۱۳۸۵ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

یه پاره آجر

توی یکی از روزهای سرد زمستونی مدیر بزرگترین کارخونه شهر سوار ماشین آخرین مدلش شد تا برگرده خونه اش . وقتی داشت از توی یه خیابون فرعی رد میشد یه دفعه یه پسر بچه از پیاده رو دوید به سمت خیابون و یه پاره آجر رو پرت کرد به سمت ماشینش.

مدیر که ماشینش هم داغون شده بود،خیلی عصبانی پیاده شد تا پسره رو ادب کنه اما پسر فرار نکرد دوید و دست مدیر رو گرفت و گفت :خیلی ممنون آقا که نگه داشتید ،ببخشبد مجبور شدم به سمتتون پاره آجر پرتاب کنم! و بعد با دستش به سمت پیاده رو اشاره کرد توی پیاده رو یه پسر بچه معلول از روی ویلچرش روی زمین پر از یخ و برف افتاده بود . مدیر که گیج شده بود رفت به سمت بچه معلول و بلندش کرد و گذاشتش روی ویلچر . بعدش بچه اولی به مدیر گفت :خیلی متشکرم آقا . برادر کوچیکه من معلوله وقتی افتاد زمین خیلی تلاش کردم بلندش کنم ولی نتونستم . به خاطر شیشه ماشینتون خیلی متاسفم ولی من هرچقدر از ماشینهایی که رد میشدن کمک میخواستم هیچ کس نگه نمیداشت مجبور شدم به سمت شما آجر پرت کنم تا نگه دارید .

بعضی اوقات خدا یه پاره آجرهایی برامون میفرسته تا یادمون بیاد. این تقصیر خودمونه که یادمون میره و فقط با پاره آجر دوباره به یاد میاریم !

(نمیدونم این داستان مال کی هست راستش یادمم هم رفته که کجا شنیدم یا خوندمش توی رادیو یا شاید توی همین صفحه! نمیدونم )

مهزاد