۱۳۸۷ تیر ۲۹, شنبه

نشاني




خيلي وقت بود كه دلم ميخواست برم سفر ، برم يه جاي دور ...خيلي دور ..اما نمي دونستم كجا .
خيلي وقت بود كه دلم ميخواست با يكي، يه دل ِ سير، درد و دل كنم ،‌يكي كه بفهمه چي ميگم ...يكي كه اصلاً نياز نباشه به هزار زحمت براش كلمات بي سر و ته رو كنار هم بچينم و حرف بزنم و حرف بزنم و دست آخر فقط خستگي برام بمونه .
يكي كه هيچ وقت احتياج نباشه حرفامو، قبل از اينكه بهش بگم ، با خودم سبك سنگين كنم و كم و زيادش كنم.
يكي كه بتونم هر چي تو دلم و تو ذهنم ميگذره براش بگم و هيچ وقت نگران نشم كه حالا راجع به من چي فكر ميكنه ؟
خيلي وقت بود دلم مبخواست برم جايي كه هيچ كس رو نشناسم و هيچ كس هم منو نشناسه .
خيلي وقت بود كه گم شده بودم توي هياهوي شهر و هر چي نشوني ام رو ميگفتم به اين و اون هيچكس ازم خبر نداشت .
خيلي وقت بود كه دلم ميخواست دوباره بخونمش از اول ِ اول ،‌كلمه به كلمه ...خودم رو ميگم...

خيلي وقت بود كه فهميدم وقتي سهراب از نوري حرف ميزد كه تو قفس داره پرپر ميزنه چي ميگه ....

تا شبي كه بي اراده رفتم سمت پنجره ،‌شب مهتابي و دل انگيزي بود ،‌نسيم داشت ترانه ميگفت و ماه گوش سپرده بود ،
‌برگها رو ديدم كه تو تاريكي شب ،‌پنهاني ، داشتند با هم ميرقصيدند ،‌برگهايي كه تا ديشب به نظرم فقط سايه هايي سياه بودند .

دلم آروم شده بود. نگاهم با نگاه ماه گره خورد ، زانوانم سست شد ،بعد از مدتها ، ‌دلم ميخواست نماز بخونم...
ديگه نمي خواستم جايي برم دورِ دور . همه ي دلبخواهي من يكجا جمع شده بودند همه، توي يه اتاق كوچيك ِ دربسته با يه پنجره ي كوچك رو به حياط ،كه تمام سهم من بود .تمام سهم من از اين دنيا...

اما تو اينجا بودي ،‌پهلوي من ، نه تو آسمون ... ‌همين جا، كنارم ،‌ شايد هم نزديكتر ...
ديگه دلم هيچي نمي خواست... ديگه پيدا شدم ...

با آفتاب شرقي تو ، هر روز تا دنياي مرموز شگفتي ها ي عالم ميروم ، تنها تو هستي كه نام تو را نمي توان گفت ،
‌بايد ديد ...تماشا كرد ...و در زير سايه اش آرام گرفت .

الهي !
اي همه نويد و اميد
اي پيداي ناپيدا ،‌اي اول و اي آخر
اي آفريننده ي صحرا و دريا و كوه و جنگل انبوه
تو را ميخوانيم با همه ي نيازمنديمان
تو را ميخوانيم با همه دلتنگي مان
الهي !
دستمان بگير كه دست آويز نداريم و بپذير كه پاي گريز نداريم
الهي
چه عزيز است آن كه تو او را خواني ور بگريزد ، ‌تو او را در راه آري


عزيزا !
آه آوردگان به همراهيم و پناه آوردگان به درگاهيم
پس بپذير و امانمان ده و صفاي روح و جانمان ده

ما را بخوان
ما را بخوان و در اين خواندن لحظه اي نام متبرك خود را پيش روي ديدگان بي نصيب ما بدرخشان
تا نفسي از چاه سرد نفس برآريم و در قرارگاه نام روشن تو بياآساييم
نام تو ديباچه ي دفتر عشق ...‌ياد تو سرمايه دكان عشق

يارب آگاهي ز يا رب هاي من
ناظري بر ماتم شبهاي من
حال مزد من در اين ماتم تو باش
كس ندارم ،‌دستگيرم هم تو باش
چون برآيد جان ،‌ندارم ز تو كس
همره جانم تو باش آخر نفس
روي آن دارم كه همراهي كني
ميتواني كرد گر خواهي كني

2 نظر:

مهزاد گفت...

من اگه میخواستم برای متنت عنوان انتخاب کنم اسمش رو میذاشتم ،
خدای گیگیلیه من بیا منو بغل کن (:
ممنون پرنیان
راستی من هی میخوام بعد اسمت جان بذارم ولی پرنیان جان یه کم نمی چرخه جان پرنیان بگم خوبه؟D;

parnian گفت...

اتفاقاً به نظر خودم هم نمي چرخه .
تو جونم ، جان، رو بذار اولش ،جان رو بذار آخرش ، اصلاً جان نذار.
ما همه جورش رو دوست داريم جونم:)

راستي بابت آهنگها و خطهاي زيبايي كه تو خوش تراش ميذاريد خيلي وقته ميخوام تشكر كنم.من همه رو گوش ميكنم ، محيط خيلي جالبي شده ، ممنون از همتون