۱۳۸۱ فروردین ۱۶, جمعه

ماهي هاي تطهيركننده



شب قبل، حدودِ ساعت 1 رفتم لبِ دريا. آخه عادت كرده بودم كه بگم: ”شبهاي دريا خيلي غمناكه.“

مي خواستم با ديدن آب تاريك شده و موجهاي سفيدش يك كمي غم بخورم و گريه كنم. داشتم چشام رو گرم مي كردم تا خيسشون كنم كه ناگهان زيرِ پاي راستم، درست كنار كفشم ديدم يه ماهي داره تكون تكون ميخوره. انداختمش تو آب.... بعد يكي ديگه اونورتر ديدم.... بعد يكي ديگه.....كمي اونورتر هم دوتا ديگه بود....

تا صبح، بجاي گريه كردن حدود سيصد ماهي رو با طي مسافتي حدود سه كيلومتر كنار ساحل به آب برگردوندم.

نزديك صبح، با وجوديكه مي دونستم بازم هست، اما چون ديگه خسته شده بودم به منزل برگشته و خوابيدم. اما همه اش تو فكر ابداع روشي براي جلوگيري از اين خودكشي بودم كه به نتيجه نرسيدم.

امروز، نزديك ظهر بيدار شدم و رفتم لب ساحل، يكي بهم گفت: ” ديشب داشتي ماهي ها رو مينداختي تو آب! اينها ميليونها ساله كه دارن از تو آب بيرون ميفتن. كار طبيعت همينه. با طبيعت كه نميشه مبارزه كرد. تو كه نميتوني هرشب اونها رو نجات بدي.“

گفتم: ” من اونا رو نجات دادم، چون خودم به نجات نياز داشتم. ديشب خدا منو تست كرد. اين كار باعث تطهير من شد و روحم آرام شد.“

گفت: ”درسته، خب آدم بايد كار خوب بكنه ولي كاري كه كردي بيهوده و احمقانه بود!!“

گفتم: ”اما اين فرصتي طلايي براي پي بردن به اعماق خلق و خوي خودم بود. من بين يه دو راهي بودم. يا ميتونستم تعداد كمي رو نجات بدم، يا بخاطر اينكه نميتونم هرشب اينكار رو بكنم، بي خيال شم و نجاتشون رو به خدا، طبيعت، شيلات، دولت، ملت و ... بسپرم.

راه اول راهي كم بازده بود و راه دوم، راهي بي بازده. خب من راه اول رو انتخاب كردم تا جانم را تطهير كنم. هر ماهي كه به آب برميگشت، روح من آرامتر ميشد.“



راستي تازه يادم افتاده كه من ديشب وقت نداشتم گريه كنم :)



محمد