کج خوابم برده بود روی زمین وسط ِهال. خواب دیدم که بابام رو بردم پیش دکتر. دکتر می گفت جراحی. منم توضیح میدادم که پلاتین گرفته ، اینطور شده و اونطور. دکتر هم میگفت اوه اوه و ... کمی گذشت صدای خودم رو می شنیدم که داشتم میگفتم این اتفاقات افتاده ، دردهای بابا رو مرور می کردم. یادم داشت می اومد چه دردهایی داشت ، الان دیگه نداره. این دنیا برام مسخرخ شده. فقرش و ثروتش. دردش و بی دردیش. همه چیش کوتاه مبهم و بی دوامه. حتا مفهوم بابا هم اونقدر کش دار نیست. من هم الان بابا هستم.
... محمد
Excerpt: ...On the mortalisty of the world
لطفا اگر از مطلبی خوشتون اومد با دوستانتون در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید..
0 نظر:
ارسال یک نظر