پیاده به سوی ده کوچکی میرفت و از میان دره ها وتپه ها میگذشت صدای فریاد دردآلودی را شنید که از گودالی در کنار جاده می آمد . نگاه کرد و مرد برهنه ای را دید که روی زمین دراز کشیده بود و خون از زخمهای عمیق سر وسینه اش جاری بود . دردمندانه ناله میکرد و کمک میخواست و میگفت: نجاتم بدهید کمکم کنید رحم کنید دارم میمیرم . پدرصمعان بهت زده به مرد رنجور نگاه کرد و در دلش گفت : این مرد حتما دزد است . شاید میخواسته مسافرها را غارت کند و نتوانسته کسی زخمی اش کرده میترسم بمیرد و مرا متهم به کشتن او کنند .
کمی در مورد آن وضع فکر کرد و بعد به سفرش ادامه داد . اما فریاد های مرد محتضر او را متوقف کرد : ترکم نکن دارم میمیرم . بعد کشیش باز فکر کرد و ناگهان از فکر این که میخواسته از کمک به دیگران خودداری کند رنگش پرید . لبهایش به لرزه در آمد . اما با خودش گفت : حتما یکی از آن دیوانه های سرگردان در کوه و بیابان است . شکل زخمهایش مرا میترساند چه کار کنم ؟ یک پزشک روح که نمیتواند زخمهای روی گوشت و بدن را درمان کند . چند قدم دیگر دور شد و ناگهان مرد نیمه مرده ناله درد آلودی کرد که قلب سنگی او را آب کرد . مرد نفس زنان گفت : بیا جلو ما دوست قدیمی هستیم . تو پدرصمعانی آن چوپان نیکوکار من هم نه دزدم و نه دیوانه . بیا جلو به تو میگویم که من کی هستم .
پدرصمعان به مرد نزدیک شد . زانو زد و چشمهایش را به او دوخت اما چهره غریبه ای را دید که خصوصیات ضد و نقیضی داشت . در صورت او هوش را در کنار شیطنت زشتی را در کنار زیبایی و شرارت را در کنار مهربانی دید . ناگهان از جا پرید و ایستاد و فریاد زد: (( تو کی هستی ؟))
مرد محتضر با صدای ضعیفی گفت : از من نترس پدر ما از خیلی وقت پیش دوست گرمابه و گلستان بوده ایم .
کمکم کن که روی پاهایم بایستم مرا به کنار جویبار همین نزدیکی ببر و با پارچه هایت زخمهایم را تمیز کن .
پدر پرسید: بگو کی هستی تو را نمیشناسم یادم نمی آید تورا دیده باشم .
و مرد با صدای دردمندی گفت : تو مرا میشناسی! هزار بار مرا دیده ای و هر روز با من صحبت میکنی . من برایت از زندگی ات عزیزترم . و پدر تکرار کرد :تو یک تبهکاردروغ گویی ! یک آدم محتضر باید راست بگوید . در زندگی ام هیچگاه چهره پلید تو را ندیدهام . بگو کی هستی وگرنه آنقدر شکنجه ات میدهم که در میان زندگی_گریزانت بمیری .مرد زخمی آهسته جا به جا شد و در چشمهای کشیش نگاه کرد و لبخندی عارفانه بر لبهایش ظاهر شد . بعد با صدایی آرام وملایم و عمیقی گفت : (( من شیطان هستم )) .....

ادامه داستان در چند روز آینده . امیدوارم هرچه زودتر وقت پیدا کنم که بقیه اش رو تایپ کنم
نام اصلی داستان (( شیطان )) اثر جبران خلیل جبران ترجمه ایلیا حریری