نوريست ز بالا كه بمن ميرسد،
چيز عجيبي ست،
و حس من با آن غريب است،
فكر ميكنم ”عشقي“ مرا در بر گرفته باشد؛
رقصان و دست افشان كوچه ها شده ام،
و همچون ديوانگان، هر كه را مي بينم از ته دل لبخندي مي زنم،
شبها خواب من مي تركد، چشم من ديگر نمي بندد،
چون ”عشق“ مرا در بر گرفته است؛
چه دلشكستگي ها، چه اشكها و گريه ها،
چه زمزمه هايي نا كام و چه كورسوهايي همه خالي...
و من سرانجام ”عشقي“ را يافتم كه مرا هي بالاتر مي برد،
هر روز و هر شب؛
عشق من رقصيست در قلب، با ضربآهنگي متفاوت،
هي نگو: نرقص، من نمي توانم پايكوبي نكنم،
و من در ارتفاعات هيجان هستم،
چون ”عشق“ مرا در بر گرفته، ما را ”عشق“ در بر گرفته......
......
Chris De Burgh
ترجمه: محمد
زهي عشق، زهي عشق كه ما راست خدايا!
چه نغز است و چه خوب است و چه زيباست خدايا!
چه گرميم، چه گرميم، از اين عشق چو خورشيد
چه پنهان، چه پنهان و چه پيداست خدايا!
فتاديم، فتاديم بدان سان كه نخيزيم
ندانيم، ندانيم چه غوغاست، خدايا!
نه دامي ست، نه زنجير، همه بسته چراييم؟
چه بند است، چه زنجير كه بر پاست، خدايا!
چه نقشي ست، چه نقشي ست،در اين تابه ي دلها!
غريب است، غريب است و ز بالاست، خدايا!
.....................مولانا
عشق بي شرط و شروط بر شما باد..........محمد
۱۳۸۰ دی ۱۰, دوشنبه
۱۳۸۰ دی ۹, یکشنبه
Love If...
« اگر غذات رو نخوري، ديگه دوستت ندارم.» اين جمله اي آشناست كه در بچگي بارها موقع غذا نخوردن(!)، آنرا شنيده ايم. « اون روز كه ازت خواهش كردم كه باهام بياي شهر بازي و تو مثل جلادها نيومدي، ديگه شناختمت و فهميدم چه موجود خطرناكي ميتوني باشي(!)»
ما هر جمله اي را كه تكرار كنيم، كم كم باورش مي كنيم و اينگونه جملات را، كه بارها شنيده ايم، متاسفانه باورشان كرده ايم. مامان وقتي دوستمون داره كه مطابق ميل او عمل كنيم. عليرضا تنها در صورتي دوستم داره كه باهاش برم سينما. مهتاب فقط در صورتي دوستم داره كه جواب اي-ميلشو بدم. وقتي رئيس اخراجمون نميكنه كه مطابق دستوراتش مو به مو عمل كنيم. استاد وقتي بهمون نمره ميده كه سر ساعت بيايم سر كلاس و ...
عمري براي ديگران، خورديم، رفتيم، جواب داديم، عمل كرديم، فكر كرديم و ... . حالا هم عادت كرديم كه هيچ كاري براي خودمون نكنيم. اصلا خودمون به درك، فلاني ازمون خوشش بياد. فلاني دوستمون داشته باشه. رئيس تشويقمون كنه. استاد بگه: به به چه شاگرد خوب و ساكتي.
حالا مي خوايم تنبلي رو از خودمون دور كنيم، نميتونيم. حالا مي خوايم براي زندگي خودمون تصميم بگيريم نميتونيم. حالا مي خوايم مدل موي مورد علاقه مون رو روي سرمون داشته باشيم، نميتونيم. مي خوايم براي خوشگذراني بريم مسافرت، نميتونيم. چون كسي نيست كه بما بگويد: چه بكن و چه نكن. هنوز هم دنبال دستي دخالت جو در سرنوشت خود مي گرديم. يكي بهمون بگه اين كار رو بكن و ما تا آخر اون كار رو بخوبي انجام بديم. طوري كه خارجيها خوششون بياد. طوري كه ايرونيها خوششون بياد. طوري كه اول بشيم. طوري كه لنگه نداشته باشه و ....
بعضي مواقع شديدا از جانب ديگران تنبيه مي شويم. مثلا دوستي از ما ميخواد باهاش سينما بريم و ما كار داريم و نمي توانيم. معمولا به خاطر اينكه اين دوست خوب از ما نرنجه بهش جواب مثبت ميديم. بعضي وقتها هم كه به او صادقانه مي گوييم كه كار داريم و نمي توانيم، با عكس العمل او مواجه مي شويم. ديگه تحويلمون نميگيره. نامه نميده. زنگ نميزنه. باهامون گرم نميگيره. چرا؟ ميخواد ما رو بشدت تنبيه كنه تا دفعه ي ديگه نتونيم خواسته اش را رد كنيم! مدتي بهمون محل نميذاره. بي محلي ميكنه و حسابي تنبيه مون ميكنه و آفتاب انعامش را از ما بر ميگيره، تا اينكه روزي از روزها اراده كنن كه با ما تماسي بگيرند. يا جوابمون رو بدن! و ما كه حسابي تنبيه شديم و مثل جوجه در ايام تنبيه بارها به خودمون فحش داده ايم، اگه سرمون زير تنمون مونده باشه جرات رد كردن پيشنهادشو نداريم. اينه معني بسياري از عشقها! خودمون هم بسياري از دوستهامون رو به همين شيوه تنبيه ميكنيم تا بهمون علاقه ي بيشتري پيدا كنن.... زهي خيال باطل!!
ما كه از اين دام رستيم. شما رو نميدونم. من هر كس كه بخواد منو تنبيه كنه براحتي آزاد ميكنم. بخاطر همين هم هست كه همه رو دوست دارم. اگه دام « اگه بحرفم عمل نكني، قهر مي كنم » رو ببينم، راهم رو كج ميكنم. جرأت مخالف دوست عزيزم نظر دادن در كمال ادب رو دارم و اگه تركم كنه، از حق انتخاب خودش استفاده كرده.
اما از دعوا متنفرم. من نه كسي رو تنبيه ميكنم و نه ميگذارم كسي بمن فشار روحي بياره و با احساساتم بازي كنه. در خودم بزرگترين قدرت جهان ( به قول وين داير) يعني « بخشش همه» را دارم. اين بخشش را براي اين انجام ميدم كه مريض نشم! نه اينكه از دستم راضي باشن. آخه آدمي كه تو دلش كينه نفوذ ميكنه، دچار انواع سنگهاي كيسه ي صفرا و كليه و مثانه و ... و يا ناراحتي هاي معده ميشود. من تازه از شر يكي از بزرگترين كينه هاي عمرم راحت شدم!!
اگر من تيم ملي را دوست دارم بخاطر اين نيست كه بازيهايش را ببرد. من فقط تيم ملي را دوست دارم، چه ببرد، چه ببازد. دوستانم را دوست دارم، چه مرا دوست داشته باشند، چه دوستم نداشته باشن. تصميم گيري راجع به احساسم با خودم است. ميدانم كه نبايد زور زد تا همه رو از خود راضي نگه داشت.
روزي نصرالدين و پسرش، خرشون رو بردن تا در بازار بفروشن. سر راه عده اي بهشون گفتن: احمقا، سوار شين. اين خره داره چه حالي ميكنه! اونا سوار شدن. به عده اي رسيدن كه داد ميزدن: بي انصافا، اين خره بدبخت مُرد. يكي تون سوار بشه. نصرالدين اومد پايين. مسافتي رفتن و به عده اي پيرمرد زير آفتاب رسيدن. اونا با ديدن منظره ي اينها، فرياد زدن: ديدين كفتيم. ديگه كوچيكترها به بزرگترها احترام نميذارن. پيرمرد بدبخت داره پياده ميره و پسر گردن كلفت رو خر نشسته. ملا پسر رو آورد پايين و خودش رفت بالاي خر. بعد از مسافتي عده اي زن و بچه ديدن كه داد ميزدن: هي مرتيكه ي گردن كلفت. اين بچه ي نازك رو داري تو اين آفتاب راه ميبري؟ معمولا موقع آب خوردن تو قديما از بچه ها شروع ميكردن. بچه ها مقدم بودن. هي چه روزگاري بود. نصرالدين پسرش رو گذاشت رو تركش. اما هنوز مقداري نرفته بودن كه به عده ي ديگه اي رسيدن كه داد ميزدن. هي، شماها انصاف ندارين. اين خر بدبخت ساعتها شما رو حمل كرده. حداقل دو ديقه كه از اين پل كه ميخواين رد شين يه حالي به اين خره بدين و كولش كنين. اونا خره رو كول كردن اما خر رو پل جفتكي از ترس انداخت و به آب رودخانه افتاد. نصرالدين به پسرش گفت: همه رو نميشه راضي نگه داشت! ما بايد به عقل خودمون عمل ميكرديم.
( برگرفته از دكتر عليرضا آزمنديان )
دوستتون دارم (بدون هيچ شرط و شروطي!!).............محمد
به قول دكتر وين داير: Unconditional Love to you
« اگر غذات رو نخوري، ديگه دوستت ندارم.» اين جمله اي آشناست كه در بچگي بارها موقع غذا نخوردن(!)، آنرا شنيده ايم. « اون روز كه ازت خواهش كردم كه باهام بياي شهر بازي و تو مثل جلادها نيومدي، ديگه شناختمت و فهميدم چه موجود خطرناكي ميتوني باشي(!)»
ما هر جمله اي را كه تكرار كنيم، كم كم باورش مي كنيم و اينگونه جملات را، كه بارها شنيده ايم، متاسفانه باورشان كرده ايم. مامان وقتي دوستمون داره كه مطابق ميل او عمل كنيم. عليرضا تنها در صورتي دوستم داره كه باهاش برم سينما. مهتاب فقط در صورتي دوستم داره كه جواب اي-ميلشو بدم. وقتي رئيس اخراجمون نميكنه كه مطابق دستوراتش مو به مو عمل كنيم. استاد وقتي بهمون نمره ميده كه سر ساعت بيايم سر كلاس و ...
عمري براي ديگران، خورديم، رفتيم، جواب داديم، عمل كرديم، فكر كرديم و ... . حالا هم عادت كرديم كه هيچ كاري براي خودمون نكنيم. اصلا خودمون به درك، فلاني ازمون خوشش بياد. فلاني دوستمون داشته باشه. رئيس تشويقمون كنه. استاد بگه: به به چه شاگرد خوب و ساكتي.
حالا مي خوايم تنبلي رو از خودمون دور كنيم، نميتونيم. حالا مي خوايم براي زندگي خودمون تصميم بگيريم نميتونيم. حالا مي خوايم مدل موي مورد علاقه مون رو روي سرمون داشته باشيم، نميتونيم. مي خوايم براي خوشگذراني بريم مسافرت، نميتونيم. چون كسي نيست كه بما بگويد: چه بكن و چه نكن. هنوز هم دنبال دستي دخالت جو در سرنوشت خود مي گرديم. يكي بهمون بگه اين كار رو بكن و ما تا آخر اون كار رو بخوبي انجام بديم. طوري كه خارجيها خوششون بياد. طوري كه ايرونيها خوششون بياد. طوري كه اول بشيم. طوري كه لنگه نداشته باشه و ....
بعضي مواقع شديدا از جانب ديگران تنبيه مي شويم. مثلا دوستي از ما ميخواد باهاش سينما بريم و ما كار داريم و نمي توانيم. معمولا به خاطر اينكه اين دوست خوب از ما نرنجه بهش جواب مثبت ميديم. بعضي وقتها هم كه به او صادقانه مي گوييم كه كار داريم و نمي توانيم، با عكس العمل او مواجه مي شويم. ديگه تحويلمون نميگيره. نامه نميده. زنگ نميزنه. باهامون گرم نميگيره. چرا؟ ميخواد ما رو بشدت تنبيه كنه تا دفعه ي ديگه نتونيم خواسته اش را رد كنيم! مدتي بهمون محل نميذاره. بي محلي ميكنه و حسابي تنبيه مون ميكنه و آفتاب انعامش را از ما بر ميگيره، تا اينكه روزي از روزها اراده كنن كه با ما تماسي بگيرند. يا جوابمون رو بدن! و ما كه حسابي تنبيه شديم و مثل جوجه در ايام تنبيه بارها به خودمون فحش داده ايم، اگه سرمون زير تنمون مونده باشه جرات رد كردن پيشنهادشو نداريم. اينه معني بسياري از عشقها! خودمون هم بسياري از دوستهامون رو به همين شيوه تنبيه ميكنيم تا بهمون علاقه ي بيشتري پيدا كنن.... زهي خيال باطل!!
ما كه از اين دام رستيم. شما رو نميدونم. من هر كس كه بخواد منو تنبيه كنه براحتي آزاد ميكنم. بخاطر همين هم هست كه همه رو دوست دارم. اگه دام « اگه بحرفم عمل نكني، قهر مي كنم » رو ببينم، راهم رو كج ميكنم. جرأت مخالف دوست عزيزم نظر دادن در كمال ادب رو دارم و اگه تركم كنه، از حق انتخاب خودش استفاده كرده.
اما از دعوا متنفرم. من نه كسي رو تنبيه ميكنم و نه ميگذارم كسي بمن فشار روحي بياره و با احساساتم بازي كنه. در خودم بزرگترين قدرت جهان ( به قول وين داير) يعني « بخشش همه» را دارم. اين بخشش را براي اين انجام ميدم كه مريض نشم! نه اينكه از دستم راضي باشن. آخه آدمي كه تو دلش كينه نفوذ ميكنه، دچار انواع سنگهاي كيسه ي صفرا و كليه و مثانه و ... و يا ناراحتي هاي معده ميشود. من تازه از شر يكي از بزرگترين كينه هاي عمرم راحت شدم!!
اگر من تيم ملي را دوست دارم بخاطر اين نيست كه بازيهايش را ببرد. من فقط تيم ملي را دوست دارم، چه ببرد، چه ببازد. دوستانم را دوست دارم، چه مرا دوست داشته باشند، چه دوستم نداشته باشن. تصميم گيري راجع به احساسم با خودم است. ميدانم كه نبايد زور زد تا همه رو از خود راضي نگه داشت.
روزي نصرالدين و پسرش، خرشون رو بردن تا در بازار بفروشن. سر راه عده اي بهشون گفتن: احمقا، سوار شين. اين خره داره چه حالي ميكنه! اونا سوار شدن. به عده اي رسيدن كه داد ميزدن: بي انصافا، اين خره بدبخت مُرد. يكي تون سوار بشه. نصرالدين اومد پايين. مسافتي رفتن و به عده اي پيرمرد زير آفتاب رسيدن. اونا با ديدن منظره ي اينها، فرياد زدن: ديدين كفتيم. ديگه كوچيكترها به بزرگترها احترام نميذارن. پيرمرد بدبخت داره پياده ميره و پسر گردن كلفت رو خر نشسته. ملا پسر رو آورد پايين و خودش رفت بالاي خر. بعد از مسافتي عده اي زن و بچه ديدن كه داد ميزدن: هي مرتيكه ي گردن كلفت. اين بچه ي نازك رو داري تو اين آفتاب راه ميبري؟ معمولا موقع آب خوردن تو قديما از بچه ها شروع ميكردن. بچه ها مقدم بودن. هي چه روزگاري بود. نصرالدين پسرش رو گذاشت رو تركش. اما هنوز مقداري نرفته بودن كه به عده ي ديگه اي رسيدن كه داد ميزدن. هي، شماها انصاف ندارين. اين خر بدبخت ساعتها شما رو حمل كرده. حداقل دو ديقه كه از اين پل كه ميخواين رد شين يه حالي به اين خره بدين و كولش كنين. اونا خره رو كول كردن اما خر رو پل جفتكي از ترس انداخت و به آب رودخانه افتاد. نصرالدين به پسرش گفت: همه رو نميشه راضي نگه داشت! ما بايد به عقل خودمون عمل ميكرديم.
( برگرفته از دكتر عليرضا آزمنديان )
دوستتون دارم (بدون هيچ شرط و شروطي!!).............محمد
به قول دكتر وين داير: Unconditional Love to you
۱۳۸۰ دی ۸, شنبه
” زندگي سخاوتمند است و انسان، تنگ چشم.
گويي فاصله اي ميان زندگي و بشر وجود دارد و براي عبور اين غبار، شهامت لمس كردن روح خود و دگرگون ساختن سوي نگاه بازيگوشش لازم است. بخدا كه من سزاوار غصه نيستم.
اينجا در نيويورك، تنها مردم معمولي، تحصيل كرده و مؤدب را ديده ام. اينان در ميان فردوس و دوزخ، در ميان همه و هيچ در نوسان اند. اما گويي اين را جدي نمي گيرند.
زندگي نظاره ي ابديت است، نگريستن به تمامي امكانها و ادراكهايي كه عشق مي تواند براي ما بياورد. با اين حال، مردم در برابر اين حقيقت ساده، كه زندگي تمامي امكانهايي است كه عشق ما مي تواند براي ما بياورد، رخ سپرده اند و از كنار تمام نقطه هاي پر اوج زندگي خود و آرزوهايي كه دارند با دلايل مختلف مي گذرند“
( ترجمه اي از كتاب نامه هاي عاشقانه ي جبران خليل جبران به ماري هسكل Gibran Khalil Gibran's Lovely Mails to Mary haskell )
يك جمله به اين نوشته دوست داشتني اضافه ميكنم:.....شما هم دريا ميشويد....
دوستتون دارم................محمد
گويي فاصله اي ميان زندگي و بشر وجود دارد و براي عبور اين غبار، شهامت لمس كردن روح خود و دگرگون ساختن سوي نگاه بازيگوشش لازم است. بخدا كه من سزاوار غصه نيستم.
اينجا در نيويورك، تنها مردم معمولي، تحصيل كرده و مؤدب را ديده ام. اينان در ميان فردوس و دوزخ، در ميان همه و هيچ در نوسان اند. اما گويي اين را جدي نمي گيرند.
زندگي نظاره ي ابديت است، نگريستن به تمامي امكانها و ادراكهايي كه عشق مي تواند براي ما بياورد. با اين حال، مردم در برابر اين حقيقت ساده، كه زندگي تمامي امكانهايي است كه عشق ما مي تواند براي ما بياورد، رخ سپرده اند و از كنار تمام نقطه هاي پر اوج زندگي خود و آرزوهايي كه دارند با دلايل مختلف مي گذرند“
( ترجمه اي از كتاب نامه هاي عاشقانه ي جبران خليل جبران به ماري هسكل Gibran Khalil Gibran's Lovely Mails to Mary haskell )
يك جمله به اين نوشته دوست داشتني اضافه ميكنم:.....شما هم دريا ميشويد....
دوستتون دارم................محمد
۱۳۸۰ دی ۶, پنجشنبه
۱۳۸۰ دی ۴, سهشنبه
تور در آب بياندازيم و بگيريم طراوت را از آب
در تابستان از آتش گريزانيم ، ولي در زمستان به همين آتش بسيار محتاجيم. از اين اصل چگونه ميشود استفاده كرد؟ در بسياري از روابط اجتماعي اين اصل صادق است. هرگز دوستان خود را فراموش نكنيم اما بفكر دوستان تازه هم باشيم. آغوشي باز براي پذيرش ديگران داشته باشيم. اينطور كه من فهميدم، تمام آدمها محتاج محبت هستند زيرا به اندازه ي كافي از خانواده ي خود آنرا بدست نمي آورند. اگر به آنها محبت كنيم، با ما برخوردهاي محبت آميز خواهند داشت.
اين را بدانيم كه ما انسان كوچولويي نيستيم كه آرزوهاي بزرگ داريم و با تلاش به آنها ميتوانيم برسيم، بلكه « ما ز بالاييم». ما از بالاي آرزوهايمان اومديم اينجا و اين پايينها دنبال چيزي ميگرديم تا با خود به بالا ببريم. ما مثل آدمي هستيم كه ميره تو زيرزمين يه چيزي بياره، چون اون بالا يه دسته گل به آب داده! ما همه و بدون هيچ استثنايي از بهشت اومديم اينجا. بابا چرا حاليمون نيس كه ما قبلا تو بهشت كلي حال كرديم و الان بخاطر همينه كه از بوي خوب لذت ميبريم و از ديدن دريا و رودخونه ها كلي عشق ميكنيم و با موسيقي و هارموني توش اينقدر نزديكيم. باخ تم هاش رو از خودش كه نساخته. چه دليلي داره كه من در قرن 21 از موسيقي باخ تو فلان قرن لذت ببرم؟ پس من و او بدون اينكه همديگه رو ديده باشيم، از يك جا اومديم و من با موسيقي او نسبتي از سابق دارم. چرا من سر از خاك بيرون بيارم و از موزارت خوشم بياد؟ حتما با اين هارموني قبلا تو باعي بودم و سي ديش رو داشتم!
نيومديم اينجا كه تخمه بشكنيم و ول بگرديم. مثل اينكه يكي از تو خونه بره تو زيرزمين براي تخمه شكستن. خب بابا همون بالا ميشكستي! ما يه چيزي گم كرديم كه فرستادنمون اينجا تا بياريمش. بقول هلن كلر: من كور و كر به اين دنيا اومدم تا بينا و شنوا از اينجا بروم.
دنبال آرزوهامون بريم. تور در آب بياندازيم و بگيريم طراوت را از آب و هي نگيم نميذارن! ديگران در مقابل سعي ما در جهت آرزوهايمان كاري بجز تسليم شدن نمي توانند انجام بدهند. به اين ديگران كه كمك حال ما هستن، احترام بذاريم. همه چيز رو بشكل كمك ببينيم. بقول پائولو كوئيلو: همه چيز يك نشانه براي آرزوي توست.
دوستتون دارم..............محمد
در تابستان از آتش گريزانيم ، ولي در زمستان به همين آتش بسيار محتاجيم. از اين اصل چگونه ميشود استفاده كرد؟ در بسياري از روابط اجتماعي اين اصل صادق است. هرگز دوستان خود را فراموش نكنيم اما بفكر دوستان تازه هم باشيم. آغوشي باز براي پذيرش ديگران داشته باشيم. اينطور كه من فهميدم، تمام آدمها محتاج محبت هستند زيرا به اندازه ي كافي از خانواده ي خود آنرا بدست نمي آورند. اگر به آنها محبت كنيم، با ما برخوردهاي محبت آميز خواهند داشت.
اين را بدانيم كه ما انسان كوچولويي نيستيم كه آرزوهاي بزرگ داريم و با تلاش به آنها ميتوانيم برسيم، بلكه « ما ز بالاييم». ما از بالاي آرزوهايمان اومديم اينجا و اين پايينها دنبال چيزي ميگرديم تا با خود به بالا ببريم. ما مثل آدمي هستيم كه ميره تو زيرزمين يه چيزي بياره، چون اون بالا يه دسته گل به آب داده! ما همه و بدون هيچ استثنايي از بهشت اومديم اينجا. بابا چرا حاليمون نيس كه ما قبلا تو بهشت كلي حال كرديم و الان بخاطر همينه كه از بوي خوب لذت ميبريم و از ديدن دريا و رودخونه ها كلي عشق ميكنيم و با موسيقي و هارموني توش اينقدر نزديكيم. باخ تم هاش رو از خودش كه نساخته. چه دليلي داره كه من در قرن 21 از موسيقي باخ تو فلان قرن لذت ببرم؟ پس من و او بدون اينكه همديگه رو ديده باشيم، از يك جا اومديم و من با موسيقي او نسبتي از سابق دارم. چرا من سر از خاك بيرون بيارم و از موزارت خوشم بياد؟ حتما با اين هارموني قبلا تو باعي بودم و سي ديش رو داشتم!
نيومديم اينجا كه تخمه بشكنيم و ول بگرديم. مثل اينكه يكي از تو خونه بره تو زيرزمين براي تخمه شكستن. خب بابا همون بالا ميشكستي! ما يه چيزي گم كرديم كه فرستادنمون اينجا تا بياريمش. بقول هلن كلر: من كور و كر به اين دنيا اومدم تا بينا و شنوا از اينجا بروم.
دنبال آرزوهامون بريم. تور در آب بياندازيم و بگيريم طراوت را از آب و هي نگيم نميذارن! ديگران در مقابل سعي ما در جهت آرزوهايمان كاري بجز تسليم شدن نمي توانند انجام بدهند. به اين ديگران كه كمك حال ما هستن، احترام بذاريم. همه چيز رو بشكل كمك ببينيم. بقول پائولو كوئيلو: همه چيز يك نشانه براي آرزوي توست.
دوستتون دارم..............محمد
۱۳۸۰ دی ۳, دوشنبه
منم كه شهره ي شهرم به عشق ورزيدن
منم كه ديــــــــــــده نيالوده ام به بد ديدن
........حافظ
پاي صحبت يك دوست
” اونهايي كه ما رو ساختن...« پردگياني كه جهان داشتند... راز تو در پرده نگاه داشتند»....منظور از پرده اين نيس كه راز تو را پشت پرده قايم كردن. منظور اينه كه اونهايي كه تو رو ساختن، راز تو را در يك پرده ي موسيقي قرار دادن. يعني كوكت كردن روي تمهاي خاص. روي تم خوبي. روي تم زيبايي....« از ره اين پرده فزون آمدي......لاجرم از پرده برون آمدي»....به معني اينكه اون كوك رو نگه نداشتي و با زشتيها و فاقد زيبايي ها بسر بردي و نازيبا ساختي و عمل كردي و از كوك افتادي و از پرده ي موسيقايي درونت دور شدي. تمام مشكلاتت هم از اينه كه از ره اين پرده برون آمدي. بايد خودت رو دوباره به زيبايي تسليم كني و به اصطلاح «توبه» كني. وقتي شما سلامتتان به خطر مي افتد دكتر براي شما چكار ميكند؟ دكتر شما رو توبه ميده. يعني ميگه از اين قرصها بخور تا فلان ماده ي غذايي بدنت زياد بشه و از اين غذا و چربي و ... نخور، چون در مصرف آنها افراط كرده اي و بدنت از كوك خارج شده است. اونهايي كه باشگاه بدنسازي ميرن هم ميرن كه بدن خودشون رو كوك و هارمونيك كنن و بيماري يعني همون از پرده برون آمدن.
هر روز يك تيكه موسيقي خوب بشنويد. موسيقي خوب هم اونيه كه آدم خوب مينوازه. هر روز يه تيكه شعر خوب هم بخونيد و بنويسيد، بزنيد به ديوار اتاقتتون. هر روز بعد از بيدار شدن فورا بگيد: « خدايا، امروز من چه كاري بكنم كه بدرد انسانهاي دنيا بخوره؟ » ببينين ديگه اون روز ميتونين دروغ بگين؟ يا اون روز رو تلف كنين؟ يا كاري بيهوده انجام بدين؟ البته آدمي كه دروغ ميگه سر خودش رو كلاه ميذاره، گوهر انسانيت خودش را به چند دلاري ميفروشه. نمايشنامه ي دكتر فاوست رو بخونين تا بدونين كسي كه انسانيت رو ميفروشه چه ضرر بزرگي ميكنه.
يه كتاب خوب بردارين و تو جيبتون بذارين، چون بالاخره تا توي ترافيكي چيزي گير كردين، بجاي شنيدن حرفاي بي سر و ته ديگران، از اين فرصتهاي طلايي استفاده كنين و به خودتون و زيبائيهاي درونتون برسين. چون شما مقصد دارين. هر جايي نميتونين سرك بكشين. مقصدتون كاملا معلومه. مقصدتون رو مشخص كنين. بگين خدايا، من ميخوام برم ببينم اين چشم رو تو چه جوري ساختي و دكتر چشم بشين. برين دنبال زياد شدن. بگيد: چرا اون زياده و من كمم؟ من هم برم مثل فلاني زياد بشم. هميشه بدونين دارين چيكار مي كنين. همه ي كتابهاي عالم رو هم نميخواد بخونين. ميخوايد من هزاران جلد كتاب رو بهتون معرفي كنم كه اگه وقت بذارين و بخونينشون، هيچ سوادي پيدا نميكني. بعضيها ميگن : ‹آقا هر كتابي ارزش يك بار خوندن رو داره!›. مگه هر موسيقي اي ارزش شنيدن رو داره؟ مگه ميخواين عمر نوح بكنين كه هر كتابي رو ميخواين يه بار بخونين! بله، اگه عمرتون نامحدود بود اونوقت آره، مي نشستين با خيال راحت، همه چيز رو ميخوندين. اما شما مدت محدودي دارين كه از امكانات اين دنيا استفاده كنين. اين همه امكانات تو اين دنيا هست فقط براي استفاده ي شما كه خودتون رو تا جايي كه ميتونين و نفس دارين تعالي بدين. بقول اون شاعر آمريكايي: «اينجا در كاروانسرايي هستم و خوب ميدانم كه اين ميانه ي راه من است.... و دنيا وسيع و زمان من كوتاه... » چرا از بهترينها استفاده نكنيم؟ چرا تن به هر چيز پستي بديم؟! حساب بكنين كه اگه شكسپير دوباره زنده ميشد و با اين حجم وسيع كتابها در اين عصر مواجه ميشد، آيا تن ميداد كه هر كتابي رو بخونه؟ هرگز. باز هم بهترينها رو انتخاب ميكرد و ميخواند.
بعضي از بزرگترين حكماي دنيا بعد از خوندن دوسه تا كتاب به معرفتهاي زيادي رسيدن. اروپاييها ميگن كتابهاي خوب ادبيات صد جلده و همه رو يكجا در غالب يك سري كتاب چاپ كردن. برنامه بذارين و اين صد تا از فرهنگ اونها و حدود شصت تا از فرهنگ خودمون رو در طول عمرتون بخونين. هركدوم اينها رو اگه بخونين به معرفتهاي جديدي ميرسين. عمرتون رو سر كتابهاي الكي و برنامه هاي بي محتوا تلف نكنين. من تعجب ميكنم از بعضي آدمها كه وقتي ميخوان هزار تومن براي خريدن چيزي پول بدن، دو ساعت زير و روش ميكنن تا خراب نباشه و زدگي اي چيزي نداشته باشه، ولي همين آدم، اين عمر عزيز رو كه ديگه بر نميگرده و اگه تموم بشه ديگه نميتونه از هيچ جا لنگشو بخره رو پاي برنامه هاي بي محتواي تلويزيوني تلف ميكنه! اونوقت آقا يا خانم، ساعت طلا بسته به دستش كه يعني ما ساعت داريم. بابا جون، وقتت بايد طلا باشه نه ساعتت! در هر نوع ساعتي هم كه داشته باشي، وقت طلاست. فرقي نميكنه. عمرتون رو پاي تلويزيون تلف نكنين. بريد تو دنيا و كشورهاي مختلف و معرفت و دانش و زيبايي خدا رو با چشم خودتون ببينيد.
شما ممكنه عاليترين مقام علمي رو داشته باشين، اما اين رو بدونين كه علم، فرهنگ بشما نميده. آدم عالم، لزوما با فرهنگ نيست. ادبياته كه براي شما فرهنگ سازه. كتابهاي ناب ادبي و قصه هاي ناب غربي و شرقي از نويسندگان بزرگ بخونين. در كنار كارهاي ديگه تون شبي ده دقيقه هم كه شده نگاهي به صفحه بعدي كتاب ادبي محبوبتون بندازين. ادبيات و فرهنگ هم مال كشور خاصي نيست. بشرهايي روي زمين كارهايي بجا گذاشته اند كه هر انساني را بزرگ ميكند.
من بارها به دانشجوها ميگم كه اروپاييها كه اينقدر مستشرق و شزقشناس دارن چرا ما يه مستغرب نداريم؟ چرا يكي نميره از فرهنگ اونها دُر و گوهربياره بين ملت خودش تقسيم كنه؟ ميگن تهاجم فرهنگها داره ميشه، اما ايني كه به سوي جوانهاي شرق هجوم آورده ابدا فرهنگ غرب نيست. استفراغهاي غربه. اي كاش فرهنگ غرب هجوم مي آورد. اي كاش ما هم كتابهاي شكسپير و ارسطو و... ميخونديم. اي كاش از اميلي برونته تو مهمونيها ميخونديم. اميلي برونته كه مثل دختر مولاناست. اي كاش از بزرگان غرب، فرهنگ غرب ياد مي گرفتيم. متاسفانه كيفيت مهمونيها بشدت افت كرده. همه اش شده يكسري كار تكراري. بجاي اينجور مهماني ها سعي كنيد هر هفته يا هر دو هفته يكبار منزل يكي جمع بشين و كنار هم صحبت كنيد و درسهاي زندگي بهم كادو بدين.
« سائل العلماء و خالط الحكما و جالس الكبرا»- محمد پيامبر ميگه:
سؤالاتتان را از دانشمندان بپرسيد و با حكيمان و دانايان عالم همقطار شويد و با بزرگان همنشين باشيد. پس كو اجراي اين تعاليم اونوقت هي ادعا ميكنيم كه مسلمانيم.
مسلمانان مسلمانان، مسلماني زسر گيريد
كه كفر از شرم يار من مسلمانوار مي آيد....(مولانا)“
(به نقل از سخنراني دكتر الهي قمشه اي از شبكه 4 - پنجشنبه ها ساعت 22 و تكرار جمعه ها ساعت 14.)
سهراب سپهري فقط نگفته : « دل خوش سيري چند؟». اگه همون شعر رو تا ته بخونين ميبينين كه در انتهاي سير عرفاني سهراب در اين شعر (صداي پاي آب)، به اين نتيجه ميرسه كه:
............روشني را بچشيم
.......بد نگوييم به مهتاب، اگر تب داريم
آنتوني رابينز ميگويد:
« روزي زني به دفتر من آمد و گفت كه بسيار افسرده است. من خنده اي كردم و بلند شدم و به او با حالتي حيران گفتم: « راز موفقيتت چيست؟ بمن ميگويي؟» با حالتي غريب نگاهم كرد و گفت: « موفقيت؟ كدام موفقيت؟ دارم ميگم من آدم بشدت افسرده اي هستم!» جواب دادم : « تو موفقي! موفقيت در اينكه بالاخره تونستي خودت را افسرده كني!!» ميدانيد، بشر بسيار به سختي افسرده ميشود و براي رسيدن به حالت، سالها بايد زحمت بكشد تا بتواند خود را متقاعد كند كه افسرده است. اين در حاليست كه امواج شادي دروني در يك انسان افسرده ي كامل، هنوز نمرده و بالاخره گفتن لطيفه اي خاص ميتواند موج وحشتناك خنده و شادي او را براي دقايقي آزاد كند. من در طول سالهاي سال تحقيق، به اين نتيجه رسيدم كه ما موجودات شادي هستيم و شادي ما منبعي عجيب و نا شناخته در درون ما دارد كه هرگز قادر به از بين بردن آن نيستيم. شما اگر از زندگي خود لذت كافي نمي بريد تنها به اين دليل است كه از كوك افتاده ايد. بايد دوباره تصميم بگيريد و طي يك روزه ي ده روزه، بخود دستور بدهيد كه فقط زيبائيها و افكار اميدبخش به خود تزريق كنيد. حتا اگر در روز ششم براي يك لحظه نا اميد شديد، اين روزه را بايد از اول تكرار كنيد تا اينكه ده روز تمام مثبت باشيد. در تمام اين ايام كم بخوريد و بيشتر روي لذتهاي غير خوراكي و غير جنسي تمركز كنيد. راههاي بسيار لذت بخشي خواهيد يافت. پس از اينچنين روزه ي اي بود كه خودم را يافتم و فهميدم آنقدرها هم كه فكر ميكردم، تنها نبوده ام.
قدرت تخيلات شما از نيروي اراده و پشتكار ده برابر قدرتمندتر است. بندش را باز كنيد تا براي شما يه جورحس قاطعيت و تجسم پرقدرت و جذاب فراهم كند و تمام محدوديتهاي فكري گذشته ي خود را به كناري افكنيد.
آندره آغاسي اخيرا بمن گفت كه در ده سالگي، هزاران بار در تورنمنت تنيس ويمبلدون شركت كرده و برنده ي جام شده...البته در عالم خيال! تجسم واضح و مدام پيروزي، اعتماد به نفس او را زياد كرد، تا سرانجام در تابستان 1992 توانست به رؤياي خود جامه ي عمل بپوشاند.
با استفاده ي مدام از نيروي خيال، چه رؤياهايي را ميتوانيد عملي كنيد؟ هان؟
(آنتوني رابينز- ترجمه: محمد)
دوستتون دارم......................محمد
منم كه ديــــــــــــده نيالوده ام به بد ديدن
........حافظ
پاي صحبت يك دوست
” اونهايي كه ما رو ساختن...« پردگياني كه جهان داشتند... راز تو در پرده نگاه داشتند»....منظور از پرده اين نيس كه راز تو را پشت پرده قايم كردن. منظور اينه كه اونهايي كه تو رو ساختن، راز تو را در يك پرده ي موسيقي قرار دادن. يعني كوكت كردن روي تمهاي خاص. روي تم خوبي. روي تم زيبايي....« از ره اين پرده فزون آمدي......لاجرم از پرده برون آمدي»....به معني اينكه اون كوك رو نگه نداشتي و با زشتيها و فاقد زيبايي ها بسر بردي و نازيبا ساختي و عمل كردي و از كوك افتادي و از پرده ي موسيقايي درونت دور شدي. تمام مشكلاتت هم از اينه كه از ره اين پرده برون آمدي. بايد خودت رو دوباره به زيبايي تسليم كني و به اصطلاح «توبه» كني. وقتي شما سلامتتان به خطر مي افتد دكتر براي شما چكار ميكند؟ دكتر شما رو توبه ميده. يعني ميگه از اين قرصها بخور تا فلان ماده ي غذايي بدنت زياد بشه و از اين غذا و چربي و ... نخور، چون در مصرف آنها افراط كرده اي و بدنت از كوك خارج شده است. اونهايي كه باشگاه بدنسازي ميرن هم ميرن كه بدن خودشون رو كوك و هارمونيك كنن و بيماري يعني همون از پرده برون آمدن.
هر روز يك تيكه موسيقي خوب بشنويد. موسيقي خوب هم اونيه كه آدم خوب مينوازه. هر روز يه تيكه شعر خوب هم بخونيد و بنويسيد، بزنيد به ديوار اتاقتتون. هر روز بعد از بيدار شدن فورا بگيد: « خدايا، امروز من چه كاري بكنم كه بدرد انسانهاي دنيا بخوره؟ » ببينين ديگه اون روز ميتونين دروغ بگين؟ يا اون روز رو تلف كنين؟ يا كاري بيهوده انجام بدين؟ البته آدمي كه دروغ ميگه سر خودش رو كلاه ميذاره، گوهر انسانيت خودش را به چند دلاري ميفروشه. نمايشنامه ي دكتر فاوست رو بخونين تا بدونين كسي كه انسانيت رو ميفروشه چه ضرر بزرگي ميكنه.
يه كتاب خوب بردارين و تو جيبتون بذارين، چون بالاخره تا توي ترافيكي چيزي گير كردين، بجاي شنيدن حرفاي بي سر و ته ديگران، از اين فرصتهاي طلايي استفاده كنين و به خودتون و زيبائيهاي درونتون برسين. چون شما مقصد دارين. هر جايي نميتونين سرك بكشين. مقصدتون كاملا معلومه. مقصدتون رو مشخص كنين. بگين خدايا، من ميخوام برم ببينم اين چشم رو تو چه جوري ساختي و دكتر چشم بشين. برين دنبال زياد شدن. بگيد: چرا اون زياده و من كمم؟ من هم برم مثل فلاني زياد بشم. هميشه بدونين دارين چيكار مي كنين. همه ي كتابهاي عالم رو هم نميخواد بخونين. ميخوايد من هزاران جلد كتاب رو بهتون معرفي كنم كه اگه وقت بذارين و بخونينشون، هيچ سوادي پيدا نميكني. بعضيها ميگن : ‹آقا هر كتابي ارزش يك بار خوندن رو داره!›. مگه هر موسيقي اي ارزش شنيدن رو داره؟ مگه ميخواين عمر نوح بكنين كه هر كتابي رو ميخواين يه بار بخونين! بله، اگه عمرتون نامحدود بود اونوقت آره، مي نشستين با خيال راحت، همه چيز رو ميخوندين. اما شما مدت محدودي دارين كه از امكانات اين دنيا استفاده كنين. اين همه امكانات تو اين دنيا هست فقط براي استفاده ي شما كه خودتون رو تا جايي كه ميتونين و نفس دارين تعالي بدين. بقول اون شاعر آمريكايي: «اينجا در كاروانسرايي هستم و خوب ميدانم كه اين ميانه ي راه من است.... و دنيا وسيع و زمان من كوتاه... » چرا از بهترينها استفاده نكنيم؟ چرا تن به هر چيز پستي بديم؟! حساب بكنين كه اگه شكسپير دوباره زنده ميشد و با اين حجم وسيع كتابها در اين عصر مواجه ميشد، آيا تن ميداد كه هر كتابي رو بخونه؟ هرگز. باز هم بهترينها رو انتخاب ميكرد و ميخواند.
بعضي از بزرگترين حكماي دنيا بعد از خوندن دوسه تا كتاب به معرفتهاي زيادي رسيدن. اروپاييها ميگن كتابهاي خوب ادبيات صد جلده و همه رو يكجا در غالب يك سري كتاب چاپ كردن. برنامه بذارين و اين صد تا از فرهنگ اونها و حدود شصت تا از فرهنگ خودمون رو در طول عمرتون بخونين. هركدوم اينها رو اگه بخونين به معرفتهاي جديدي ميرسين. عمرتون رو سر كتابهاي الكي و برنامه هاي بي محتوا تلف نكنين. من تعجب ميكنم از بعضي آدمها كه وقتي ميخوان هزار تومن براي خريدن چيزي پول بدن، دو ساعت زير و روش ميكنن تا خراب نباشه و زدگي اي چيزي نداشته باشه، ولي همين آدم، اين عمر عزيز رو كه ديگه بر نميگرده و اگه تموم بشه ديگه نميتونه از هيچ جا لنگشو بخره رو پاي برنامه هاي بي محتواي تلويزيوني تلف ميكنه! اونوقت آقا يا خانم، ساعت طلا بسته به دستش كه يعني ما ساعت داريم. بابا جون، وقتت بايد طلا باشه نه ساعتت! در هر نوع ساعتي هم كه داشته باشي، وقت طلاست. فرقي نميكنه. عمرتون رو پاي تلويزيون تلف نكنين. بريد تو دنيا و كشورهاي مختلف و معرفت و دانش و زيبايي خدا رو با چشم خودتون ببينيد.
شما ممكنه عاليترين مقام علمي رو داشته باشين، اما اين رو بدونين كه علم، فرهنگ بشما نميده. آدم عالم، لزوما با فرهنگ نيست. ادبياته كه براي شما فرهنگ سازه. كتابهاي ناب ادبي و قصه هاي ناب غربي و شرقي از نويسندگان بزرگ بخونين. در كنار كارهاي ديگه تون شبي ده دقيقه هم كه شده نگاهي به صفحه بعدي كتاب ادبي محبوبتون بندازين. ادبيات و فرهنگ هم مال كشور خاصي نيست. بشرهايي روي زمين كارهايي بجا گذاشته اند كه هر انساني را بزرگ ميكند.
من بارها به دانشجوها ميگم كه اروپاييها كه اينقدر مستشرق و شزقشناس دارن چرا ما يه مستغرب نداريم؟ چرا يكي نميره از فرهنگ اونها دُر و گوهربياره بين ملت خودش تقسيم كنه؟ ميگن تهاجم فرهنگها داره ميشه، اما ايني كه به سوي جوانهاي شرق هجوم آورده ابدا فرهنگ غرب نيست. استفراغهاي غربه. اي كاش فرهنگ غرب هجوم مي آورد. اي كاش ما هم كتابهاي شكسپير و ارسطو و... ميخونديم. اي كاش از اميلي برونته تو مهمونيها ميخونديم. اميلي برونته كه مثل دختر مولاناست. اي كاش از بزرگان غرب، فرهنگ غرب ياد مي گرفتيم. متاسفانه كيفيت مهمونيها بشدت افت كرده. همه اش شده يكسري كار تكراري. بجاي اينجور مهماني ها سعي كنيد هر هفته يا هر دو هفته يكبار منزل يكي جمع بشين و كنار هم صحبت كنيد و درسهاي زندگي بهم كادو بدين.
« سائل العلماء و خالط الحكما و جالس الكبرا»- محمد پيامبر ميگه:
سؤالاتتان را از دانشمندان بپرسيد و با حكيمان و دانايان عالم همقطار شويد و با بزرگان همنشين باشيد. پس كو اجراي اين تعاليم اونوقت هي ادعا ميكنيم كه مسلمانيم.
مسلمانان مسلمانان، مسلماني زسر گيريد
كه كفر از شرم يار من مسلمانوار مي آيد....(مولانا)“
(به نقل از سخنراني دكتر الهي قمشه اي از شبكه 4 - پنجشنبه ها ساعت 22 و تكرار جمعه ها ساعت 14.)
سهراب سپهري فقط نگفته : « دل خوش سيري چند؟». اگه همون شعر رو تا ته بخونين ميبينين كه در انتهاي سير عرفاني سهراب در اين شعر (صداي پاي آب)، به اين نتيجه ميرسه كه:
............روشني را بچشيم
.......بد نگوييم به مهتاب، اگر تب داريم
آنتوني رابينز ميگويد:
« روزي زني به دفتر من آمد و گفت كه بسيار افسرده است. من خنده اي كردم و بلند شدم و به او با حالتي حيران گفتم: « راز موفقيتت چيست؟ بمن ميگويي؟» با حالتي غريب نگاهم كرد و گفت: « موفقيت؟ كدام موفقيت؟ دارم ميگم من آدم بشدت افسرده اي هستم!» جواب دادم : « تو موفقي! موفقيت در اينكه بالاخره تونستي خودت را افسرده كني!!» ميدانيد، بشر بسيار به سختي افسرده ميشود و براي رسيدن به حالت، سالها بايد زحمت بكشد تا بتواند خود را متقاعد كند كه افسرده است. اين در حاليست كه امواج شادي دروني در يك انسان افسرده ي كامل، هنوز نمرده و بالاخره گفتن لطيفه اي خاص ميتواند موج وحشتناك خنده و شادي او را براي دقايقي آزاد كند. من در طول سالهاي سال تحقيق، به اين نتيجه رسيدم كه ما موجودات شادي هستيم و شادي ما منبعي عجيب و نا شناخته در درون ما دارد كه هرگز قادر به از بين بردن آن نيستيم. شما اگر از زندگي خود لذت كافي نمي بريد تنها به اين دليل است كه از كوك افتاده ايد. بايد دوباره تصميم بگيريد و طي يك روزه ي ده روزه، بخود دستور بدهيد كه فقط زيبائيها و افكار اميدبخش به خود تزريق كنيد. حتا اگر در روز ششم براي يك لحظه نا اميد شديد، اين روزه را بايد از اول تكرار كنيد تا اينكه ده روز تمام مثبت باشيد. در تمام اين ايام كم بخوريد و بيشتر روي لذتهاي غير خوراكي و غير جنسي تمركز كنيد. راههاي بسيار لذت بخشي خواهيد يافت. پس از اينچنين روزه ي اي بود كه خودم را يافتم و فهميدم آنقدرها هم كه فكر ميكردم، تنها نبوده ام.
قدرت تخيلات شما از نيروي اراده و پشتكار ده برابر قدرتمندتر است. بندش را باز كنيد تا براي شما يه جورحس قاطعيت و تجسم پرقدرت و جذاب فراهم كند و تمام محدوديتهاي فكري گذشته ي خود را به كناري افكنيد.
آندره آغاسي اخيرا بمن گفت كه در ده سالگي، هزاران بار در تورنمنت تنيس ويمبلدون شركت كرده و برنده ي جام شده...البته در عالم خيال! تجسم واضح و مدام پيروزي، اعتماد به نفس او را زياد كرد، تا سرانجام در تابستان 1992 توانست به رؤياي خود جامه ي عمل بپوشاند.
با استفاده ي مدام از نيروي خيال، چه رؤياهايي را ميتوانيد عملي كنيد؟ هان؟
(آنتوني رابينز- ترجمه: محمد)
دوستتون دارم......................محمد
۱۳۸۰ آذر ۳۰, جمعه
سهل گير كارها به خود كز روي طبع
سخت ميگردد جهان بر مردمان سختگير
............حافظ
كرم ضد آفتاب بماليد
سخنراني كورت ونه كوت در مراسم فارغ التحصيلي دانشگاه MIT
ترجمه: محمد
خانمها، آقايان فارغ التحصيل سال 1997، لطفا كرم ضد آفتاب بماليد.
اگر ميخواستم براي آينده ي شما فقط يك نصيحت بكنم، راه ماليدن كرم ضد آفتاب را توصيه ميكردم. خواص مفيد آثار مفيد و دراز مدت كرم ضد آفتاب توسط دانشمندان ثابت شده است، در حالي كه ساير نصايح من هيچ پايه و اساس قابل اعتمادي جز تجربه هاي پر پيچ و خم شخص بنده ندارند. اينك اين نصايح را خدمتتان عرض ميكنم.
قدر نيرو و زيبايي جوانيتان را بدانيد، ولي اگر هم ندانستيد، وللش! روزي قدر نيرو و زيبايي جواني تان را خواهيد دانست كه طراوت آن رو به افول گذارد. اما باور كنيد تا بيست سال ديگر، به عكسهاي جواني خودتان نگاه خواهيد كرد و به ياد مي آوريد چه امكاناتي در اختيارتان بوده و چقدر فوق العاده بوده ايد. آن طور كه تصور مي كرديد چاق نبوديد. همه چيز در بهترين شرايطش بوده تا شما احساس خوب داشته باشيد. نگران آينده نباشيد. الان نگران هيچ چيز نباشيد؟ فقط اين را بدانيد كه نگراني همان اندازه مؤثر است كه جويدن آدامس بادكنكي در حل يك مساله ي جبر.
مشكلات اساسي زندگي شما بي ترديد چيزهايي خواهند بود كه هرگز به مخيله ي نگرانتان هم خطور نكرده اند، از همان نوعي كه يك روز سه شنبه ي عاطل و باطل ناگهان احساس بد پيدا مي كنيد و نسبت به همه چيز بدبين ميشويد!
هر روز يكي از كارهايي كه از آن وحشت داريد را انجام بدهيد.
آواز بخوانيد. هرچه ميخواهيد بخوانيد.
با دل ديگران بي رحم نباشيد و با كساني كه با دل شما بي رحم بوده اند، سر نكنيد.
نخ دندان بكار ببريد.
عمرتان را با حسادت تلف نكنيد. گاهي شما جلو هستيد و گاهي عقب. مسابقه طولاني است و ، سر انجام، خودتان هستيد كه با خودتان مسابقه ميدهيد. تعريفهايي كه از شما ميشود را به خاطر بسپاريد و دائم بياد بياوريد. حتا تمام خاطرات زيباي زندگيتان را در دفتري بنام « من » بنويسيد و در مواقع سخت نگاهي به آن بياندازيد. براي اين دفتر خلاقيت داشته باشيد. اگر هم نداشتيد بي خيال! ناسزا ها را فراموش كنيد. اگر موفق به انجام اين كار شديد راهش را به ديگران هم نشان بدهيد.
نامه هاي عاشقانه ي قديمي را حفظ كنيد. صورت حسابهاي بانكي و قبضها و ... را دور بياندازيد.
نرمش كنيد. بدنتان را هر قدر كه مي توانيد كش بياوريد. اگر نمي دانيد مي خواهيد با زندگيتان چه بكنيد، احساس گناه نكنيد. جالبترين افرادي را كه در زندگي ام شناخته ام در 22 سالگي نمي دانستند مي خواهند با زندگيشان چه كنند. برخي از جالبترين چهل ساله هايي هم كه مي شناسم هنوز نميدانند.
تا ميتوانيد كلسيم بخوريد. با زانوهايتان مهربان باشيد. وقتي قدرت زانوهاي خود را از دست داديد كمبودشان را به شدت حس خواهيد كرد.
ممكن است ازدواج كنيد، ممكن است نكنيد. ممكن است صاحب فرزند شويد، ممكن است نشويد. ممكن است در چهل سالگي طلاق بگيريد، احتمال هم دارد كه در هشتاد و پنجمين سالگرد ازدواجتان رقصكي هم بكنيد. هرچه مي كنيد، نه زياد به خودتان بگيريد، نه زياد خودتان را سرزنش كنيد. انتخابهاي شما بر پايه ي 50 درصد بوده، همانطور كه مال همه بوده.
از بدن دار بودن لذت ببريد. از بدنتان لذت ببريد و هرطور دلتان ميخواهد از آن استفاده كنيد. باهاش ورجه وورجه بكنيد و به جاهاي ناشناخته و جالب برويد، و كمي هم به فكر استراحت دادن به آلات جنسيتان باشيد. بدن شما غير از اين آلات، معجزات ديگري هم در خود دارد كه منتظرند به كارشان بگيريد. لذت بسياري از آنها از لذت جنسي فراتر است. بهترين و بزرگترين افرادي را كه شناختم آنهايي بودند كه ميل جنسي خود را به يك فعاليت فيزيكي محدود نكردند. بياموزيد كه مانند آنها اين ميل را براي زيبا شدن درونتان استفاده كنيد. اين را بدانيد كه مغز انسان بزرگترين غده ي جنسي است و شما اين اراده را داريد كه با همان شور و حالي كه بدن جنس مخالف را تجسم مي كنيد، آرزوهايتان را هم تجسم كنيد. اين كار قلقي دارد كه فقط خودتان مي توانيد آنرا ياد بگيريد. اما اين راهنمايي را مي كنم كه بزرگترين انسانها همان لذتي را از فعاليتهاي روزمره ي خود ميبرند كه از فعاليت جنسي با همسر محبوبشان. از بدنتان و يا آنچه ديگران درباره ي آن مي انديشند، وحشت نداشته باشيد. اين بهترين ابزاريست كه در سراسر عمر خود خواهيد يافت.
برقصيد. حتا اگر جز اطاق نشيمن خود، جايي براي آن نداريد.
دستورالعملهايي كه به دستتان ميرسد را تا ته بخوانيد، حتا اگر از آنها پيروي نمي كنيد.
از خواندن مجلات زيبايي و سكسي و ديدن فيلمهايي اينچنين پرهيز كنيد. تنها خاصيت آنها اين است كه بشما بقبولانند كه زشتيد و از لحاظ جنسي عقب مانده ايد. بسياري از بازيكنان فيلمهاي سكسي و صاحبان عكسهاي سكسي هستند كه آرزوي بودن بجاي بينندگان عكسها و فيلمهايشان را دارند.
وقتي پايتان بشكند خوب مي فهميد كه اون به چه دردي ميخوره، پس خيلي روي قيافه ي اعضاي خود گير ندهيد. خيلي هم نگران پيري نباشيد. پيري مساوي ضعف نيست. پيري شيريني پختگي را دارد. يكدست شدن و مهربان شدن. پيري دوران قشنگيست كه اميدوارم آنرا هم تجربه كنيد. اما اگر نكرديد هم وللش!
در شناخت پدر و مادر خود بكوشيد. هيچ كس نمي داند كه آنان را كي براي هميشه از دست خواهيد داد. با خواهران و برادران خود مهربان باشيد. آنها بهترين رابط شما با گذشته هستند و به گمان قوي تنها كساني هستند كه بيش از هر كس ديگر در آينده به شما خواهند رسيد.
به ياد داشته باشيد كه دوستان مي آيند و مي روند، ولي آن تك و توك دوستان جون جوني كه با شما مي مانند را حفظ كنيد. اگر هم نكنيد وللش! براي پل زدن ميان اختلافهاي جغرافيايي و روشهاي زندگي سخت بكوشيد، زيرا هرچه بيشتر از عمر شما بگذرد، بيشتر پي مي بريد كه به افرادي كه در جواني مي شناختيد محتاجيد.
يك بار در نيويورك زندگي كنيد، اما پيش از آنكه شما را سخت كند، تركش كنيد. در كاليفرنياي شمالي هم يكبار زندگي كنيد، ولي قبل از اينكه بيش از حد نرمتان كند تركش كنيد.
سفر كنيد.
برخي حقايق لاينفك را بپذيريد: قيمتها صعود مي كنند، سياستمداران كلك ميزنند، شما هم پير ميشويد. و آنگاه كه شديد، در تخيلتان به ياد مي آوريد كه وقتي جوان بوديد قيمتها مناسب بودند، سياستمداران شريف بودند، و بچه ها به بزرگترهايشان احترام ميگذاشتند.
به بزرگترها احترام بگذاريد.
توقع نداشته باشيد كه كس ديگري نان آور شما باشد. ممكن است حساب پس اندازي داشته باشيد. شايد هم همسر متمولي نصيبتان شده باشد. ولي هيچگاه نمي توانيد پيش بيني كنيد كه كدام خالي ميشود يا بشما جاخالي مي دهد.
خيلي با موهايتان ور نرويد وگرنه وقتي چهل سالتان بشود، شبيه موهاي هشتاد ساله ها ميشود. دقت كنيد كه نصايح چه كسي را مي پذيريد، اما با كساني كه آنها را صادر مي كنند بردبار و صبور باشيد. نصيحت ، گونه ي ديگر غم غربت است. ارائه ي آن روشي براي بازيافت گذشته از ميان تل زباله ها، گردگيري آن و ماله كشيدن بر روي زشتي ها و كاستي هايشان و مصرف دوباره ي آن به قيمتي بالاتر از آنچه ارزش دارد، است. اما اگر به اين مسايل بي توجه هستيد لااقل حرفم درمورد كرم ضد آفتاب بپذيريد.
دوستتون دارم............................محمد
سخت ميگردد جهان بر مردمان سختگير
............حافظ
كرم ضد آفتاب بماليد
سخنراني كورت ونه كوت در مراسم فارغ التحصيلي دانشگاه MIT
ترجمه: محمد
خانمها، آقايان فارغ التحصيل سال 1997، لطفا كرم ضد آفتاب بماليد.
اگر ميخواستم براي آينده ي شما فقط يك نصيحت بكنم، راه ماليدن كرم ضد آفتاب را توصيه ميكردم. خواص مفيد آثار مفيد و دراز مدت كرم ضد آفتاب توسط دانشمندان ثابت شده است، در حالي كه ساير نصايح من هيچ پايه و اساس قابل اعتمادي جز تجربه هاي پر پيچ و خم شخص بنده ندارند. اينك اين نصايح را خدمتتان عرض ميكنم.
قدر نيرو و زيبايي جوانيتان را بدانيد، ولي اگر هم ندانستيد، وللش! روزي قدر نيرو و زيبايي جواني تان را خواهيد دانست كه طراوت آن رو به افول گذارد. اما باور كنيد تا بيست سال ديگر، به عكسهاي جواني خودتان نگاه خواهيد كرد و به ياد مي آوريد چه امكاناتي در اختيارتان بوده و چقدر فوق العاده بوده ايد. آن طور كه تصور مي كرديد چاق نبوديد. همه چيز در بهترين شرايطش بوده تا شما احساس خوب داشته باشيد. نگران آينده نباشيد. الان نگران هيچ چيز نباشيد؟ فقط اين را بدانيد كه نگراني همان اندازه مؤثر است كه جويدن آدامس بادكنكي در حل يك مساله ي جبر.
مشكلات اساسي زندگي شما بي ترديد چيزهايي خواهند بود كه هرگز به مخيله ي نگرانتان هم خطور نكرده اند، از همان نوعي كه يك روز سه شنبه ي عاطل و باطل ناگهان احساس بد پيدا مي كنيد و نسبت به همه چيز بدبين ميشويد!
هر روز يكي از كارهايي كه از آن وحشت داريد را انجام بدهيد.
آواز بخوانيد. هرچه ميخواهيد بخوانيد.
با دل ديگران بي رحم نباشيد و با كساني كه با دل شما بي رحم بوده اند، سر نكنيد.
نخ دندان بكار ببريد.
عمرتان را با حسادت تلف نكنيد. گاهي شما جلو هستيد و گاهي عقب. مسابقه طولاني است و ، سر انجام، خودتان هستيد كه با خودتان مسابقه ميدهيد. تعريفهايي كه از شما ميشود را به خاطر بسپاريد و دائم بياد بياوريد. حتا تمام خاطرات زيباي زندگيتان را در دفتري بنام « من » بنويسيد و در مواقع سخت نگاهي به آن بياندازيد. براي اين دفتر خلاقيت داشته باشيد. اگر هم نداشتيد بي خيال! ناسزا ها را فراموش كنيد. اگر موفق به انجام اين كار شديد راهش را به ديگران هم نشان بدهيد.
نامه هاي عاشقانه ي قديمي را حفظ كنيد. صورت حسابهاي بانكي و قبضها و ... را دور بياندازيد.
نرمش كنيد. بدنتان را هر قدر كه مي توانيد كش بياوريد. اگر نمي دانيد مي خواهيد با زندگيتان چه بكنيد، احساس گناه نكنيد. جالبترين افرادي را كه در زندگي ام شناخته ام در 22 سالگي نمي دانستند مي خواهند با زندگيشان چه كنند. برخي از جالبترين چهل ساله هايي هم كه مي شناسم هنوز نميدانند.
تا ميتوانيد كلسيم بخوريد. با زانوهايتان مهربان باشيد. وقتي قدرت زانوهاي خود را از دست داديد كمبودشان را به شدت حس خواهيد كرد.
ممكن است ازدواج كنيد، ممكن است نكنيد. ممكن است صاحب فرزند شويد، ممكن است نشويد. ممكن است در چهل سالگي طلاق بگيريد، احتمال هم دارد كه در هشتاد و پنجمين سالگرد ازدواجتان رقصكي هم بكنيد. هرچه مي كنيد، نه زياد به خودتان بگيريد، نه زياد خودتان را سرزنش كنيد. انتخابهاي شما بر پايه ي 50 درصد بوده، همانطور كه مال همه بوده.
از بدن دار بودن لذت ببريد. از بدنتان لذت ببريد و هرطور دلتان ميخواهد از آن استفاده كنيد. باهاش ورجه وورجه بكنيد و به جاهاي ناشناخته و جالب برويد، و كمي هم به فكر استراحت دادن به آلات جنسيتان باشيد. بدن شما غير از اين آلات، معجزات ديگري هم در خود دارد كه منتظرند به كارشان بگيريد. لذت بسياري از آنها از لذت جنسي فراتر است. بهترين و بزرگترين افرادي را كه شناختم آنهايي بودند كه ميل جنسي خود را به يك فعاليت فيزيكي محدود نكردند. بياموزيد كه مانند آنها اين ميل را براي زيبا شدن درونتان استفاده كنيد. اين را بدانيد كه مغز انسان بزرگترين غده ي جنسي است و شما اين اراده را داريد كه با همان شور و حالي كه بدن جنس مخالف را تجسم مي كنيد، آرزوهايتان را هم تجسم كنيد. اين كار قلقي دارد كه فقط خودتان مي توانيد آنرا ياد بگيريد. اما اين راهنمايي را مي كنم كه بزرگترين انسانها همان لذتي را از فعاليتهاي روزمره ي خود ميبرند كه از فعاليت جنسي با همسر محبوبشان. از بدنتان و يا آنچه ديگران درباره ي آن مي انديشند، وحشت نداشته باشيد. اين بهترين ابزاريست كه در سراسر عمر خود خواهيد يافت.
برقصيد. حتا اگر جز اطاق نشيمن خود، جايي براي آن نداريد.
دستورالعملهايي كه به دستتان ميرسد را تا ته بخوانيد، حتا اگر از آنها پيروي نمي كنيد.
از خواندن مجلات زيبايي و سكسي و ديدن فيلمهايي اينچنين پرهيز كنيد. تنها خاصيت آنها اين است كه بشما بقبولانند كه زشتيد و از لحاظ جنسي عقب مانده ايد. بسياري از بازيكنان فيلمهاي سكسي و صاحبان عكسهاي سكسي هستند كه آرزوي بودن بجاي بينندگان عكسها و فيلمهايشان را دارند.
وقتي پايتان بشكند خوب مي فهميد كه اون به چه دردي ميخوره، پس خيلي روي قيافه ي اعضاي خود گير ندهيد. خيلي هم نگران پيري نباشيد. پيري مساوي ضعف نيست. پيري شيريني پختگي را دارد. يكدست شدن و مهربان شدن. پيري دوران قشنگيست كه اميدوارم آنرا هم تجربه كنيد. اما اگر نكرديد هم وللش!
در شناخت پدر و مادر خود بكوشيد. هيچ كس نمي داند كه آنان را كي براي هميشه از دست خواهيد داد. با خواهران و برادران خود مهربان باشيد. آنها بهترين رابط شما با گذشته هستند و به گمان قوي تنها كساني هستند كه بيش از هر كس ديگر در آينده به شما خواهند رسيد.
به ياد داشته باشيد كه دوستان مي آيند و مي روند، ولي آن تك و توك دوستان جون جوني كه با شما مي مانند را حفظ كنيد. اگر هم نكنيد وللش! براي پل زدن ميان اختلافهاي جغرافيايي و روشهاي زندگي سخت بكوشيد، زيرا هرچه بيشتر از عمر شما بگذرد، بيشتر پي مي بريد كه به افرادي كه در جواني مي شناختيد محتاجيد.
يك بار در نيويورك زندگي كنيد، اما پيش از آنكه شما را سخت كند، تركش كنيد. در كاليفرنياي شمالي هم يكبار زندگي كنيد، ولي قبل از اينكه بيش از حد نرمتان كند تركش كنيد.
سفر كنيد.
برخي حقايق لاينفك را بپذيريد: قيمتها صعود مي كنند، سياستمداران كلك ميزنند، شما هم پير ميشويد. و آنگاه كه شديد، در تخيلتان به ياد مي آوريد كه وقتي جوان بوديد قيمتها مناسب بودند، سياستمداران شريف بودند، و بچه ها به بزرگترهايشان احترام ميگذاشتند.
به بزرگترها احترام بگذاريد.
توقع نداشته باشيد كه كس ديگري نان آور شما باشد. ممكن است حساب پس اندازي داشته باشيد. شايد هم همسر متمولي نصيبتان شده باشد. ولي هيچگاه نمي توانيد پيش بيني كنيد كه كدام خالي ميشود يا بشما جاخالي مي دهد.
خيلي با موهايتان ور نرويد وگرنه وقتي چهل سالتان بشود، شبيه موهاي هشتاد ساله ها ميشود. دقت كنيد كه نصايح چه كسي را مي پذيريد، اما با كساني كه آنها را صادر مي كنند بردبار و صبور باشيد. نصيحت ، گونه ي ديگر غم غربت است. ارائه ي آن روشي براي بازيافت گذشته از ميان تل زباله ها، گردگيري آن و ماله كشيدن بر روي زشتي ها و كاستي هايشان و مصرف دوباره ي آن به قيمتي بالاتر از آنچه ارزش دارد، است. اما اگر به اين مسايل بي توجه هستيد لااقل حرفم درمورد كرم ضد آفتاب بپذيريد.
دوستتون دارم............................محمد
۱۳۸۰ آذر ۲۹, پنجشنبه
در عشق زنــده بايد كز مرده هيچ نايد
داني كه كيست زنده؟ آن كو ز عشق ، زايد
هرگز چنيـــــن دلي را غصه فرو نگيرد
غمــــــــهاي عالم او را شادي دل فزايد
در عشق جوي ما را، در ما بجوي او را
گاهي منش ستايــــــم، گاه او مرا ستايــــــد
تا چون صدف ز دريا، بگشـايد او دهاني
درياي ما و من را چون قطره در ربايـــــــد
..........(مولانا)
چگونه با مسايل برخورد كنيم؟ چگونه مسايل را حل كنيم؟
اصل اول: تغيير در واژگان. بجاي اينكه بگويي من شكست خوردم ، اگر بگويي من تجربه ي مهم و ارزشمندي دارم ، اين كلام بتو روحيه مي دهد. منتظر تشويق و روحيه دادن ديگران نباش. خودت دم دست ترين كسي هستي كه دور و بر خودت پيدا مي شي. از خودت استفاده كن. نگو ‹من مشكل دارم›. بگو ‹به پاي يك پله رسيدم.› (بجاي سشوار بگوييم: دمش گرم فقط براي اينكه مسايل را خيلي جدي نگيريم!)
اصل دوم: نگاه كنجكاوانه به مسأله از بالاتر از افقهاي كوچك. بچه اي بادكنكش تركيد. زار ميزد كه واي دنياي من به پايان رسيد و خوشيهايم تمام شد. هرچه بهش ميگفتم بيا اين پول برو يكي ديگه قشنگترش رو بخر ميگفت: ‹ نه، اون بادكنك خودم بود. با گريه ميگفت: آخه چرا تركيد..هــــه..ه...ه...چرا تركي ي ي ي د....› ديدم دايره ي نگاهش كوچك است. همان لحظه به خودم نگاه كردم و گفتم : ‹ نكنه مسايل من به ديد ديگري تا اين حد كوچك و قابل حل است؟ نكنه افق نگاهم را بتوانم گسترش بيشتري بدهم. نكنه انسانهاي بزرگ دائما در حال گسترش نگاهشان هستند؟›
اصل سوم: اعتماد بنفس. يعني بدانيم كه در لابلاي مردم، ما هم كسي هستيم براي خودمان. لزومي ندارد هر كاري كه ديگران مي كنند ما تبعيت كنيم يا اگر كاري را كرديم هي با ديد حقيرانه نگاهش كنيم و بگوييم كه : ‹ ببين ملت چي ميسازن، ما چي ساختيم!› و خودمون رو تحقير كنيم. بدانيم كه خدا نگاهي ويژه بما دارد.
اصل چهارم: من يك وكيل مدافع خوب دارم كه اسمش خداست. البته بعضيها بهش ميگن طبيعت. اما براي من اسمها خيلي جدا كننده نيستند. بزرگترين فرق تو با ديگري اينست كه تو خدا را بگونه اي ديگر باور كرده اي. باور كن گزندي از او بسوي تو نمي رسد زيرا او پروردگاري عقده اي نيست. همه مي دانند كه مهربان است. خدا ترا در مقابل هر گزندي محافظت مي كند. انسانهايي لذت مي برند كه بتوانند بگونه اي ديگر اعتماد كنند.
اصل پنجم: احساس شخصيت. وقتي جواب سوالي را ميگيري و مساله اي را حل كني احساس شخصيت در خود تقويت كرده اي. براي حل مسايل هرگز نگو: ‹چرا اين مساله پيش آمد؟›. بجاي اين سوال عادت كن كه بگويي: ‹چگونه اين مساله را حل كنم؟› تنها در اينصورت است كه ضمير ناخودآگاهت در كائنات براي حل سوال تو راههاي متفاوتي را بنزد تو مي آورد آنهم از انواع بهترين راههاي موجود براي شرايط خاص تو. اما اگر سوال اولي را بپرسي كه «چرا اين مساله برايم پيش آمد؟»، ضميرناخودآگاهت ميگردد اما چون به جوابي نميرسد و نقصي در كارهايت نمي يابد بالاخره پاسخ مزخرفي برايت مي آورد كه : ‹ خر تو از كره گي دُم نداشت بدبخت! ›. و خدا نكند چنين مزخرفاتي را باور كني!
اصل ششم: سوالات طلايي.
............سوال 1: اين رخداد چه پيام مثبتي براي من دارد؟ (مثلا جنازه ي عزيزي وسط اتاقه. تو نبايد احساس بدبختي كني. بگو اين رخداد چه پيام مثبتي براي من دارد؟ جواب اين سوال يكبار براي خودم اين بود: اين مرگ بمن ثابت مي كند كه من زنده هستم. پويا هستم و هنوز اميد دارم كه به آرزوهاي اصلي ام برسم. چون هنوز قلب من بسيار گرم است و در حال تپش.
............سؤال 2: چه نكته ي خوب و مثبتي در آنچه دارم هست؟ خواهرزاده ي من 5 سالش بود. جالب اينه كه بچه ها اين نكات را مي دانند و اجرا مي كنند ولي در بزرگسالي از ياد مي برند. او ماشين زرد كوچولويي داشت كه از آن خوشش نمي آمد و هميشه پرتش ميكرد. يه روز بچه اي از اقوام بهمراه خانواده ميهمان خواهرم بود و من هم آنجا بودم. اون بچه از همان ماشين زرد رنگ خواهرزاده ام داشت. نتيجه را خوب ميدانيد. خواهرزاده ام فورا رفت و از توي سطل آشغال ماشينشو آورد و شست و خشك كرد و بلند به همه ي مهمانها و من جمله اون بچه گفت: «من بهترشو دارم!» باور نمي كنيد ولي اين ماشين عزيزترين ماشين زندگي او شده. الان چند وقته كه در ايام تب، فقط با اون ماشين بازي ميكنه و واقعا لذت ميبره. اين ناشي از احساس شخصيتيست كه در پس اين ماجرا به او دست داده. نمي گويم كه چيزهاي اطرافمان را نگه داريم و هيچ چيز را از منزل بيرون نبريم وم با چيزهاي بهتر معاوضه نكنيم. نمي توانيم همه چيز را در منزلي شلوغ دوست داشته باشيم. منظور اين كلام اينست كه : بعضي چيزها را داريم كه دور جهان دنبالش مي گرديم.
سالها دل طلب جام جم از ما مي كرد........آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد.
از وجود چيزهايي كه بدنبالشان ميگرديم اطلاع پيدا كنيم. حتما بعضي مواقع ديديد كه نمكدان جلوي چشمتان است، ولي داريد داد ميزنيد كه « مامان نمكدون كجاس؟»
اتفاقا بعضي مواقع بايد بخشيد . مثلا دكتر وين داير مي گويد: « در كمد لباس تو لباسهايي هست كه سالهاست نپوشيده اي و عملا متعلق به تو نيست! آنها موانع رسيدن انعام جديدي از جانب طبيعت به كمد لباس تو هستند. اين لباسها را به نياز مندان بدهيد تا خدا به شما لباسهاي زيباتر عطا كند. كمد لباس خود را از چيزهايي كه متعلق به خودت است پر كن.»
...........سؤال 3: بگو: با يك سوال مي توانم بفهمم كه فورا بايد چه كنم تا اين مساله كه حل ميشود هيچ، به بهترين نحو حل شود. پس از خود ميپرسم: ‹ من فورا چه بايد بكنم كه اين مساله آنطور كه دلم ميخواهد حل شود؟›
...........سؤال 4: چه اقداماتي در ضمن حل اين مساله بايد انجام دهم تا ضمن حل اين مساله از عمليات حل لذت هم ببرم؟›
« وقتي چيزي را از خداي خود مي خواهي، اينگونه باور كن كه خدا آنرا بتو داد. توي پاشنه ي در است. بايد تا پاشنه ي در بروي و آنرا بياوري. اگر بروي به آن ميرسي، در صورتي كه كاهلي كني آن هديه را نخواهي يافت.» امام جعفر صادق
من ميان جسمها جان ديده ام .........درد را افكنده درمان ديده ام
گر تو را نور يقين پيدا شود...........ميتواند زشت هم زيبا شود
زندگي يعني اين پروازها.............صبحها، لبخندها، آوازها
حرفهايم مرده را جان ميدهد..........واژه هايم بوي باران ميدهد
(سر فصلها برگرفته از تعليمات دكتر عليرضا آزمنديان است و توضيحات از محمد)
دوستتون دارم .....................محمد
داني كه كيست زنده؟ آن كو ز عشق ، زايد
هرگز چنيـــــن دلي را غصه فرو نگيرد
غمــــــــهاي عالم او را شادي دل فزايد
در عشق جوي ما را، در ما بجوي او را
گاهي منش ستايــــــم، گاه او مرا ستايــــــد
تا چون صدف ز دريا، بگشـايد او دهاني
درياي ما و من را چون قطره در ربايـــــــد
..........(مولانا)
چگونه با مسايل برخورد كنيم؟ چگونه مسايل را حل كنيم؟
اصل اول: تغيير در واژگان. بجاي اينكه بگويي من شكست خوردم ، اگر بگويي من تجربه ي مهم و ارزشمندي دارم ، اين كلام بتو روحيه مي دهد. منتظر تشويق و روحيه دادن ديگران نباش. خودت دم دست ترين كسي هستي كه دور و بر خودت پيدا مي شي. از خودت استفاده كن. نگو ‹من مشكل دارم›. بگو ‹به پاي يك پله رسيدم.› (بجاي سشوار بگوييم: دمش گرم فقط براي اينكه مسايل را خيلي جدي نگيريم!)
اصل دوم: نگاه كنجكاوانه به مسأله از بالاتر از افقهاي كوچك. بچه اي بادكنكش تركيد. زار ميزد كه واي دنياي من به پايان رسيد و خوشيهايم تمام شد. هرچه بهش ميگفتم بيا اين پول برو يكي ديگه قشنگترش رو بخر ميگفت: ‹ نه، اون بادكنك خودم بود. با گريه ميگفت: آخه چرا تركيد..هــــه..ه...ه...چرا تركي ي ي ي د....› ديدم دايره ي نگاهش كوچك است. همان لحظه به خودم نگاه كردم و گفتم : ‹ نكنه مسايل من به ديد ديگري تا اين حد كوچك و قابل حل است؟ نكنه افق نگاهم را بتوانم گسترش بيشتري بدهم. نكنه انسانهاي بزرگ دائما در حال گسترش نگاهشان هستند؟›
اصل سوم: اعتماد بنفس. يعني بدانيم كه در لابلاي مردم، ما هم كسي هستيم براي خودمان. لزومي ندارد هر كاري كه ديگران مي كنند ما تبعيت كنيم يا اگر كاري را كرديم هي با ديد حقيرانه نگاهش كنيم و بگوييم كه : ‹ ببين ملت چي ميسازن، ما چي ساختيم!› و خودمون رو تحقير كنيم. بدانيم كه خدا نگاهي ويژه بما دارد.
اصل چهارم: من يك وكيل مدافع خوب دارم كه اسمش خداست. البته بعضيها بهش ميگن طبيعت. اما براي من اسمها خيلي جدا كننده نيستند. بزرگترين فرق تو با ديگري اينست كه تو خدا را بگونه اي ديگر باور كرده اي. باور كن گزندي از او بسوي تو نمي رسد زيرا او پروردگاري عقده اي نيست. همه مي دانند كه مهربان است. خدا ترا در مقابل هر گزندي محافظت مي كند. انسانهايي لذت مي برند كه بتوانند بگونه اي ديگر اعتماد كنند.
اصل پنجم: احساس شخصيت. وقتي جواب سوالي را ميگيري و مساله اي را حل كني احساس شخصيت در خود تقويت كرده اي. براي حل مسايل هرگز نگو: ‹چرا اين مساله پيش آمد؟›. بجاي اين سوال عادت كن كه بگويي: ‹چگونه اين مساله را حل كنم؟› تنها در اينصورت است كه ضمير ناخودآگاهت در كائنات براي حل سوال تو راههاي متفاوتي را بنزد تو مي آورد آنهم از انواع بهترين راههاي موجود براي شرايط خاص تو. اما اگر سوال اولي را بپرسي كه «چرا اين مساله برايم پيش آمد؟»، ضميرناخودآگاهت ميگردد اما چون به جوابي نميرسد و نقصي در كارهايت نمي يابد بالاخره پاسخ مزخرفي برايت مي آورد كه : ‹ خر تو از كره گي دُم نداشت بدبخت! ›. و خدا نكند چنين مزخرفاتي را باور كني!
اصل ششم: سوالات طلايي.
............سوال 1: اين رخداد چه پيام مثبتي براي من دارد؟ (مثلا جنازه ي عزيزي وسط اتاقه. تو نبايد احساس بدبختي كني. بگو اين رخداد چه پيام مثبتي براي من دارد؟ جواب اين سوال يكبار براي خودم اين بود: اين مرگ بمن ثابت مي كند كه من زنده هستم. پويا هستم و هنوز اميد دارم كه به آرزوهاي اصلي ام برسم. چون هنوز قلب من بسيار گرم است و در حال تپش.
............سؤال 2: چه نكته ي خوب و مثبتي در آنچه دارم هست؟ خواهرزاده ي من 5 سالش بود. جالب اينه كه بچه ها اين نكات را مي دانند و اجرا مي كنند ولي در بزرگسالي از ياد مي برند. او ماشين زرد كوچولويي داشت كه از آن خوشش نمي آمد و هميشه پرتش ميكرد. يه روز بچه اي از اقوام بهمراه خانواده ميهمان خواهرم بود و من هم آنجا بودم. اون بچه از همان ماشين زرد رنگ خواهرزاده ام داشت. نتيجه را خوب ميدانيد. خواهرزاده ام فورا رفت و از توي سطل آشغال ماشينشو آورد و شست و خشك كرد و بلند به همه ي مهمانها و من جمله اون بچه گفت: «من بهترشو دارم!» باور نمي كنيد ولي اين ماشين عزيزترين ماشين زندگي او شده. الان چند وقته كه در ايام تب، فقط با اون ماشين بازي ميكنه و واقعا لذت ميبره. اين ناشي از احساس شخصيتيست كه در پس اين ماجرا به او دست داده. نمي گويم كه چيزهاي اطرافمان را نگه داريم و هيچ چيز را از منزل بيرون نبريم وم با چيزهاي بهتر معاوضه نكنيم. نمي توانيم همه چيز را در منزلي شلوغ دوست داشته باشيم. منظور اين كلام اينست كه : بعضي چيزها را داريم كه دور جهان دنبالش مي گرديم.
سالها دل طلب جام جم از ما مي كرد........آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مي كرد.
از وجود چيزهايي كه بدنبالشان ميگرديم اطلاع پيدا كنيم. حتما بعضي مواقع ديديد كه نمكدان جلوي چشمتان است، ولي داريد داد ميزنيد كه « مامان نمكدون كجاس؟»
اتفاقا بعضي مواقع بايد بخشيد . مثلا دكتر وين داير مي گويد: « در كمد لباس تو لباسهايي هست كه سالهاست نپوشيده اي و عملا متعلق به تو نيست! آنها موانع رسيدن انعام جديدي از جانب طبيعت به كمد لباس تو هستند. اين لباسها را به نياز مندان بدهيد تا خدا به شما لباسهاي زيباتر عطا كند. كمد لباس خود را از چيزهايي كه متعلق به خودت است پر كن.»
...........سؤال 3: بگو: با يك سوال مي توانم بفهمم كه فورا بايد چه كنم تا اين مساله كه حل ميشود هيچ، به بهترين نحو حل شود. پس از خود ميپرسم: ‹ من فورا چه بايد بكنم كه اين مساله آنطور كه دلم ميخواهد حل شود؟›
...........سؤال 4: چه اقداماتي در ضمن حل اين مساله بايد انجام دهم تا ضمن حل اين مساله از عمليات حل لذت هم ببرم؟›
« وقتي چيزي را از خداي خود مي خواهي، اينگونه باور كن كه خدا آنرا بتو داد. توي پاشنه ي در است. بايد تا پاشنه ي در بروي و آنرا بياوري. اگر بروي به آن ميرسي، در صورتي كه كاهلي كني آن هديه را نخواهي يافت.» امام جعفر صادق
من ميان جسمها جان ديده ام .........درد را افكنده درمان ديده ام
گر تو را نور يقين پيدا شود...........ميتواند زشت هم زيبا شود
زندگي يعني اين پروازها.............صبحها، لبخندها، آوازها
حرفهايم مرده را جان ميدهد..........واژه هايم بوي باران ميدهد
(سر فصلها برگرفته از تعليمات دكتر عليرضا آزمنديان است و توضيحات از محمد)
دوستتون دارم .....................محمد
۱۳۸۰ آذر ۲۸, چهارشنبه
بسوي شادماني راهي نيست، شادماني خودِ راه است
” فرض كنيد يكي از عزيزان شما بيمارشود. اگر بپذيريد كه بيماري آن عزيز مستقل از اعتقادات شما عمل مي كند و ناراحتي شما هيچ چيز را تغيير نمي دهد به آساني بر احساسات خود چيره خواهيد شد. اما اگر با خود بگوييد: «اوه، چقدر وحشتناك ، نبايد اينطور ميشد. نبايد اين عزيز چنين غمگين ميشد. نبايد بيمار ميشد. او كه تا همين ديروز سالم بود و ...» غمنامه اي را به رشته هاي عصبي خود، بصورت دستي، مخابره ميكنيد كه قطعا بازتابهاي آن در اعمال و رفتار شما نمايان خواهد شد. در بين همراهان مريض هميشه انسانهايي با صورتهاي از غم مچاله شده وجود دارد كه سلامت مريض خود را بصورت ناخودآگاه به سمتهاي خطرناكي ميكشند. ناخوشي عزيزمان، هر كه ميخواهد باشد فرقي نمي كند، قطعاً چيز خوشايندي نيست. اما فراموش نكنيد كه شما مسئول احساسات خود هستيد و اگر اين كار را بدست حوادث بسپاريد سند حماقتي را امضا كرده ايد كه طي آن به طبيعت اين اجازه را مي دهيد كه به ميل خود افسار احساس شما را بدست گيرد. اشتباه بسياري از مردم اينست كه براي شاد و آرام بودن مدام دنبال بهانه اي ، چيزي يا كسي ميگردند. منشأ شادي قلب آدمها است و قطره اي شادي در ته هيچ بطري اي، در هيچ پاركي و يا ديسكو اي وجود ندارد. اگر از دنياي شادي درون خود با اطلاع شويم ديگر هرگز نخواهيم گفت كه در من شادي مرده يا شادي از ما بدش مياد و از روح ما رخت بر گرفته و رفته است. با ديدن اين دنياي دروني كه دائم اطوارهاي گوناگون دارد حتا اگر شرايط زندگي لحظه اي به ميل شما نباشد، باز شادمان خواهيد بود. اينها قصه نيست. خيالبافي نيست. اين نكته تنها دواي درد ماست كه حكماي قديم شرق براي ما به امانت گذاشتند. به محبوب خود نگوييد : «يك هفته كار كردم و حالا براي رفع خستگي و گرفتن روحيه بيا به سينما برويم.» البته به سينما برويد ولي بدانيد آنكه در شما احساس رفع خستگي توليد ميكند، خودتان هستيد. اگر سينما ترا شاد ميكند اين را بعد از ديدن فيلم مورد علاقه ات به خاطر داشته باش كه سينما فقط براي چند ساعتي مانع از اين شده كه به قلب خود طبق معمول دستورات و پيامهاي سرد و منفي بدهي و اين يك بغل آزادي و نشاطي كه بعد از ديدن فيلم مورد علاقه ات داري، از رهايي و نشاط قلب توست.
چنديست كه كتابهاي خود را براي افراد با نفوذ سراسر دنيا ارسال مي كنم. همين هفته ي گذشته چهار هزار جلد از آخرين كتابم را امضا كردم و با هزينه ي خودم براي سياستمداران، پزشكان و مربيان آموزشي بسياري از كشورها فرستادم. يكي از افرادي كه اين كتاب را دريافت داشت كن كايز نويسنده ي كتابهاي «راهي بسوي هشياري بيشترHandbook of Higher Consciousness»، «روابط انسان هشيارشده Conscious Person Guide to Relationship» و «صد ميمونOne Handred Monkies» بود. او آدمي بسيار نيك سيرت و پارسا و معتقد به روشنيست. پس از دريافت كتاب، نامه اي برايم فرستاد و ضمن تشكر اظهار تمايل كرد در فرصتي يكديگر را ملاقات كنيم. روز ملاقات به ديدارش شتافتم. توصيف اين انسان برجسته كار بسيار مشكليست. او فلج كامل است. ميگفت در سال 1946 كه در شهر ميامي بوده ، ناگهان سوزش شديدي در پشت خود احساس ميكند تا به حدي كه گويي كسي روي ستون فقراتش بنزين ريخته و آنرا به آتش كشيده است. از آن زمان به بعد فلج شده و روي صندلي چرخدار زندگي ميكند.چندان كه براي خوردن يك شكلات كوچولو شخصي بايد تا ده بيست دقيقه ناحيه ي گلوي او را ماساژ دهد تا لقمه از گلويش پايين برود. با اين وجود يك لحظه لبخند از لب بر نمي دارد. لبخندي كه از شادماني خالص، واقعي (نه جعلي)، زيبا و روحاني حكايت مي كند و هر كسي را به ياد تمامي اين صفات مي اندازد. آدمي اگر در باطن شاد باشد در ناگوار ترين شرايط هم شادماني خود را حفظ مي كند اما اگر از درون خودش را با غم سرگرم كرده باشد ، شادترين شرايط فقط نقشي بر جلد او ايجاد ميكند و بس. ناگوارترين حوادث هرگز براي انساني كه به دنياي شادي خود رسيده رخ نخواهد داد چرا كه حوادث براي آگاه كردن است و چنين انساني در حد بالايي از هشياري زيست مي كند. پس طبيعيست كه آرام زيست كند.
بيشتر مردم ميكوشند تا تندرستي، شادابي، صلح و آرامش، و تعادل را از دنياي خارج بستانند. در حالي كه در اين جهان و اين سياره اين نظام درست به عكس عمل مي كند. هرگاه در دنياي درون روي اعمال خود متمركز شويم و روي «بودن» خود متمركز شويم، هر آنچه را كه بخواهيم مي توانيم طلب كنيم و بدست آوريم.
اگر در جستجوي عشق هستيم، شاهد خواهيم بود كه مزورانه از چنگ ما مي گريزد. دقيقه اي به زير چنگال ما مي آيد و دقيقه اي ديگر در ميرود. اگر در تكاپوي بچنگ آوردن شادي و آرامش هستيم موذيانه هر بار كه بدستش مي آوريم از دستمان فرار ميكند. اما اگر خود را كامپيوتر بزرگي بدانيم كه هر برنامه اي كه از بچگي روي ما نوشته اند و يا خود، با استفاده از تجربيات زندگي خود يا ديگري، روي خود نوشته ايم را اجرا ميكند و ‹احساس› توليد مي كند، به اين نكته پي مي بريم كه ميتوانيم برنامه ي روحيات و واكنشهاي خود را براحتي عوض يا دستكاري كنيم. مثلا اگر در مقابل ناشناخته ها جبهه ي سردي ميگيريد، مي توانيد برنامه ي مربوط به قضاوتهايتان نسبت به ناشناخته ها را كمي دست كاري كنيد و تغييرات آنرا در احساسات خود ببينيد.تصميم بگيريد كه از اين به بعد در مقابل ناشناخته ها با هيجان و شكرگزاري برخورد كنيد و اصلا به فكر آنچه قبلا در چنين شرايطي بدان فكر ميكرديد نباشيد.
اگر چند بار از اين برنامه هاي كوچولو كوچولو جايگزين شده را استفاده كنيد با معجزه اي مواجه ميشويد كه به آن ‹عادت كردن› مي گويند. انسان بسيار زود به خلق و خوي خود عادت مي كند و مانند رانندگي كردن بدون تمركز روي ابزار خيلي نرم جلو ميرود. شما در امنيت كامل هستيد و هميشه و در هر شرايطي در رحمي هستيد كه همچون رحم مادر شما را در آغوش دارد.“...............(دكتر وين داير روانشناس برجسته ي آمريكايي- برگرفته از كتابChoosing Your Own Greatness (عظمت خود را دريابيد))
چرخ ار نگردد گرد دل، از بيخ و اصلش بركنــَم
گردون اگر دوني كند، گردون ِ گردون بشـــــــكنم!.....(مولانا)
دوستتون دارم......................محمد
” فرض كنيد يكي از عزيزان شما بيمارشود. اگر بپذيريد كه بيماري آن عزيز مستقل از اعتقادات شما عمل مي كند و ناراحتي شما هيچ چيز را تغيير نمي دهد به آساني بر احساسات خود چيره خواهيد شد. اما اگر با خود بگوييد: «اوه، چقدر وحشتناك ، نبايد اينطور ميشد. نبايد اين عزيز چنين غمگين ميشد. نبايد بيمار ميشد. او كه تا همين ديروز سالم بود و ...» غمنامه اي را به رشته هاي عصبي خود، بصورت دستي، مخابره ميكنيد كه قطعا بازتابهاي آن در اعمال و رفتار شما نمايان خواهد شد. در بين همراهان مريض هميشه انسانهايي با صورتهاي از غم مچاله شده وجود دارد كه سلامت مريض خود را بصورت ناخودآگاه به سمتهاي خطرناكي ميكشند. ناخوشي عزيزمان، هر كه ميخواهد باشد فرقي نمي كند، قطعاً چيز خوشايندي نيست. اما فراموش نكنيد كه شما مسئول احساسات خود هستيد و اگر اين كار را بدست حوادث بسپاريد سند حماقتي را امضا كرده ايد كه طي آن به طبيعت اين اجازه را مي دهيد كه به ميل خود افسار احساس شما را بدست گيرد. اشتباه بسياري از مردم اينست كه براي شاد و آرام بودن مدام دنبال بهانه اي ، چيزي يا كسي ميگردند. منشأ شادي قلب آدمها است و قطره اي شادي در ته هيچ بطري اي، در هيچ پاركي و يا ديسكو اي وجود ندارد. اگر از دنياي شادي درون خود با اطلاع شويم ديگر هرگز نخواهيم گفت كه در من شادي مرده يا شادي از ما بدش مياد و از روح ما رخت بر گرفته و رفته است. با ديدن اين دنياي دروني كه دائم اطوارهاي گوناگون دارد حتا اگر شرايط زندگي لحظه اي به ميل شما نباشد، باز شادمان خواهيد بود. اينها قصه نيست. خيالبافي نيست. اين نكته تنها دواي درد ماست كه حكماي قديم شرق براي ما به امانت گذاشتند. به محبوب خود نگوييد : «يك هفته كار كردم و حالا براي رفع خستگي و گرفتن روحيه بيا به سينما برويم.» البته به سينما برويد ولي بدانيد آنكه در شما احساس رفع خستگي توليد ميكند، خودتان هستيد. اگر سينما ترا شاد ميكند اين را بعد از ديدن فيلم مورد علاقه ات به خاطر داشته باش كه سينما فقط براي چند ساعتي مانع از اين شده كه به قلب خود طبق معمول دستورات و پيامهاي سرد و منفي بدهي و اين يك بغل آزادي و نشاطي كه بعد از ديدن فيلم مورد علاقه ات داري، از رهايي و نشاط قلب توست.
چنديست كه كتابهاي خود را براي افراد با نفوذ سراسر دنيا ارسال مي كنم. همين هفته ي گذشته چهار هزار جلد از آخرين كتابم را امضا كردم و با هزينه ي خودم براي سياستمداران، پزشكان و مربيان آموزشي بسياري از كشورها فرستادم. يكي از افرادي كه اين كتاب را دريافت داشت كن كايز نويسنده ي كتابهاي «راهي بسوي هشياري بيشترHandbook of Higher Consciousness»، «روابط انسان هشيارشده Conscious Person Guide to Relationship» و «صد ميمونOne Handred Monkies» بود. او آدمي بسيار نيك سيرت و پارسا و معتقد به روشنيست. پس از دريافت كتاب، نامه اي برايم فرستاد و ضمن تشكر اظهار تمايل كرد در فرصتي يكديگر را ملاقات كنيم. روز ملاقات به ديدارش شتافتم. توصيف اين انسان برجسته كار بسيار مشكليست. او فلج كامل است. ميگفت در سال 1946 كه در شهر ميامي بوده ، ناگهان سوزش شديدي در پشت خود احساس ميكند تا به حدي كه گويي كسي روي ستون فقراتش بنزين ريخته و آنرا به آتش كشيده است. از آن زمان به بعد فلج شده و روي صندلي چرخدار زندگي ميكند.چندان كه براي خوردن يك شكلات كوچولو شخصي بايد تا ده بيست دقيقه ناحيه ي گلوي او را ماساژ دهد تا لقمه از گلويش پايين برود. با اين وجود يك لحظه لبخند از لب بر نمي دارد. لبخندي كه از شادماني خالص، واقعي (نه جعلي)، زيبا و روحاني حكايت مي كند و هر كسي را به ياد تمامي اين صفات مي اندازد. آدمي اگر در باطن شاد باشد در ناگوار ترين شرايط هم شادماني خود را حفظ مي كند اما اگر از درون خودش را با غم سرگرم كرده باشد ، شادترين شرايط فقط نقشي بر جلد او ايجاد ميكند و بس. ناگوارترين حوادث هرگز براي انساني كه به دنياي شادي خود رسيده رخ نخواهد داد چرا كه حوادث براي آگاه كردن است و چنين انساني در حد بالايي از هشياري زيست مي كند. پس طبيعيست كه آرام زيست كند.
بيشتر مردم ميكوشند تا تندرستي، شادابي، صلح و آرامش، و تعادل را از دنياي خارج بستانند. در حالي كه در اين جهان و اين سياره اين نظام درست به عكس عمل مي كند. هرگاه در دنياي درون روي اعمال خود متمركز شويم و روي «بودن» خود متمركز شويم، هر آنچه را كه بخواهيم مي توانيم طلب كنيم و بدست آوريم.
اگر در جستجوي عشق هستيم، شاهد خواهيم بود كه مزورانه از چنگ ما مي گريزد. دقيقه اي به زير چنگال ما مي آيد و دقيقه اي ديگر در ميرود. اگر در تكاپوي بچنگ آوردن شادي و آرامش هستيم موذيانه هر بار كه بدستش مي آوريم از دستمان فرار ميكند. اما اگر خود را كامپيوتر بزرگي بدانيم كه هر برنامه اي كه از بچگي روي ما نوشته اند و يا خود، با استفاده از تجربيات زندگي خود يا ديگري، روي خود نوشته ايم را اجرا ميكند و ‹احساس› توليد مي كند، به اين نكته پي مي بريم كه ميتوانيم برنامه ي روحيات و واكنشهاي خود را براحتي عوض يا دستكاري كنيم. مثلا اگر در مقابل ناشناخته ها جبهه ي سردي ميگيريد، مي توانيد برنامه ي مربوط به قضاوتهايتان نسبت به ناشناخته ها را كمي دست كاري كنيد و تغييرات آنرا در احساسات خود ببينيد.تصميم بگيريد كه از اين به بعد در مقابل ناشناخته ها با هيجان و شكرگزاري برخورد كنيد و اصلا به فكر آنچه قبلا در چنين شرايطي بدان فكر ميكرديد نباشيد.
اگر چند بار از اين برنامه هاي كوچولو كوچولو جايگزين شده را استفاده كنيد با معجزه اي مواجه ميشويد كه به آن ‹عادت كردن› مي گويند. انسان بسيار زود به خلق و خوي خود عادت مي كند و مانند رانندگي كردن بدون تمركز روي ابزار خيلي نرم جلو ميرود. شما در امنيت كامل هستيد و هميشه و در هر شرايطي در رحمي هستيد كه همچون رحم مادر شما را در آغوش دارد.“...............(دكتر وين داير روانشناس برجسته ي آمريكايي- برگرفته از كتابChoosing Your Own Greatness (عظمت خود را دريابيد))
چرخ ار نگردد گرد دل، از بيخ و اصلش بركنــَم
گردون اگر دوني كند، گردون ِ گردون بشـــــــكنم!.....(مولانا)
دوستتون دارم......................محمد
۱۳۸۰ آذر ۲۶, دوشنبه
بانوي حصاري
يكي بود يكي نبود.
سه شنبه روزي جواني برازنده با لباس شيك قرمز بر تن به سوي قلعه اي رفت كه گنبدي قرمز داشت تا دختري را خواستگاري كند. دختر خيلي زيبا بود. او در قصري زندگي ميكرد كه مشرف به شهري بود چون عروس زيبا و آراسته (مانند تهران) و پادشاهي داشت عمارت ساز و رعيت نواز. ( كه ما چنين شهرداري رو تا حالا تو عمرمون نديديم!) اين پادشاه ( يا همون شهردار) دختري داشت نازپرورده ولي داراي اعتماد بنفس عالي كه جهان را جايي زيبا مي ديد و جز به زيبايي هيچ نمي ديد. اين دختر همان دختري بود كه جوان قرمز پوش براي خواستگاري او مي شتافت.
دخترزيباي پادشاه در كمال و جمال بر همگان سر بود و آنقدر شعور داشت كه به هر بي سرو پايي دست همسري ندهد. تلاش كرده بود و صاحب تخصص هاي مفيدي بود و كمالات زيادي داشت. فقط به اين بسنده نكرده بود كه بابا جوني پولداره و خوشگل هم كه هستم. مي خواست علاوه بر اين موهبتهاي طبيعي خودش هم كمالي پيدا كرده باشه. در روزگار خويش ميخواست يگانه باشد و تلاش زيادي در اين راستا كرده بود. تلاشهايي مانند گرفتن دكترا و مدرك خياطي و مدرك كامپيوتري و برنامه نويسي و MSCE و ... حالا هم داشت براي فوق دكترا تلاش ميكرد. او جفت مي خواست ولي جفت هر بچه اي نميشد. روي دفتر برنامه ريزي روزانه اش نوشته بود:
روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم....(حافظ)
باري آوازه در جهان اوفتاد كه شاه پري رويان و سر آمد حوريان گويي از آسمان به زمين اوفتاده است . دختري كه در مهد ماه و خورشيد پرورش يافته و زهره ي خنياگر او را به شير عطارد پرورده است و بدين آوازه رغبت مردمان بدو گرم شده و از هر سو با پاترول و بنز و بي ام و به خواستگاري او آمده و مدارك كارخانجات در جاده ي قديم كرج را آورده تا ثابت كنند مهر او چند كارخانه است. اما آن دختر خوبروي و گسترده فكر و سالم نهاد كه تا كنون با كوچكترين پسري مغازله نكرده بود (غير از چند تلفن كوچولو در عهد ديپلم كه البته بعد از فهميدن نيت پليد محبوب اونور خط فورا قطع كرده بود شماره را آتش زده بود و درست همان سال دانشگاه قبول شده بود و تخت گاز تا دكترا رفته بود) ميدانست كمالات در ذهن مرد است نه در جيبش و آنچه او در جيب لباس است مي تواند به صاحب جيب تعلقي نداشته باشد.
چندي كه از خواستگاريهاي متعدد گذشت او از دست اين نرهاي پولداركه از صبح تا شب به گل و گيسشون ميرسيدن و در راه بهداشت طريق افراط را طي مي نمودند اعصابش خرد شد و چون دست خواهندگان خود دراز ديد دستور داد تا بر فراز كوهي ( مثل دربند) حصاري محكم بنا كردند و در راه آن طلسمهاي خطرناك از پيكره هاي آهنين نهادند و در دست هر پيكره اي شمشيري چابك بود كه به يك دم سر از تن رهگذران جدا ميكرد و دروازه ي آن قلعه را نيز چنان ساخته بودند كه پنهان و بي نشان بود. پس دختر در آن حصار پناه گرفت تا از دست خواستگاران مدعي در امان باشد و نتوانند پز ماشين دم در و سگهاي پفكيشون رو بدن. و بدين سان اين دختر صاحب كمال و البته جمال بانوي حصاري لقب گرفت. بله اينست قصه كهن بانوي حصاري كه معروف خاص و عام است.
بانوي حصاري در نهان چشم براه جوانمردي بود كه يگانه ي آفاق و جفت آن طاق باشد. او شوي مي خواست ولي از تمام خوشپوشان پشت ماشين بابا كه چيزي غير شكم خود نمي شناختند بيزار بود. او مي دانست كه در پارتي هاي پسر و دختر قاطي (با لوازم جانبي!) غير از بي شرفي هيچ چيز فروخته نشده و از طريق اينترنت هم با چند تا از اهل دانش اونور آبها هم در تماس بود و مي دانست تمام انسانهاي بزرگ دنيا اهل خانواده هستند و از دست بي حيايي ملت اطراف جان به لبند. او ميدانست كه كارهاي بزرگ عالم را چند عاشق سالم كرده اند و بقيه ي خوش تيپان عالم هيچ غلطي نكرده و با اين كثافت كاري هايشان نيز نتوانند كردن. او ميدانست كه تمامي انسانهاي بزرگ مانند ارسطو فيثاغورس انشتين اديسون بوعلي بيل گيتس هلن كلر ماري كوري وهزاران نفر اينچنين بسيار به اخلاق پا بند هستند و حتا نقل قولي از انشتين روي ديوار عمارت نوشته بود كه : اگر اخلاق در اين كره وجود نداشت من سالها پيش از فرط افسرگي خودكشي ميكردم.
آن پرند چنين نگاشت كه خواستگار مرا چهار شرط بايد. شرط اول آنكه مردي نيك نام و نكو كردار باشد. شرط دوم: گشادن رمز طلسم ها و عبور از راه پيچ در پيچ است تا به آستانه ي حصار برسد. شرط سوم آنكه: دروازه ي حصار را پيدا كند زيرا كه نامرئي بود شوي من به جاي ديوار بايد از در وارد شود و رسم ادب رعايت كند. و چهارم آنكه: چون آن سه شرط بجا آورد به شهر بازگردد و به قصر پادشاه برود تا من نيز بدانجا آيم و ازخواستگار حديثها و اسرار هنر جويا شوم
گر جوابم دهد چنان كه سزاست ....................خواهم او را چنان كه رسم وفاست
وآنكه زين شرط بگذرد تن او ......................خون بي شرط او به گردن اوست
شرطها را بنوشت و نسخه اي به غلامي سپرد و گفت كه در همه جاي شهر ها بخوان و اعلان كن و بر ديوارها در جاهايي كه شهرداري مجاز كرده بكوب.
بر در شهر شو به جاي بلند.........................اين ورق را به طاق در دربند
تا ز شهري و لشگري هركس .....................افتدش بر چو من عروس هوس
به چنين شرط راه برگيرد ..........................يا شود مير قلعه يا ميرد
و نسخه اي را هم در سايتش روي اينترنت در HomePageاش گذاشت تا بلاد دور هم بدان راز آگاهي يابند.
جوانان خام طمع از هر سو به تمناي آن عروس گرد آمدند. عكس او را روي اينترنت ديدند و كف كرده و براه اوفتادند شايد خرش كرده در ساعتي با آنها با هزينه اي گزاف در آميزد. ولي در دم از ديدن پيكره هاي سترد و شمشيرها فولادين و طلسمهاي هول انگيز جفت كرده و دو پايشان را هم يادشان رفت كه بردارند و حتا از پاترول پايين هم نيامدند و از همان دور فلكه ي دربند برگشتند و براي فراموشي از CDهاي دوپسي دوپسي (اشاره به تم اصلي اكثر آهنگهاي كنوني) استعمال كردند شايد سگ دختري يا ماده زني يابند و دقيقه اي چون سگان با او جفت شده اين ترس را خالي نموده و اطمينان حاصل كنند كه هنوز از مردي نيفتاده اند!
عده اي هم از گرمي جواني و سوداهاي ناپخته زندگي خويش بر باد دادند و بعد ازآنكه لختي كوشيدند وچند طلسمي باز كردند ولي اين ديگر بازي سگا و بازيهاي رايانه اي نبود و در غفلتي كوچك به پاي طلسمي ديگر جان دادند و گيم خويش او ور over كردند!
هر روز زمره اي ديگر به عشق سر بر مي آوردند و در هواي گرم آن معشوق به خاك مي افتادند. تا اينكه روزي از روزها شاهزاده اي جوان بهرام نام در غالب لباسي لي و ساده بسوي آن دژ قرمز كلاه راهي شد. اين شاهزاده جواني دانشجو آزاده زيرك و دلير بود كه هيچ دوست دختري ( يا بعبارتي صيغه اي ) نداشت و مردي خويش بر صفحه علم مي آزمود و در گود عالمان نه در پارتي هاي شبانه. او آنروز به حوالي آن حوالي به هواي خريد سي دي آفيس آمده بود تا كامپيوتر خويش قابل كند و در راه آن اعلانات نصب شده را خوانده بود. به خانه برگشته بود و وصيتي كوچك كرده بود و نوشته بود كه : جمال سركار دوشيزه حصاري آخرين جمالي است كه ميخواهم ببينم كه در دام او شكار شدم.
قبل از براه افتادن اي ميلش را كنترل كرده بود و تبليغ سايت بانوي حصاري كه براي او هم آمده بود را لابلاي پيامها يافته بود كه در آن نشاني سايت اينترنتي اش آن دوشيزه نوشته شده بود. پس درنگ جايز ندانسته و به سايتHomePage دختر وصل شده بود و از عكس دختر پرينت رنگي گرفته و در جيب گذاشته زيرا ميدانست كه عشق برترين سلاح است و براه افتاده بود.
بهرام خان دور ميدان دربند آنچه را بايد از عاشقان بال سوخته بديد. گاه به جمال دختر در جيب نظري مي كرد و گاه در سرهاي بريده مي نگريست. او خانم حصاري را گنجي يافت در دهان اژدها و گوهري در كنار نهنگ . اما باز نگشت و نگفت كه بابا سره كاريه!
گفت از اين گوهر نهنگ آويز.........چون گريزم كه نيست جاي گريز
با خود گفت: اين همه سر در اين سودا به باد رفته است. سر ما نيز رفته گير و نترس. اما فكر كرد كه اين دژ را اينان شايد براي مشتريان غافل و نا آگاه اينچنين سفت و محكم بسته اند. او پيش خود گفت بايد افسوني در جيب داشته باشم كه با آن به جنگ اين طلسمها بروم. پس برگشت به خانه و شروع به Search توي اينترنت كرد تا چاره اي جويد تا آن بندهاي سخت از محبوب باز كند و رخنه اي بدان حصار گشايد. تا اينكه توي سايت شفا خبر يافت كه يك هنرمند فرشته پيكري به شهر آمده كه راز تمام طلسمات عالم داند. پيش او رفت و او را در غاري طرفاي تپه هاي فرحزاد يافت. به او قصه را گفت و چاره اي خواست. آن حكيم از حساب طلسمات پيچ در پيچ عالم آنچه مناسب ديد با او بگفت و اصلا تقاضاي حق مشاوره و ... نكرد و جوان دست او را فشرد و تشكر گرمي كرد كه پير را خوش آمد. جوان با توشه اي از دانايي و بينايي از تپه به زير آمد آژانسي گرفت و به منزل رسيد. لباسهاي لي را خارج كرد و جامه ي قرمزي بتن نمود و بسوي دربند شتافت. در راه به همگان اعلام كرد كه به خونخواهي سرهاي بريده آمده است.
گفت رنج از براي خود نبرم ...........بلكه خونخواه صد هزار سرم
و بدين تيغ در دست و فكر در سر و راز بر قلب سه شنبه روزي از روزهاي خدا به سوي آن حصارها بالاي دربند ميرفت و توانست از طلسمات اوليه برون آيد و چون آوازه در افتاد كه شيرمردي به دادخواهي برخاسته است هركس شنيد همت و خواست خويش در كار او بست و جوان با نيرويي شگرف به طلسمات بعدي نزديك ميشد و مي گذراند. و ديگران بسيار به او كمك مي كردند. به پاي دروازه ي دژ رسيد. ديد همه جا ديوار است. دهلي يافت و بنواخت. از همه ي ديوار صدا بر مي گشت غير يك جا. دست بزد و آنرا پارچه اي برنگ و نقش ديوار يافت. وارد شد. چون بانوي حصاري از اين واقعه با خبر شد آرايش مختصري كرد تا شبيه به عكسش توي اينرنت شود و برون آمد به نشاط و جوان را به باد غرور آفريني داد وگفت : اكنون پاسپورتت را بده يا اگر نداري يك مدرك شناسايي معتبري بده و بسوي قصر ما برو تا من هم بدانجا آيم و از تو سوالاتي بپرسم. اگر در اين كنكور هم رتبه ي اول شوي كار تمام است. اگر نه كه سرت بر باد است و ديگر هنگام كلاس كنكور رفتن مجدد نداري. جوان گواهينامه ي رانندگي داد و بسوي قصر رفت. سپس آن دختر دستور داد سرهاي پشت در را با تنها قرين نمايند و به خاك سپارند. و شهرياران سرود خوانان سوگند خوردند كه اگر شاه از اين پيوند سر باز زند او را كشته و اين مرد دلاور را به شاهي رسانيم. زيرا كه
كان سر ما بريد و سردي كرد ...............وين سر ما رهاند و مردي كرد
و آن عروس زيبا كه در دل از پيروزي شوي خود شاد بود با آژانس به شهر آمد و داستان جوان دلير با پدر بگفت كه چگونه سه شرط را به پايان برد و تنها شرط چهارم مانده است.
شاه بگفتا كه شرط چهارم چيست .......شرط خوبان يكي كنند نه بيست
شاه به دختر نهيبي زد كه تو هم ديگه شورش رو در آوردي. يه شرط بس بود. دختر گفت كه يك شرط براي شما بس است و براي من چهار شرط كفايت مي كند. فردا صبح او را به قصر بخوانيد و اكرام كنيد و من از پس پرده از وي پرسشهاي سر بسته كنم تا بختش چگونه خواهد كرد. از اين خصوصيت دختره خيلي خوشم اومد. خيلي اعتماد به نفس ميخواد كه با وجود عشق فراوان به آن پسر او را در مرحله ي آخرهم تست مي كند و اگر برنده شود او را مي خواهد و نمي گويد كه بابا اين رو ديگه بي خيال. ديگه كارو تموم كنم. بدبخت حسابي ريسك كرده و تا اينجا اومده. اگه اينو از دست بدم ديگه كو شوهر. يا مثلا به باباهه بگه : هر چي بزرگترا بگن . هر چي بابام بگه و .... نه مثل خيلي از دخترهاي ضعيفه ( به تمام معني ) تو اين دور و زمونه كه با اولين چشمك آقا پسر پولدار و سوار بر بنز فورا همه چي را تا آخرآخر وا ميدن!
بامدادن مجلس آراستند و بزرگان شهر آمدند و جوان هم بيامد. خيلي سر وقت و سر حال و اصلا هم بهانه نياورد كه تو اين مملكت ترافيك بيداد ميكنه و ... و نمي ترسيد چرا كه ميدانست هر چه شود درست همانيست كه ميتواند در اين شرايط بشود. باباش هم نياورد با ماشين جلوي قصر برسونش. خودش مردانه تنها توي اون مجلس مهم اومد.
آنگاه دختر از پس پرده چون لعبت بازان بازي آغاز كرد. نخست از گوشواره هاي خود دو لولوي خرد بر گرفت و به خازن سپرد كه اين نزد ميهمان بر و پاسخش بگير و بياور. جوان آن دو لولو را با سه لولو خرد ديگر قرين كرد و هر پنج را بنزد دختر فرستاد كه پاسخش اينست. دختر كه با شگفتي پاسخ را درست يافته بود آن پنج لولو را در هاوني نهاد و با شكر بياميخت و در و شكر را چندان بسود كه چون غبار شد. پس باز لولو و شكر سوده را نزد ميهمان فرستاد كه پاسخ را بگويد. مهمان باز نكته را در يافت و جامي شير طلب كرد و آن سوده را در جام ريخت و بياميخت و باز فرستاد. دختر باز پاسخ سنجيده ديد. آنگاه شير را خورد و ذرات ته نشين شده ي لولو را خمير كرد و به ترازو سنجيد و ديد كه يك سر موي كم نشده است. پس انگشتري از انگشت خود بيرون آورد و براي ميهمان فرستاد. ميهمان انگشتري بگرفت و در انگشت خويش كرد. سپس دري بزرگ را كه مال جهيزيه مادرش بود را در آورد و براي دختر فرستاد. دختر گوهري همسنگ آن در صندوق خود يافت و هر دو گوهر مانند را براي پسر فرستاد. جوان نگاهي به هردو كرد و گوهر خويش باز نشناخت. پس مهره ي ازرق ( آبي رنگ) از غلامان خواست و آن مهره بر دو گوهر بياويخت و بفرمود تا به نزد دختر برند. آين بار فرياد آفرين از پس پرده برخاست و دختر به پدر گفت :
همسري يافتم كه همسر او ............نيست كس در ديار و كشور او
ما كه دانا شديم و دانا اوست ..........دانش ما به زير دانش اوست
پدر گفت : زهي شادي و فرخندگي اما پرده را بردار و اين رازهاي نهفته با من هم در ميان بگذار و بگو اينجا چه خبر بود. دختر گفت : در آغاز امتحان با گوهرهاي خود به او گفتم كه اين دو روزه ي عمر اگر چه گوهر است اما چه فايده كه خرد و نا چيز است. و او كه سه مرواريد خرد بر آن افزود در پرده گفت : اگر عمر دو روزه پنج روزه شود باز چون در گذر است تفاوتي نيست
اگر صد سال ماني ور يكي روز ......ببيايد رفت از اين كاخ دل افروز
من كه پاسخ را درست يافتم ان پنج مرواريد را با شكر در هاون كوفتم و در آويختم كه به او بفهمانم كه
گفتم اين عمر شهوت آلوده ................چون در و چون شكر بهم سوده
به فسون و به كيميا كردن ................كه تواند ز هم جدا كردن
آخه ميديدم تمام دوستام ميگن تو پارتي ها چند دقيقه اي عاشق ميشن و شوهر ميكنن. من شك كرده بودم كه آيا چيزي بنام گوهر را درلابالي اين همه شهوت ميشه يافت و او با افزودن شير توانست مرواريد عمر را از شكر شهوت جدا كند و من آن شير شيرين را نوشيدم و ديدم كه ذره اي از آن مرواريد با شكر قاطي نشده و تمام و كمال به قوت خود جدا از شهوت وجود دارد. پس از حكمت دانايي او در شگفت شدم و او را به همسري خود بر گزيدم و انگشتري خود را بدو فرستادم و او بي درنگ انگشتري مرا تو هوا قاپيد آنگاه مرواريدي بي همتا فرستاد. منظورش هم اين بود كه بما بگه كه ما عمرن مانند اين مرواريد را بتونيم پيدا كنيم و من مرواريدي چون او و همسنگ او و مانند او با مرواريدش قرين كردم و اعلام كردم كه جفت اين مرواريد منم و سومي از اين دست وجود ندارد. او چون نتوانست تشخيص تفاوت مرواريد ها فهميدن و حيران ماند و نتوانست سومي بر آن فزودن مهره اي آبي رنگ براي دور كردن چشم بد بر آندو افزود و من آن گردنبند را به نشان عهد و پيوند همسري به گردن آويختم. اينك او انگشتري من را دارد و من گردنبند وفا بر گردن. پدر من او را مي خواهم و وفادار اويم و هرگز بجز بر او بر حتا گربه اي هم زيبايي خود را باز نخواهم كرد و تمام شير جان خود را به او مي نوشانم.
و بدين سان هفت شبانه هفت روز در شهر جشن گرفته شد و آندو به خانه ي خويش رفتند. اما رفيقان ان دختر هنوز هم به پارتي ها ميروند و مشروب ميخورند تا احمق شوند و بعد دقايقي زيبايي ها را بيرون بريزند و ديگران تا آنجا كه نفس دارند آن زيبايي ها را به لجن مي كشند و شير جان آنها را مي نوشند. درست مانند شيري كه در جوي خيابان ريخته شود.
(بر گرفته ازداستان بانوي حصاري ( كه رمزي از حضرت احديت است) از كتاب پنج گنج نظامي)
دوستتون دارم........................محمد
يكي بود يكي نبود.
سه شنبه روزي جواني برازنده با لباس شيك قرمز بر تن به سوي قلعه اي رفت كه گنبدي قرمز داشت تا دختري را خواستگاري كند. دختر خيلي زيبا بود. او در قصري زندگي ميكرد كه مشرف به شهري بود چون عروس زيبا و آراسته (مانند تهران) و پادشاهي داشت عمارت ساز و رعيت نواز. ( كه ما چنين شهرداري رو تا حالا تو عمرمون نديديم!) اين پادشاه ( يا همون شهردار) دختري داشت نازپرورده ولي داراي اعتماد بنفس عالي كه جهان را جايي زيبا مي ديد و جز به زيبايي هيچ نمي ديد. اين دختر همان دختري بود كه جوان قرمز پوش براي خواستگاري او مي شتافت.
دخترزيباي پادشاه در كمال و جمال بر همگان سر بود و آنقدر شعور داشت كه به هر بي سرو پايي دست همسري ندهد. تلاش كرده بود و صاحب تخصص هاي مفيدي بود و كمالات زيادي داشت. فقط به اين بسنده نكرده بود كه بابا جوني پولداره و خوشگل هم كه هستم. مي خواست علاوه بر اين موهبتهاي طبيعي خودش هم كمالي پيدا كرده باشه. در روزگار خويش ميخواست يگانه باشد و تلاش زيادي در اين راستا كرده بود. تلاشهايي مانند گرفتن دكترا و مدرك خياطي و مدرك كامپيوتري و برنامه نويسي و MSCE و ... حالا هم داشت براي فوق دكترا تلاش ميكرد. او جفت مي خواست ولي جفت هر بچه اي نميشد. روي دفتر برنامه ريزي روزانه اش نوشته بود:
روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم....(حافظ)
باري آوازه در جهان اوفتاد كه شاه پري رويان و سر آمد حوريان گويي از آسمان به زمين اوفتاده است . دختري كه در مهد ماه و خورشيد پرورش يافته و زهره ي خنياگر او را به شير عطارد پرورده است و بدين آوازه رغبت مردمان بدو گرم شده و از هر سو با پاترول و بنز و بي ام و به خواستگاري او آمده و مدارك كارخانجات در جاده ي قديم كرج را آورده تا ثابت كنند مهر او چند كارخانه است. اما آن دختر خوبروي و گسترده فكر و سالم نهاد كه تا كنون با كوچكترين پسري مغازله نكرده بود (غير از چند تلفن كوچولو در عهد ديپلم كه البته بعد از فهميدن نيت پليد محبوب اونور خط فورا قطع كرده بود شماره را آتش زده بود و درست همان سال دانشگاه قبول شده بود و تخت گاز تا دكترا رفته بود) ميدانست كمالات در ذهن مرد است نه در جيبش و آنچه او در جيب لباس است مي تواند به صاحب جيب تعلقي نداشته باشد.
چندي كه از خواستگاريهاي متعدد گذشت او از دست اين نرهاي پولداركه از صبح تا شب به گل و گيسشون ميرسيدن و در راه بهداشت طريق افراط را طي مي نمودند اعصابش خرد شد و چون دست خواهندگان خود دراز ديد دستور داد تا بر فراز كوهي ( مثل دربند) حصاري محكم بنا كردند و در راه آن طلسمهاي خطرناك از پيكره هاي آهنين نهادند و در دست هر پيكره اي شمشيري چابك بود كه به يك دم سر از تن رهگذران جدا ميكرد و دروازه ي آن قلعه را نيز چنان ساخته بودند كه پنهان و بي نشان بود. پس دختر در آن حصار پناه گرفت تا از دست خواستگاران مدعي در امان باشد و نتوانند پز ماشين دم در و سگهاي پفكيشون رو بدن. و بدين سان اين دختر صاحب كمال و البته جمال بانوي حصاري لقب گرفت. بله اينست قصه كهن بانوي حصاري كه معروف خاص و عام است.
بانوي حصاري در نهان چشم براه جوانمردي بود كه يگانه ي آفاق و جفت آن طاق باشد. او شوي مي خواست ولي از تمام خوشپوشان پشت ماشين بابا كه چيزي غير شكم خود نمي شناختند بيزار بود. او مي دانست كه در پارتي هاي پسر و دختر قاطي (با لوازم جانبي!) غير از بي شرفي هيچ چيز فروخته نشده و از طريق اينترنت هم با چند تا از اهل دانش اونور آبها هم در تماس بود و مي دانست تمام انسانهاي بزرگ دنيا اهل خانواده هستند و از دست بي حيايي ملت اطراف جان به لبند. او ميدانست كه كارهاي بزرگ عالم را چند عاشق سالم كرده اند و بقيه ي خوش تيپان عالم هيچ غلطي نكرده و با اين كثافت كاري هايشان نيز نتوانند كردن. او ميدانست كه تمامي انسانهاي بزرگ مانند ارسطو فيثاغورس انشتين اديسون بوعلي بيل گيتس هلن كلر ماري كوري وهزاران نفر اينچنين بسيار به اخلاق پا بند هستند و حتا نقل قولي از انشتين روي ديوار عمارت نوشته بود كه : اگر اخلاق در اين كره وجود نداشت من سالها پيش از فرط افسرگي خودكشي ميكردم.
آن پرند چنين نگاشت كه خواستگار مرا چهار شرط بايد. شرط اول آنكه مردي نيك نام و نكو كردار باشد. شرط دوم: گشادن رمز طلسم ها و عبور از راه پيچ در پيچ است تا به آستانه ي حصار برسد. شرط سوم آنكه: دروازه ي حصار را پيدا كند زيرا كه نامرئي بود شوي من به جاي ديوار بايد از در وارد شود و رسم ادب رعايت كند. و چهارم آنكه: چون آن سه شرط بجا آورد به شهر بازگردد و به قصر پادشاه برود تا من نيز بدانجا آيم و ازخواستگار حديثها و اسرار هنر جويا شوم
گر جوابم دهد چنان كه سزاست ....................خواهم او را چنان كه رسم وفاست
وآنكه زين شرط بگذرد تن او ......................خون بي شرط او به گردن اوست
شرطها را بنوشت و نسخه اي به غلامي سپرد و گفت كه در همه جاي شهر ها بخوان و اعلان كن و بر ديوارها در جاهايي كه شهرداري مجاز كرده بكوب.
بر در شهر شو به جاي بلند.........................اين ورق را به طاق در دربند
تا ز شهري و لشگري هركس .....................افتدش بر چو من عروس هوس
به چنين شرط راه برگيرد ..........................يا شود مير قلعه يا ميرد
و نسخه اي را هم در سايتش روي اينترنت در HomePageاش گذاشت تا بلاد دور هم بدان راز آگاهي يابند.
جوانان خام طمع از هر سو به تمناي آن عروس گرد آمدند. عكس او را روي اينترنت ديدند و كف كرده و براه اوفتادند شايد خرش كرده در ساعتي با آنها با هزينه اي گزاف در آميزد. ولي در دم از ديدن پيكره هاي سترد و شمشيرها فولادين و طلسمهاي هول انگيز جفت كرده و دو پايشان را هم يادشان رفت كه بردارند و حتا از پاترول پايين هم نيامدند و از همان دور فلكه ي دربند برگشتند و براي فراموشي از CDهاي دوپسي دوپسي (اشاره به تم اصلي اكثر آهنگهاي كنوني) استعمال كردند شايد سگ دختري يا ماده زني يابند و دقيقه اي چون سگان با او جفت شده اين ترس را خالي نموده و اطمينان حاصل كنند كه هنوز از مردي نيفتاده اند!
عده اي هم از گرمي جواني و سوداهاي ناپخته زندگي خويش بر باد دادند و بعد ازآنكه لختي كوشيدند وچند طلسمي باز كردند ولي اين ديگر بازي سگا و بازيهاي رايانه اي نبود و در غفلتي كوچك به پاي طلسمي ديگر جان دادند و گيم خويش او ور over كردند!
هر روز زمره اي ديگر به عشق سر بر مي آوردند و در هواي گرم آن معشوق به خاك مي افتادند. تا اينكه روزي از روزها شاهزاده اي جوان بهرام نام در غالب لباسي لي و ساده بسوي آن دژ قرمز كلاه راهي شد. اين شاهزاده جواني دانشجو آزاده زيرك و دلير بود كه هيچ دوست دختري ( يا بعبارتي صيغه اي ) نداشت و مردي خويش بر صفحه علم مي آزمود و در گود عالمان نه در پارتي هاي شبانه. او آنروز به حوالي آن حوالي به هواي خريد سي دي آفيس آمده بود تا كامپيوتر خويش قابل كند و در راه آن اعلانات نصب شده را خوانده بود. به خانه برگشته بود و وصيتي كوچك كرده بود و نوشته بود كه : جمال سركار دوشيزه حصاري آخرين جمالي است كه ميخواهم ببينم كه در دام او شكار شدم.
قبل از براه افتادن اي ميلش را كنترل كرده بود و تبليغ سايت بانوي حصاري كه براي او هم آمده بود را لابلاي پيامها يافته بود كه در آن نشاني سايت اينترنتي اش آن دوشيزه نوشته شده بود. پس درنگ جايز ندانسته و به سايتHomePage دختر وصل شده بود و از عكس دختر پرينت رنگي گرفته و در جيب گذاشته زيرا ميدانست كه عشق برترين سلاح است و براه افتاده بود.
بهرام خان دور ميدان دربند آنچه را بايد از عاشقان بال سوخته بديد. گاه به جمال دختر در جيب نظري مي كرد و گاه در سرهاي بريده مي نگريست. او خانم حصاري را گنجي يافت در دهان اژدها و گوهري در كنار نهنگ . اما باز نگشت و نگفت كه بابا سره كاريه!
گفت از اين گوهر نهنگ آويز.........چون گريزم كه نيست جاي گريز
با خود گفت: اين همه سر در اين سودا به باد رفته است. سر ما نيز رفته گير و نترس. اما فكر كرد كه اين دژ را اينان شايد براي مشتريان غافل و نا آگاه اينچنين سفت و محكم بسته اند. او پيش خود گفت بايد افسوني در جيب داشته باشم كه با آن به جنگ اين طلسمها بروم. پس برگشت به خانه و شروع به Search توي اينترنت كرد تا چاره اي جويد تا آن بندهاي سخت از محبوب باز كند و رخنه اي بدان حصار گشايد. تا اينكه توي سايت شفا خبر يافت كه يك هنرمند فرشته پيكري به شهر آمده كه راز تمام طلسمات عالم داند. پيش او رفت و او را در غاري طرفاي تپه هاي فرحزاد يافت. به او قصه را گفت و چاره اي خواست. آن حكيم از حساب طلسمات پيچ در پيچ عالم آنچه مناسب ديد با او بگفت و اصلا تقاضاي حق مشاوره و ... نكرد و جوان دست او را فشرد و تشكر گرمي كرد كه پير را خوش آمد. جوان با توشه اي از دانايي و بينايي از تپه به زير آمد آژانسي گرفت و به منزل رسيد. لباسهاي لي را خارج كرد و جامه ي قرمزي بتن نمود و بسوي دربند شتافت. در راه به همگان اعلام كرد كه به خونخواهي سرهاي بريده آمده است.
گفت رنج از براي خود نبرم ...........بلكه خونخواه صد هزار سرم
و بدين تيغ در دست و فكر در سر و راز بر قلب سه شنبه روزي از روزهاي خدا به سوي آن حصارها بالاي دربند ميرفت و توانست از طلسمات اوليه برون آيد و چون آوازه در افتاد كه شيرمردي به دادخواهي برخاسته است هركس شنيد همت و خواست خويش در كار او بست و جوان با نيرويي شگرف به طلسمات بعدي نزديك ميشد و مي گذراند. و ديگران بسيار به او كمك مي كردند. به پاي دروازه ي دژ رسيد. ديد همه جا ديوار است. دهلي يافت و بنواخت. از همه ي ديوار صدا بر مي گشت غير يك جا. دست بزد و آنرا پارچه اي برنگ و نقش ديوار يافت. وارد شد. چون بانوي حصاري از اين واقعه با خبر شد آرايش مختصري كرد تا شبيه به عكسش توي اينرنت شود و برون آمد به نشاط و جوان را به باد غرور آفريني داد وگفت : اكنون پاسپورتت را بده يا اگر نداري يك مدرك شناسايي معتبري بده و بسوي قصر ما برو تا من هم بدانجا آيم و از تو سوالاتي بپرسم. اگر در اين كنكور هم رتبه ي اول شوي كار تمام است. اگر نه كه سرت بر باد است و ديگر هنگام كلاس كنكور رفتن مجدد نداري. جوان گواهينامه ي رانندگي داد و بسوي قصر رفت. سپس آن دختر دستور داد سرهاي پشت در را با تنها قرين نمايند و به خاك سپارند. و شهرياران سرود خوانان سوگند خوردند كه اگر شاه از اين پيوند سر باز زند او را كشته و اين مرد دلاور را به شاهي رسانيم. زيرا كه
كان سر ما بريد و سردي كرد ...............وين سر ما رهاند و مردي كرد
و آن عروس زيبا كه در دل از پيروزي شوي خود شاد بود با آژانس به شهر آمد و داستان جوان دلير با پدر بگفت كه چگونه سه شرط را به پايان برد و تنها شرط چهارم مانده است.
شاه بگفتا كه شرط چهارم چيست .......شرط خوبان يكي كنند نه بيست
شاه به دختر نهيبي زد كه تو هم ديگه شورش رو در آوردي. يه شرط بس بود. دختر گفت كه يك شرط براي شما بس است و براي من چهار شرط كفايت مي كند. فردا صبح او را به قصر بخوانيد و اكرام كنيد و من از پس پرده از وي پرسشهاي سر بسته كنم تا بختش چگونه خواهد كرد. از اين خصوصيت دختره خيلي خوشم اومد. خيلي اعتماد به نفس ميخواد كه با وجود عشق فراوان به آن پسر او را در مرحله ي آخرهم تست مي كند و اگر برنده شود او را مي خواهد و نمي گويد كه بابا اين رو ديگه بي خيال. ديگه كارو تموم كنم. بدبخت حسابي ريسك كرده و تا اينجا اومده. اگه اينو از دست بدم ديگه كو شوهر. يا مثلا به باباهه بگه : هر چي بزرگترا بگن . هر چي بابام بگه و .... نه مثل خيلي از دخترهاي ضعيفه ( به تمام معني ) تو اين دور و زمونه كه با اولين چشمك آقا پسر پولدار و سوار بر بنز فورا همه چي را تا آخرآخر وا ميدن!
بامدادن مجلس آراستند و بزرگان شهر آمدند و جوان هم بيامد. خيلي سر وقت و سر حال و اصلا هم بهانه نياورد كه تو اين مملكت ترافيك بيداد ميكنه و ... و نمي ترسيد چرا كه ميدانست هر چه شود درست همانيست كه ميتواند در اين شرايط بشود. باباش هم نياورد با ماشين جلوي قصر برسونش. خودش مردانه تنها توي اون مجلس مهم اومد.
آنگاه دختر از پس پرده چون لعبت بازان بازي آغاز كرد. نخست از گوشواره هاي خود دو لولوي خرد بر گرفت و به خازن سپرد كه اين نزد ميهمان بر و پاسخش بگير و بياور. جوان آن دو لولو را با سه لولو خرد ديگر قرين كرد و هر پنج را بنزد دختر فرستاد كه پاسخش اينست. دختر كه با شگفتي پاسخ را درست يافته بود آن پنج لولو را در هاوني نهاد و با شكر بياميخت و در و شكر را چندان بسود كه چون غبار شد. پس باز لولو و شكر سوده را نزد ميهمان فرستاد كه پاسخ را بگويد. مهمان باز نكته را در يافت و جامي شير طلب كرد و آن سوده را در جام ريخت و بياميخت و باز فرستاد. دختر باز پاسخ سنجيده ديد. آنگاه شير را خورد و ذرات ته نشين شده ي لولو را خمير كرد و به ترازو سنجيد و ديد كه يك سر موي كم نشده است. پس انگشتري از انگشت خود بيرون آورد و براي ميهمان فرستاد. ميهمان انگشتري بگرفت و در انگشت خويش كرد. سپس دري بزرگ را كه مال جهيزيه مادرش بود را در آورد و براي دختر فرستاد. دختر گوهري همسنگ آن در صندوق خود يافت و هر دو گوهر مانند را براي پسر فرستاد. جوان نگاهي به هردو كرد و گوهر خويش باز نشناخت. پس مهره ي ازرق ( آبي رنگ) از غلامان خواست و آن مهره بر دو گوهر بياويخت و بفرمود تا به نزد دختر برند. آين بار فرياد آفرين از پس پرده برخاست و دختر به پدر گفت :
همسري يافتم كه همسر او ............نيست كس در ديار و كشور او
ما كه دانا شديم و دانا اوست ..........دانش ما به زير دانش اوست
پدر گفت : زهي شادي و فرخندگي اما پرده را بردار و اين رازهاي نهفته با من هم در ميان بگذار و بگو اينجا چه خبر بود. دختر گفت : در آغاز امتحان با گوهرهاي خود به او گفتم كه اين دو روزه ي عمر اگر چه گوهر است اما چه فايده كه خرد و نا چيز است. و او كه سه مرواريد خرد بر آن افزود در پرده گفت : اگر عمر دو روزه پنج روزه شود باز چون در گذر است تفاوتي نيست
اگر صد سال ماني ور يكي روز ......ببيايد رفت از اين كاخ دل افروز
من كه پاسخ را درست يافتم ان پنج مرواريد را با شكر در هاون كوفتم و در آويختم كه به او بفهمانم كه
گفتم اين عمر شهوت آلوده ................چون در و چون شكر بهم سوده
به فسون و به كيميا كردن ................كه تواند ز هم جدا كردن
آخه ميديدم تمام دوستام ميگن تو پارتي ها چند دقيقه اي عاشق ميشن و شوهر ميكنن. من شك كرده بودم كه آيا چيزي بنام گوهر را درلابالي اين همه شهوت ميشه يافت و او با افزودن شير توانست مرواريد عمر را از شكر شهوت جدا كند و من آن شير شيرين را نوشيدم و ديدم كه ذره اي از آن مرواريد با شكر قاطي نشده و تمام و كمال به قوت خود جدا از شهوت وجود دارد. پس از حكمت دانايي او در شگفت شدم و او را به همسري خود بر گزيدم و انگشتري خود را بدو فرستادم و او بي درنگ انگشتري مرا تو هوا قاپيد آنگاه مرواريدي بي همتا فرستاد. منظورش هم اين بود كه بما بگه كه ما عمرن مانند اين مرواريد را بتونيم پيدا كنيم و من مرواريدي چون او و همسنگ او و مانند او با مرواريدش قرين كردم و اعلام كردم كه جفت اين مرواريد منم و سومي از اين دست وجود ندارد. او چون نتوانست تشخيص تفاوت مرواريد ها فهميدن و حيران ماند و نتوانست سومي بر آن فزودن مهره اي آبي رنگ براي دور كردن چشم بد بر آندو افزود و من آن گردنبند را به نشان عهد و پيوند همسري به گردن آويختم. اينك او انگشتري من را دارد و من گردنبند وفا بر گردن. پدر من او را مي خواهم و وفادار اويم و هرگز بجز بر او بر حتا گربه اي هم زيبايي خود را باز نخواهم كرد و تمام شير جان خود را به او مي نوشانم.
و بدين سان هفت شبانه هفت روز در شهر جشن گرفته شد و آندو به خانه ي خويش رفتند. اما رفيقان ان دختر هنوز هم به پارتي ها ميروند و مشروب ميخورند تا احمق شوند و بعد دقايقي زيبايي ها را بيرون بريزند و ديگران تا آنجا كه نفس دارند آن زيبايي ها را به لجن مي كشند و شير جان آنها را مي نوشند. درست مانند شيري كه در جوي خيابان ريخته شود.
(بر گرفته ازداستان بانوي حصاري ( كه رمزي از حضرت احديت است) از كتاب پنج گنج نظامي)
دوستتون دارم........................محمد
۱۳۸۰ آذر ۲۵, یکشنبه
ببخشيد اينجا زمينه ؟
ما روح گرسنه اي داريم كه هميشه با ما هست. اين بدن ما هميشه روح گرسنه ي ما رو اينور اونور ميبره . گرسنگي بزرگترين گنج ماست. در كتابهاي عرفاني همه جا از فقر به عنوان يك مقام بلند روحاني ياد ميشه. البته منظور از اين فقر گدايي و بو گندو بون نيس. منظور همين گرسنگي روحيست كه روانشناسان هم به اون اعتقاد دارن و به قول ديويد برنز: گرسنه باشيد و خودتان را گرسنه نگه داريد. بخش كمي از اين گرسنگي حالت مادي داره. منظور اكثر اين گفته ها گرسنگي روحي براي داشتن يك فرصت بهتر است. گرسنگي سيري ناپذير سالم. به قول انشتين : روح كنجكاو من از هر گنجي ثروتمند تر است.
براي سير كردن هر راهي كه بگي وجود داره. از پفك تا كله پاچه! تو اين دنيا ميشه به هر جور غذايي عادت كرد. يه رفيق داشتم كه از ماهي متنفر بود. دو سال پيش رفت بنگلادش و بهم نامه ميده و ديگه الان يك كله ماهي خور درست و حسابي شده. تازه جديدا بهم نوشته بود كه بهترين غذاي دنيا ماهي آزاد آب پزه !! يا تو فيلم پاپيون يارو به خوردن حشرات تو تبعيد عادت كرده بود.
خلاصه بگم كه روح ما خدا نكنه به آشغال خوري بيفته. آدمايي كه بجاي غذاي مقوي به روحشون تخمه ميدن بخوره هميشه فكر ميكنن كه ميل گرسنگي در آنها نيست يعني يه جورايي اونا كم دارن و هميشه حسرت اونهايي رو ميخورن كه با انرژي دارن به هدفهاشون يكي بعد از ديگري ميرسن. اين تخمه خورهاي آماتور( يا حرفه اي- بستگي به سنشون داره-) هميشه از نرسيدن به آرزوهاشون مي نالن اما مشكل از اون تخمه هه است. بقول مولانا علت عدم تحرك بعضي آدمها بخاطر سير كردن روح با پستيها ست.
پس ز بي جوعيست و ز تخمه ي مدام ...... اين ملالت ني ز تكرار كلام
بگذاريم كمي گرسنه شويم. يه كمي آرزو بكنيم. بخدا گناه نداره. اونم همينجوري واسه دستگرمي و هر وقت بيكار شديم....نه. يه كمي جدي آرزو بكنيم. يعني روي آرزوهامون گير بديم.
خوشبختانه هيچ كس نميتونه خوشبختي رو براي ما تعريف كنه. خوشبختي براي فرد فرد آدمها تعريف ميشه. بياين يه ذره كارها رو آسانتر بگيريم. كمي دنيا رو كوچولوتر ايني كه فكر ميكنيم بدونيم. بخدا دنيا به اين گل و گشادي كه ميگن نيست. همه چي حساب كتاب داره. بخدا ما تو اين دنيا يه ذره ي كوچولو نيستسم كه خدا محل سگ هم بهمون نذاره. خدا خودش ميگه : ما انسان را خلق كرديم تا هر چي تو آسمون و هر چي تو زمينه رو به تسخير او در آوريم. (و سخرنا لهم السموات وما في الارض ).اونوقت آدم ميره تو كوچه خيابون و عده اي رو ميبينه كه هميشه خيلي پرتن! يارو داره سگدو ميزنه. اون يكي داره با ساعت و ماشين نوش پز ميده.و ...
اگه درست نگاه كنيم همه ي اطراف ما پر از هيجان و شوره. خوشبختانه هميشه اختيار احساسات خودمون رو داريم. (ميگيد نه آب زيادي بخورين و بريد تو اتوبوس بين شهري بشينيد و ببينيد كه ساعتها ميتونين احساست خودتون رو كنترل كنين.!) مي تونيم موفق بشيم و به تك تك آرزوهامون برسيم. ميتونيم هم نرسيم. من فكر ميكنم درد اصلي عده ي زيادي از آدمهاي اطرافمان اينه كه دقيقا نميدونن چي ميخوان. به قول آنتوني رابينز: من در اطرافم هيچ انسان تنبلي نميبينم. هر كي هست اهداف ضعيفي تو سرش داره. اين درسته و آدمهاي اطراف ما هدفهاشون رو ميخوان ولي نمي خوان.
يه نكته هم در همين اول كار مهمه. اينكه آدم فكر كنه نمي ذارن به هدفش برسه يه طرز فكريه كه از آمپول هوا زودتر ميكشه. ما كه هر چي آدم موفق ميبينيم از وسط همين كره بلند شده.
اگه فكر ميكنين كه بايد همه ي شرايط براتون مهيا باشه تا بتوننين به آرزوهاتو برسين بايد بهتون بگم كه : داداش سياره رو اشتباه اومدي. اينجا زمينه !
دوستتون دارم.......................................محمد
ما روح گرسنه اي داريم كه هميشه با ما هست. اين بدن ما هميشه روح گرسنه ي ما رو اينور اونور ميبره . گرسنگي بزرگترين گنج ماست. در كتابهاي عرفاني همه جا از فقر به عنوان يك مقام بلند روحاني ياد ميشه. البته منظور از اين فقر گدايي و بو گندو بون نيس. منظور همين گرسنگي روحيست كه روانشناسان هم به اون اعتقاد دارن و به قول ديويد برنز: گرسنه باشيد و خودتان را گرسنه نگه داريد. بخش كمي از اين گرسنگي حالت مادي داره. منظور اكثر اين گفته ها گرسنگي روحي براي داشتن يك فرصت بهتر است. گرسنگي سيري ناپذير سالم. به قول انشتين : روح كنجكاو من از هر گنجي ثروتمند تر است.
براي سير كردن هر راهي كه بگي وجود داره. از پفك تا كله پاچه! تو اين دنيا ميشه به هر جور غذايي عادت كرد. يه رفيق داشتم كه از ماهي متنفر بود. دو سال پيش رفت بنگلادش و بهم نامه ميده و ديگه الان يك كله ماهي خور درست و حسابي شده. تازه جديدا بهم نوشته بود كه بهترين غذاي دنيا ماهي آزاد آب پزه !! يا تو فيلم پاپيون يارو به خوردن حشرات تو تبعيد عادت كرده بود.
خلاصه بگم كه روح ما خدا نكنه به آشغال خوري بيفته. آدمايي كه بجاي غذاي مقوي به روحشون تخمه ميدن بخوره هميشه فكر ميكنن كه ميل گرسنگي در آنها نيست يعني يه جورايي اونا كم دارن و هميشه حسرت اونهايي رو ميخورن كه با انرژي دارن به هدفهاشون يكي بعد از ديگري ميرسن. اين تخمه خورهاي آماتور( يا حرفه اي- بستگي به سنشون داره-) هميشه از نرسيدن به آرزوهاشون مي نالن اما مشكل از اون تخمه هه است. بقول مولانا علت عدم تحرك بعضي آدمها بخاطر سير كردن روح با پستيها ست.
پس ز بي جوعيست و ز تخمه ي مدام ...... اين ملالت ني ز تكرار كلام
بگذاريم كمي گرسنه شويم. يه كمي آرزو بكنيم. بخدا گناه نداره. اونم همينجوري واسه دستگرمي و هر وقت بيكار شديم....نه. يه كمي جدي آرزو بكنيم. يعني روي آرزوهامون گير بديم.
خوشبختانه هيچ كس نميتونه خوشبختي رو براي ما تعريف كنه. خوشبختي براي فرد فرد آدمها تعريف ميشه. بياين يه ذره كارها رو آسانتر بگيريم. كمي دنيا رو كوچولوتر ايني كه فكر ميكنيم بدونيم. بخدا دنيا به اين گل و گشادي كه ميگن نيست. همه چي حساب كتاب داره. بخدا ما تو اين دنيا يه ذره ي كوچولو نيستسم كه خدا محل سگ هم بهمون نذاره. خدا خودش ميگه : ما انسان را خلق كرديم تا هر چي تو آسمون و هر چي تو زمينه رو به تسخير او در آوريم. (و سخرنا لهم السموات وما في الارض ).اونوقت آدم ميره تو كوچه خيابون و عده اي رو ميبينه كه هميشه خيلي پرتن! يارو داره سگدو ميزنه. اون يكي داره با ساعت و ماشين نوش پز ميده.و ...
اگه درست نگاه كنيم همه ي اطراف ما پر از هيجان و شوره. خوشبختانه هميشه اختيار احساسات خودمون رو داريم. (ميگيد نه آب زيادي بخورين و بريد تو اتوبوس بين شهري بشينيد و ببينيد كه ساعتها ميتونين احساست خودتون رو كنترل كنين.!) مي تونيم موفق بشيم و به تك تك آرزوهامون برسيم. ميتونيم هم نرسيم. من فكر ميكنم درد اصلي عده ي زيادي از آدمهاي اطرافمان اينه كه دقيقا نميدونن چي ميخوان. به قول آنتوني رابينز: من در اطرافم هيچ انسان تنبلي نميبينم. هر كي هست اهداف ضعيفي تو سرش داره. اين درسته و آدمهاي اطراف ما هدفهاشون رو ميخوان ولي نمي خوان.
يه نكته هم در همين اول كار مهمه. اينكه آدم فكر كنه نمي ذارن به هدفش برسه يه طرز فكريه كه از آمپول هوا زودتر ميكشه. ما كه هر چي آدم موفق ميبينيم از وسط همين كره بلند شده.
اگه فكر ميكنين كه بايد همه ي شرايط براتون مهيا باشه تا بتوننين به آرزوهاتو برسين بايد بهتون بگم كه : داداش سياره رو اشتباه اومدي. اينجا زمينه !
دوستتون دارم.......................................محمد
۱۳۸۰ آذر ۲۴, شنبه
بنام اون موجودي كه منو ساخته است و ميتونيم حس كنيم كه موجودي بدبخت و گدا نيست. عقده اي نيست. اهل شكست خوردن نيست. كثيف و بو گندو نيست. تاريك نيست. همه مي دانند كه بخشنده است. زيباست. دوست است. دوستمان دارد. نگاهمون ميكند. بوي خوب ميده. همه در جاهايي از زندگي كوتاه خود قطعا شاهد اين بوديم كه يهويي چقدر مهربان ميشه. چقدر گل ميشه. چقدر نزديك ميشه. چقدر آشنا ميشه.
ميدونم خيلي كامپيوتر حاليشه و هميشه on-line است. هميشه پشت پنجره ها ست و با موس فرشته گونش داره آرزوهامون رو توي درايو خودمون درست در همون Folderي كه در شبهاي دعا انتخاب كرديم Setup ميكنه. تازه يك Scanner مشتي هم داره كه تصاوير آرزوهامون رو در مغز ما اسكن ميكنه اونم با چه رزولوشني تا بتونيم آرزوهامون رو قبل از رسيدن بوضوح ببينيم. اما من گاهي Credite كافي براي اتصال به او ندارم. وقتي بهش Connect مي شي ميتوني هر چي دلت ميخواد ازش بخواي. چيزيم بهتره پنهون نكني چون او ما رو ساخته و از چم و خم درون ما بيشتر از خودمون آگاهي داره. يه فرشته داره كه تند و تند تايپ ميكنه تا بعدا بره توي اينترنت طبيعت (كه سرعتش خيلي خيلي بالاس) وسايل مورد لزوم براي رسيدن به اون آرزوها رو برامون پيدا كنه و بهمون اي ميل بزنه حالا توي خواب شده توي بيداري شده خلاصه يه جورايي خاليمون ميكنه كه :.عمو جان از اين ور برو و اين كارو بكن. اونوقت اگه ما گول نباشيم (كه البته نيستيم ) به اين اي ميل هاي غيبي يه جورايي اعتماد ميكنيم و ميريم جلو.
بنام نامي او شروع ميكنم و دوست دارم اين يادداشتها رو هميشه جدي بگيرم و بارها بخونمشون. ميدونم سازنده ي من هميشه منو Upgrade ميكنه تا بهتر شوم و بهترترتر را ببينم. بخاطر همين مرامشه كه ذليلشم! هميشه در حال شارژ كردن خودم با افكار مثبت هستم تا بتونم هر لحظه يه محمد Enhanced شده باشم. ميدونم موفق شدم و ميدونم هي دارم موفقترترتر ميشم. پس به همه عزيزان دلم كه دارن كلمات عاشقانه ي منو ميخونن ميگم كه : در تاريكي شمعي روشن كنيد كه بست نشستن تو تاريكي هنر نميباشد.
من آفتاب انورم.....خوش پرده ها را بر درم.....................من نو بهارم آمدم....... تا خارها را بركنم
دوستتون دارم ........................................محمد
ميدونم خيلي كامپيوتر حاليشه و هميشه on-line است. هميشه پشت پنجره ها ست و با موس فرشته گونش داره آرزوهامون رو توي درايو خودمون درست در همون Folderي كه در شبهاي دعا انتخاب كرديم Setup ميكنه. تازه يك Scanner مشتي هم داره كه تصاوير آرزوهامون رو در مغز ما اسكن ميكنه اونم با چه رزولوشني تا بتونيم آرزوهامون رو قبل از رسيدن بوضوح ببينيم. اما من گاهي Credite كافي براي اتصال به او ندارم. وقتي بهش Connect مي شي ميتوني هر چي دلت ميخواد ازش بخواي. چيزيم بهتره پنهون نكني چون او ما رو ساخته و از چم و خم درون ما بيشتر از خودمون آگاهي داره. يه فرشته داره كه تند و تند تايپ ميكنه تا بعدا بره توي اينترنت طبيعت (كه سرعتش خيلي خيلي بالاس) وسايل مورد لزوم براي رسيدن به اون آرزوها رو برامون پيدا كنه و بهمون اي ميل بزنه حالا توي خواب شده توي بيداري شده خلاصه يه جورايي خاليمون ميكنه كه :.عمو جان از اين ور برو و اين كارو بكن. اونوقت اگه ما گول نباشيم (كه البته نيستيم ) به اين اي ميل هاي غيبي يه جورايي اعتماد ميكنيم و ميريم جلو.
بنام نامي او شروع ميكنم و دوست دارم اين يادداشتها رو هميشه جدي بگيرم و بارها بخونمشون. ميدونم سازنده ي من هميشه منو Upgrade ميكنه تا بهتر شوم و بهترترتر را ببينم. بخاطر همين مرامشه كه ذليلشم! هميشه در حال شارژ كردن خودم با افكار مثبت هستم تا بتونم هر لحظه يه محمد Enhanced شده باشم. ميدونم موفق شدم و ميدونم هي دارم موفقترترتر ميشم. پس به همه عزيزان دلم كه دارن كلمات عاشقانه ي منو ميخونن ميگم كه : در تاريكي شمعي روشن كنيد كه بست نشستن تو تاريكي هنر نميباشد.
من آفتاب انورم.....خوش پرده ها را بر درم.....................من نو بهارم آمدم....... تا خارها را بركنم
دوستتون دارم ........................................محمد
اشتراک در:
پستها (Atom)