۱۳۸۱ خرداد ۹, پنجشنبه



زمين را زيبا خلق كرده اند. حالا ديگر اختيار اينكه دنياي فكرمان زيبا باشد يا نازيبا با خودمانست. امروز صبح صداي پرنده ها دوباره بلند شد كه مثل هميشه زيبا بود. باد خنكي آمد.

به اين فكر كردم كه خوشبختانه دنيايي كه هر روز ميشود ديدش، دنيايي ”زيباست“ نه نازيبا. اين در حاليست كه دنياي افكار مردم مي تواند به اين زيبايي نباشد. هرچه زشتي مي بينيم محصول فكر عده ايست. ما اختيار داريم كه دنياي ذهنمان را هر طور كه دوست داريم بسازيم. هرچه ذهن ما به طبيعت زيباي اطرافمان نزديكتر باشد، به نظر زيباتر مي آييم. هرچه زشت تر و منفي تر فكر كنيم از طبيعت بيشتر جدا مي شويم و از حمايتهايش بي بهره تر. به نظر من اين خبر بزرگيست كه ”طبيعت زيباست“. اين خيلي چيزها را روشن و واضح مي كند.

آيا دوست داريم به همين زيبايي فكر كنيم؟

با تشكر از حامد آقا براي اين تصوير

.......محمد

۱۳۸۱ خرداد ۸, چهارشنبه

چند روز با بزرگان

روز سوم: دعا (2)





از هر كرانه، تير دعا كرده ام روان ... باشد كز آن ميانه يكي كارگر شود-حافظ

دكتر الكسيس كارل‌: ”نيايش اگر در شرايط مناسبي انجام شود همواره نتيجه اي بدنبال خواهد داشت ... با وجوديكه مردم «متجدد» به نيايش به ديده ي يك عادت متروك نگاه مي كنند و آنرا رسمي خرافاتي و باقيمانده از دوران توحش مي پندارند، در حقيقت مي توان گفت امروز ما تقريبا از همه ي ثمرات نيايش محروم مانده ايم ...

نيايش گاهي تأثيرات شگفت آوري دارد. بيماراني بوده اند كه تقريبا بطور آني از دردهايي چون خوره، سرطان، عفونت كليه، زخمهاي مزمن، سل ريوي و استخواني پريتونئال Peritoneal شفا يافته اند. چگونگي اينگونه شفا يافتن ها تقريبا همواره يكسان است: يك درد بسيار شديد و بعد احساس شفا يافتن. در چند دقيقه و حداكثر چند ساعت آثار بيماري محو مي شود و جراحات و صدمات جسمي و آناتوميكي آن نيز التيام مي يابد. اين معجزه با چنان سرعتي سلامت را به بيمار باز مي گرداند كه حتا امروز جراحان و فيزيولوژيستها در طول تجربياتشان مشاهده نكرده اند. براي اينكه اين پديده ها بروز كند نيازي نيست كه خود بيمار نيايش كند، اطفال كوچكي كه هنوز قدرت حرف زدن نداشته اند و همچنين مردم بي عقيده نيز در سازمان پزشكي لورد Lourdes شفا يافته اند زيرا كسي در كنار آنها نيايش مي كرده است.“

- دكتر الهي قمشه اي: دعا كن، زيرا دعاي تو به جايي ميرود كه زمان و مكان ندارد. به پيش از خلقت دنيا مي رود. به قبل از آن موقعي كه سرنوشتت را مي نوشتند. دعاي تو آن نوشته را تغيير مي دهد.



- گستاخمان تو كردي، گفتي تو روز اول ... حاجت بخواه از ما، ما را ز درد خبر كن ... مولانا

.......محمد

۱۳۸۱ خرداد ۷, سه‌شنبه

چند روز با بزرگان

روز سوم: دعا (1) - نسخه ي تصحيح شده



حافظ، وظيفه ي تو دعا گفتن است و بس

در بند آن نبــــــــــاش كه نشنيد يا شنيد



دعا داروي مسكن نيست. قاتل همت و تلاش هم نيست.

انسانهاي كوچك، از خداي كوچكشان تقاضاهاي كوچك دارند. انسانهاي بزرگ، از خداي بزرگشان تقاضاهاي بزرگ دارند. پس درست است كه مي گويند: آنان كه غني ترند، محتاج ترند.

-دكتر الكسيس كارل* از نيايش مي گويد:

براي نيل به خدا به انجام تشريفات پيچيده و از خودگذشتگي و ايثار خون نيازي نيست. نيايش آسان و طريقه اش نيز ساده است. نيايش هر چه باشد، طولاني يا كوتاه، بيروني (Vocal يعني صوتي و زباني) يا دروني (Mental فكري، ذهني و روحي)، بايد همچون گفتگوي طفلي باشد با پدرش ... ارزش دعا را به زيباييش نميسنجند، بلكه به خواصي كه دارد مي سنجند ... دعاهايي كه همچو ابر غليظي از سطح زمين بسوي خدا برمي خيزند، بهمان نسبت كه نيايشگران از نظر شخصيت مختلفند، با يكديگر اختلاف دارند، اما اين دعاها همه بر دو اصل مبتني اند: فقر و عشق ... خواهش اگر مداوم و سمج باشد و صورت يك نوع تهاجم را بخود بگيرد برآورده مي شود. (تهاجمي همراه با احترام به خداي بزرگ) ... كوري كنار جاده نشسته بود و عليرغم كساني كه مي خواستند او را آرام كنند، با تمام قوا و از ته جگر فرياد مي كشيد (و بهبودي مي خواست). عيسا كه از آنجا مي گذشت به او گفت: ”ايمانت ترا شفا داد.“

نيايش در مرحله ي عاليترش، از سطح درخواست و عرض حال فراتر مي رود. انسان در برابر خداوندگار هستي نشان مي دهد كه او را دوست دارد، نعمات او را سپاس مي گزارد و آماده است تا خواست او را، هرچه باشد، انجام دهد. در اينجا نيايش بصورت يك سير روحاني و مكاشفه ي دروني در مي آيد. بر روي آخرين نيمكت يك كليساي خلوت، يك روستايي پير (ولي پر تلاش) نشسته بود. به او گفتند: شما منتظر چه هستيد؟ (مراسم تمام شده است.) او جواب داد: ”من او را مي نگرم و او مرا مي نگرد ... خدا با انسان سخن نمي گويد، مگر اينكه او را در وضعيتي پر از اطمينان بيابد.

هر برگ، به بي برگي، كفها به دعا برداشت ... از بس كه كرم كردي، حاجات روا كردي (مولانا)

وقتي از خداوند چيزي خواستي، در كناري بيكار ننشين. با او همكاري كن تا زودتر برسي.

....محمد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* دكتر الكسيس كارل تنها دانشمندي در دنياست كه يكبار در سال 1912 به تنهايي برنده ي جايزه ي نوبل شد و چند سال بعد بدليل كار بسيار باارزش ديگري مجدداً نامزد دريافت نوبل شد و تنها به اين دليل كه هر انساني در طول عمر خود مي تواند تنها يك نوبل كامل دريافت كند، جايزه به همكار او در پروژه داده شد و از پروفسور كارل تنها تقدير شد.

۱۳۸۱ خرداد ۴, شنبه

همدلي در اعماق



يكي بود، يكي نبود. يه روز، يه پادشاهي بود كه از كره، دايره و هرگونه انحنا بدش ميومد و آرزو داشت همه چيز رو مكعبي درست كنه. تا اينكه يه روز جلوي آينه رفت و ديد كه داره پير ميشه و هنوز به آرزوهاش نرسيده. هول كرد. نگران شد و دستور داد كه همه ي دانشمندان عالم جمع بشن و طرح هاي خودشون رو براي مكعبي شكل كردن اشياء ارائه كنن. دانشمندان چار گوشه ي عالم جمع شدند و سمينارها تشكيل دادن و بحثها كردن و با زحمت فراوان طرحهاي فراواني به مهندسها مي دادن و اونا هم با صرف هزينه هاي كلان همه چيز رو به اجزاي چهارگوش و مكعبي تغيير شكل مي دادند. كوهها رو تراشيدند. معماريها عوض شد. چرخهاي ماشينها مكعبي شدند. حتا موفق شدند كه تخم مرغ و هندونه هاي مكعبي بسازن. مد شده بود كه ملت دماغاشون رو مكعبي ميكردن و باهاش پز مي دادن. روي پاكتهاي سيگار هم نوشته شده بود: ”هركس مكعب را دوست ندارد، حتما دايره را دوست دارد بنابراين دشمن ماست!“

از اون روزا، سالها گذشت و طرح مكعبي كردن اشيا به پايان رسيد. پادشاه كه حسابي پير شده بود يه روز تصميم گرفت دور تا دور كشورش رو با كشتي سياحت كنه و از اينكه به آرزوش رسيده و با اطمينان خاطر ميتونه در سرزميني گام بذاره كه هيچ چيز توش كروي نيس لذت ببره.

عصاش رو كه از قطعات مكعبي كوچولو ساخته شده بود، بدست گرفت و روي عرشه ي كشتي مكعبيش وايساد. كشتي جلو ميرفت و پادشاه از كوهها و درختهايي كه بصورت مكعبي آرايش شده بودند احساس شعف زيادي مي كرد.

كشتي تو رودخونه ميرفت و ميرفت تا اينكه به يك پيچ رسيد. پادشاه در كمال حيرت مشاهده كرد كه كشتي براي پيچيدن دور نزد، بلكه بازوهايي مكانيكي از تو ساحل كشتي رو گرفتن، بلند كردن، نود درجه چرخوندنش و در مسير نهايي پيچ قرارش دادن. پادشاه كه اين طرح رو خيلي پسند كرده بود، فريادي زد و به مشاورش گفت: ”اينك ما در مقامي ايستاده ايم كه لياقت حكومت بر تمام دنيا رو داريم. هركس مثل ما زندگي كند در امان خواهد بود.“ او از فرط خوشحالي و تكبر عصاش رو تو آب پرتاب كرد و گفت: ”پس اون خدايي كه ميگن قدرتمنده كو؟“ ناگهان چيزي ديد كه باور نمي كرد. از همونجايي كه عصاش تو آب فرو رفته بود، يه حباب كاملا گرد و كروي گستاخانه داشت بالا ميومد. بر سر مشاورش فريادي زد و گفت: ”اين چرا گرده. چرا براي اين حباب فكري نشده؟“ مشاور گفت: ”قربان، تغيير شكل اين شيء محاله.“ پادشاه كه عيشش رو بهم خورده مي ديد از شدت خشم هفت تيرش رو در آورد و بسمت حباب تير اندازي كرد اما از محل فرود آمدن هر گلوله توي آب چندين حباب كروي و كاملا گرد بالا مي اومد. در حالتي كه هيستريك شده بود فرياد زد: ”اينا رو، اين حبابهاي گستاخ رو بكشيد. اونا دشمنان سرزمين ما هستند.“ او كه كنترلش رو از دست داده بود شروع به شليك به زمين و آسمون كرد. نديمان و چاكران او رو گرفتن و آرومش كردن. بعد از مدتي كه كمي آرومتر شد روي عرشه افتاد و گفت: ”اگر با قوانين تو به مخالفت برخيزم، عليه خود قيام كرده ام كه تو چيره اي و همه ي ذرات عالم از تو اطاعت مي كنند. ذرات عالم چه شجاعانه قوانين طبيعت تو را بنمايش مي گذارن و من فهميدم كسي در عالم از من اطاعت نمي كنه. من كاري نمي توانم بكنم جز اينكه مانند اين حباب تو را دوست بدارم كه تو چيره تر از اين حرفهايي“

ـــــــــــــــــــــــــــــــصالح



۱۳۸۱ خرداد ۲, پنجشنبه

در بخش ”زندگينامه ي روانشناسان“ اين پايگاه، در كنار اسمهاي بزرگاني چون اريك فروم، كارل يونگ، فرويد و ... نام نصرالدين را مي بينيم كه با نامهاي بسياري در دنيا معروف است. نامهايي چون: Nasreddin Hoca, Avanti, Nasrdin, Avandi, Apandi, Nasreddin Apendi, Hoja, Molla, Nesart و غيره ... . اين پايگاه نصرالدين را «كمديني روانشناس» مي داند و تمام حكايات او را پر مغز و روانشناسانه مي داند. نصرالدين از جمله اولين كمدينهاي خلاقيست كه استاد لبخند درماني بوده است.

* ميگن يه روز نصرالدين روي خرش بر عكس نشست. مردم بهش گفتن كه باباجون برعكس نشستي رو خرت. او با اطمينان جواب داد:” من درست نشستم، اين خره س كه برعكسه“ ... اين هم باز حكايت خودمونه. مثل گنجشكي كه تو اتاق گير افتاده، با وجوديكه درب اتاق رو به بيرون بازه ولي هي مدام خودمونو ميكوبونيم به شيشه ي پنجره و خودمونو زخم و زيل ميكنيم. هي از يه راه غلط جلو ميريم و وقتي به نتيجه نرسيديم، يه گوشه مي افتيم و مي گيم: آه ه ه ... عجب دنياي سياهي! ... باباجون، دنيا سياه نيس، تو برعكس رو خره نشستي!

قبر نصرالدين هم حكايت خنده دار و عبرت آموزي داره كه اينجا ميتونين بخونينش. زندگينامه ي كاملش هم اينجاست.



محمد

۱۳۸۱ خرداد ۱, چهارشنبه

ديشب از طريق يكي از دوستانم متوجه شدم كه شفا قابل ديدن نيست. بعد از مدتي متوجه شدم كه اين مشكل عمومي تر از آن است كه فكر مي كردم. بسياري از وبنگارها قابل ديدن نيستند. خيلي گشتم تا بالاخره جواب را در وبنگار سانسور هرگز يافتم. از صاحب اين وبنگار، آقا سياوش، تشكر مي كنم.

اگر در باز كردن صفحه ي وبنگارتان مشكل داريد، متني را نوشته و يك بار Post and Publish كنيد. بدين طريق صفحه تان بر مي گردد.

اين اشكال را بسياري از وبنگارهاي فارسي و خارجي دارند و تصادفي نيست.

موفق باشيد ........ محمد



۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه



جيم اسكالانته Jaime Escalante دبير رياضي و فيزيك.



اين معلم با اجراي يك سيستم مبتني بر ”اميد به فرصتهاي فراوان در زندگي“ براي دانش آموزان فقير، به نسلي كه اصطلاحا ”نسل سوخته“ ناميده مي شوند باورانده است كه مي توان از ”دشوارترين“ امتحانات رياضي ”بهترين“ نمرات را گرفت و جالب اينكه شاگردان او كه تا ديروز تكنيكهاي جديد دزدي از فروشگاهها را بهم ياد مي دادند و جوانهاي درسخوان را مسخره مي كردند، امروز در بهترين درجات علمي مشغول تحصيلند!

جيم اسكلانته به شاگردانش باورانده است كه يادگيري امري عشقيست و به پول، فشار رواني، كلاس كنكور تضميني، معلم خصوصي، خودكارهاي رنگارنگ و شير موز صبحگاهي و ... نياز ندارد. او به شاگردانش ياد داده كه چگونه «بخواهند» و چگونه «باور» كنند كه «خواستن توانستن است.» جالب اينست كه او اين ضرب المثلِ «خواستن توانستن است -دقيقا به همين معني- To desire is to be able» را از يك كتاب مربوط به فرهنگ ايراني ياد گرفته است! مهمترين چيزي كه اسكالانته به شاگردانش ياد مي دهد اين باور است كه: ”تنبلي ات امري كاملا موقتي است. اميدوار باش و بدان كه تو برتر از آنچيزي هستي كه خيال مي كني.“



محمد

۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

چند روز با بزرگان



روز دوم: زائر آرزوهاي خودت باش



فكر مي كنيد جهان هستي در برابر مساله هايي كه ما باهاشون روبرو مي شيم، در مي مونه و اظهار عجز مي كنه؟! هرگز اينطور نيست. نظام هستي ميلياردها ساله كه بر همه ي مشكلات فائق اومده و هميشه پيروزه. خدا وجودي شكست خورده و غمگين نيست. شاديه مطلقه. اگه شاد نيستي، از اصل خودت، از هارموني وجودت دور افتادي و طبيعت تو رو فرمانبر قوانين تغييرناپذير خودش نمي دونه و مــَحرم نيستي. آنتوني رابينز ميگه: ”در ته هر رخدادي، صدايي نهفته است كه بانگ ميزند : انعطاف پذير باش تا مثل آب از سوراخ قفلها هم عبور كني.“



”گامهايت را جايي بگذار كه طبيعت از قبل همانجا برايت جاپا درست كرده است.“ (آلبرت انشتين)



وقتي بناي طبيعت بر گردش حول يك مركزه، تو چرا پرت و پلا حركت مي كني. سه گام جلو ميري و دو گام عقب. تو رو براي آرزوهاي خودت ساختند و نميتوني با آرزوي دوستت، آرزوي مادرت يا همسرت خوشبخت بشي. تو حتا نبايد اسير آرزوهاي نامزد عزيزت هم بشي. او اگه تو رو براي زندگي خودش انتخاب كرده بايد تلاشش رو بكنه تا به آرزوش برسه. اگه تلاش نكنه و منتظر اقدامات خدا بمونه به آرزوش بسختي ميرسه. تو هم اگه وصال محبوبت رو مي خواي بايد تلاشتو بكني. هميشه دور مركز آرزوهات، بچرخ. خودت رو بازيچه ي آرزوهاي ديگران نكن. فكر كن زائر آرزوهاي خودت هستي. اين رو بدان كه براي رسيدن به آرزوهات تنها نيستي. يك نظام قدرتمند حمايتت مي كنه.

ويكتور هوگو در عبارتي حكيمانه، وصف دقيقي از مفهوم «شعور جمعي كائنات» ارائه ميكنه. او ميگه: ”اگر زمان ظهورش فرا رسيده باشد، چنان نيرومند است كه اگر تمام ارتشهاي جهان متفق شوند، ياراي مقابله با آن را ندارند!“

وقتي به سمت آرزوهات حركت مي كني، آنچنان با نظام طبيعت يكي ميشي كه حتا كهكشانهاي دور هم با تو حرف مي زنن و ازت حمايت مي كنن. تو با اين قدرت عظيمي كه برايت در نظر گرفته اند، به خواب غفلت خزيده اي.



آنتوني رابينز در كتاب بسوي كاميابي نوشته: ”بنظر من محمد (ص) بزرگترين معلم بشريت است. در كتاب آسماني او ”قرآن“ نوشته شده: خداوند سرنوشت هيچ قومي را عوض نمي كند مگر آنكه ان قوم، خود سرنوشتش را عوض كنند.“



دكتر وين داير، عارف و روانشناس آمريكايي در كتاب آخر خود بنام There is a spiritual solution to every problem مي نويسد:



The Holy Koran puts it this way: "Whatever good you have is all from God, whatever evil, all is from yourself"



قرآن مقدس اينگونه مي گويد: ”هر آنچه خوبي و پاكي در شما هست از خداست و هر آنچه پليدي در شماست از خودتان است.“



بنابراين خدا پشتيبان تمام پاكيهاي شماست.

محمد



۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

صحنه ي اول: اتوبوس شركت واحد، همين هفته، ساعت 12 ظهر، تنها.

راننده به ايستگاه رسيد. در را باز كرد. منتظر شد. كسي پياده نشد. در را بست و براه افتاد. مادري فرياد زد: آقا پياده ميشيم. راننده نگه داشت. كسي پياده نشد. باز در رو بست. باز همان صداي مضطرب بلند شد كه آقا پياده ميشيم. اين صداي يك مادر بود. مادر شروع به كشيدن دست پسرش كرد و و ناسزا مي گفت. ”پاشو ... پاشو اي ...“ ميدونين چرا؟ چون اون پسر عقب مونده بود و نمي تونست از روي صندلي پاشه و مدام مي افتاد. چقدر اين پسر مضطرب بود. چقدر درد داشت.



صحنه ي دوم: روي صندلي يك پارك، ديروز ظهر، همراه با يك دوست صميمي.

مادري كودك كم توان ذهني اش را روي صندلي چرخدار گذاشته بود و مي گرداند. برايش آواز مي خواند و مهرباني مي كرد. چقدر پسر شاد بود. چقدر سبك بود. آيا او يك پسر عقب مانده بود، يا يك فرشته ي تطهير كننده؟!



دوستم گفت: ”بعضي چيزها چقدر نور دارند و ما نمي بينيمشان!“

به چشمهاي زيباي فرشته اي كه اين جمله رو گفت خوب نگاه كردم. نور داشت و خوشحالم كه اين چشمان تطهيركننده را يافته ام.



.......... محمد

۱۳۸۱ اردیبهشت ۲۰, جمعه

ديروز نمايشگاه كتاب رفتم.

كتابهاي روانشناسي و عرفاني زيادي بوجود اومده. اين از اين لحاظ خوبه كه مردم متوجه شدن كه دردهاي روحيشون قابل درمانه. از اين لحاظ هم متاسفم كه كتابهاي خوب در زير اين حجم كتاب پنهان ميشن. كتابهاي دكتر وين داير از جمله كتابهاييه كه آدم يكبار بايد بخونه.

يه كتاب جديد و خوب ديدم. مثل روزنويسيهاي خودمون ميمونه. كتاب بنام ”خدا بود و ديگر هيچ نبود“. اين كتاب شامل خاطرات دكتر مصطفا چمران در آمريكاست.

يه نوار خوب به بازار اومده بنام ”ســير“ (به معني مسافرت) از مسعود شعاري و كريستف رضائي. تبلاي هندي و سه تار ايراني در اين نوار به نظرم خيلي خوب با هم دوست شدن.

محمد

۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

باباي كوچك و شغل آينده اش



نوشته ي: لِو توكماكوف



وقتي بابا كوچك بود،

اغلب از خودش مي پرسيد: ”وقتي بزرگ شدم چه كاره شوم؟“ و هميشه يك جواب حاضر و آماده داشت كه هر بار با جواب قبلي فرق مي كرد!

اوايل دلش مي خواست نگهبان شب شود. از تصور اينكه همه ي مردم شهر در خواب باشند و او به عنوان نگهبان آنان بيدار باشد، لذت مي برد. مدتها در تصميم خود باقي ماند. تا اينكه روزي بستني فروشي دوره گرد با چرخ بستني خود به محله ي آنها آمد. باباي كوچك با خود انديشيد: ”چرا بستني فروش نشوم؟ در اين صورت مي توانم هر قدر كه بخواهم بستني بخورم، به هر كسي هم كه بستني مي فروشم، يك گاز از بستنيش مي خورم. به بچه هاي كوچكتر هم بستني مجاني مي دهم.

تا اينكه والدين باباي كوچك وقتي از تصميم او آگاه شدند، خيلي تعجب كردند و اين فكر بنظرشان خنده دار آمد.

پس از مدتي، باباي كوچك در ايستگاه راه آهن مردي را ديد كه لباس كار پوشيده و روي لوكوموتيوها كاري انجام مي دهد. آنهم با ماشينهاي واقعي!! به نظر باباي كوچك اين كار خيلي جذابتر از بستني فروشي آمد. اين بود كه رو بسمت مامانش كرد و پرسيد: ”او كيست؟“

مامان گفت: ”سوزن بان“

حالا ديگر باباي كوچك مي دانست چه كاره شود. او چرا نبايد يك سوزن بان مي شد؟! وقتي تصميمش را به پدر و مادرش گفت، آنها از باباي كوچك پرسيدند: ”پس بستني هايت را چه مي كني؟!! :)“

باباي كوچك گفت: ”صبحها بستني مي فروشم و بعد سوزنباني مي كنم. بعد از چند ساعت بر مي گردم و دوباره مدتي بستني مي فروشم. تازه مي توانم چرخ بستني را نزديك راه آهن پارك كنم تا خيلي راه نروم!“ دوباره همه لبخند زدند!!

باباي كوچك گفت: ”اگر بخنديد، تصميم را راجع به اينكه شبها هم دوست دارم نگهبان شب باشم به شما نخواهم گفت!“

ماجرا به اينجا ختم نشد. مدتي بعد باباي كوچك تصميم گرفت خلبان شود. بعد هنرپيشه. بعد دكتر. اما هنگامي كه پدر دوستش را ديد كه كارخانه اي بزرگ دارد، تصميم گرفت كه رئيس كارخانه شود!

اين ماجرا ادامه داشت تا اينكه روزي، باباي كوچك تصميم واقعيش را گرفت و گفت كه مي خواهد سگ شود! گفتند: ”چرا؟“ گفت: بخاطر اينكه تمام گاوها و گوسفندها ازش حساب مي برند.

بله، باباي كوچك روي چهاردست و پا راه مي رفت و واق واق مي كرد. او حتي پيرزني كه قصد داشت به مهرباني بر سر او دست بكشد را گاز گرفت.

اما مشكلي وجود داشت. هر كاري مي كرد، نمي توانست مثل سگها با انگشت پايش پشت گوشش را بخاراند! تصميم گرفت كنار خيابان بنشيند تا شايد سگها روش را به او ياد بدهند. مدتي كنار خيابان نشست. مردي از كنارش رد عبور كرد، با ديدن باباي كوچك، ايستاد و پرسيد: ”پسر جان، چكار مي كني؟“

باباي كوچك گفت: ”دارم تمرين مي كنم كه سگ شوم.“

مرد گفت: ”ديگر دلت نمي خواهد آدم باشي؟!“

باباي كوچك گفت: ”آخر مدت زيادي آدم بوده ام ولي اصلا سگ نبوده ام!“

مرد گفت: ” هيچ آدمي دلش نمي خواهد جاي سگ باشد، در حالي بسيارند سگاني كه دوست داشتند انسان ياشند.“

باباي كوچك گفت: ” پس به نظر شما من بايد چه چيزي باشم؟“

مرد گفت: ”خودت درباره اش فكر كن.“ و مرد با گفتن اين جمله از آنجا دور شد و رفت.

با وجوديكه اين مرد غريبه اصلا به باباي كوچك نخنديده بود ولي با اين حال باباي كوچك شرمنده شد و در فكر فرو رفت. مدتي فكر كرد. هر چه بيشتر فكر مي كرد، بيشتر از رفتارش شرمنده مي شد. آن مرد هيچگونه توضيحي نداده بود، اما حرفهاي خوب و درستي به او زده بود.

دفعه ي بعد كه از او پرسيدند: ”خوب بالاخره بچه جان، مي خواهي چكاره شوي؟“ باباي كوچك گفت: ”تصميم گرفته ام كه براي خودم كسي باشم!“

اين بار كسي به حرفش نخنديد. تازه آنوقت بود كه باباي كوچك فهميد بهترين جواب را داده است. او هنوز هم اينطور فكر مي كند. چه اهميتي باشد كه بستني فروش يا چوپان باشي ولي آدم بدي باشي. آنچه واقعا اهميت دارد اينست كه انسان خوبي باشي و از كارت لذت ببري.



در ضمن هيچ لزومي هم ندارد كه آدم بتواند با انگشت پا، پشت گوشش را بخاراند! :)

ــــــــــــــــــــــصالح

۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

عشق =/= شهوت

------------

عشق، نيرويي نهان در توست كه هر چه مي گذرد قويتر مي شود. با هر تندخويي رنگ نمي بازد و با هر دوري افول نمي كند.

شهوت، نيروي ايست كه ناگهان بوجود مي آيد و پس از چند روز از بين مي رود.

عشق، پاك مي كند. فرشته تر مي كند.

شهوت درگير مي كند. غمگين تر مي كند.

عشق، با پايان يافتن نيروي جنسي افول نمي كند و همچنان تازه و با طراوت مي ماند.

شهوت، با كوچكترين تغييري در ظاهر تغيير پيدا مي كند.

عشق، تو را از خواب بيدار مي كند.

شهوت، تو را مي خواباند.

عشق، به همه چيز معني مي دهد.

شهوت، معني را از هر چيزي مي گيرد.

عشق، شفاست.

شهوت، بيماريست.

راستي ميدانيد كه امروز يك نفر توي يك بيمارستان رفت ولي ما هنوز فرصت براي زندگي كردن بسمت آرزوهايمان را داريم؟



يا رئوف

ـــــــــــــــــــــــــــــــصالح

۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۵, یکشنبه





برای حال زندگی کنيم



بياييد برای زمان حال زندگی کنيم.

بياييد برای گذشته اي که از دست رفته است و آينده اي كه هنوز نيامده و ممكن است نيايد غصه نخوريم. به اين ترتيب می توانيم از فرصت های زندگی نهايت استفاده را ببريم، و به هدف ها با لذت نزديک شويم.

من دوست ندارم مانند کسانی که در يک مسابقه طولانی و طاقت فرسا شرکت ميکنند فقط به يک هدف دور دست فکر کنم و جز آن هدف، چيز ديگری را در زندگی نبينم. دوست دارم از زيباييهای مسير لذت ببرم و برای درک آنها وقت صرف کنم، حتی مي ارزد براي بوييدن شاخه ي گلي، كمي ديرتر به هدفم برسم.

در چنين حالتی برخی از چيزها مانند مثالهاي زير، که بسيار کوچک و کم اهميت جلوه ميکنند، هم ميتوانند لذت بخش و شادی آفرين باشنند.

- مراسمی که ژاپنی ها برای گوش کردن صدای سرازير شدن چايي از قوري دارند؛

- مراسم گوش دادن به صدای وزش باد در ميان درختان؛

- به نظاره نشستن منحني هاي عجيبي که بر چهره مهتاب در آب می افتد؛

- يا حتي بوييدن يک گل. آيا تا بحال به صـِرف بوييدن يک گل از نزديكترين باغچه ي محله از خانه خود خارج شده ايم؟

- و يا بسياری از چيزهايي ريز و به نظر ناچيز ديگر که در يک حرکت سريع و با شتاب به سمت يك مقصد (هر چند که آن مقصد بسيار هم ارزشمند باشد) از ديد انسان مخفی مي مانند.



ارادتمند

مصطفي

smh@hadid.sharif.ac.ir





۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

بخشي از يك مصاحبه با دبير يكي از دبيرستانهاي سبزوار

--------------------------

تابستان سال پيش گزارشي از شبكه ي پنجم سيما پخش شد كه تأثير عميقي در من گذاشت. معلم يكي از دبيرستانهاي سبزوار سوار بر دوچرخه در شهر مونيخ گزارشگر از او پرسيد: ”اينجا چه مي كنيد؟“ معلم با لهجه ي شيرين مشهدي (يا همون مِشِدي) اينگونه توضيح داد:

”من يه روز با شاگردام شرط بندي كردم كه تفريح به پول نياز نداره. اونا باور نمي كردن و دائم مي گفتند: اي آقا... تفريح پول مي خواد. امكانات مي خواد. ما تو اين شهر (سبزوار) سينماي زيادي نداريم. كافي نت نداريم. پيست اسكي نداريم. اتوبان براي ماشين سواري نداريم. ماهواره نداريم. به CD هاي جديد دسترسي نداريم و .... . ميخواستم به همشون ثابت كنم كه انسان چيزي بجز فكرهاش نيست.

بهمين دليل يه دوچرخه ي دسته دوم با امكاناتش خريدم سي و پنج هزار تومن. يه پتو و يه چادر يه نفره ترك دوچرخه كردم. يه كوله پشتي و چادر يه نفره هم خانمم برام دوخت كه كلا دو هزار تومن هزينه داشت. تو كوله چند قوطي تن ماهي، كمي نان، آب، خرما، چاقو و كبريت و چراغ قوه و لباس اضافه و مقداري سيب گذاشتم. كلاه پسرم رو هم برداشتم و راه افتادم. از سبزوار به تهران و بعد به تبريز و بعد تركيه. همون تو ايران ياد گرفتم كه با دوچرخه نه تند بايد رفت و نه آهسته و مهمترين چيز در اين سفرها برنامه ريزيست. تو تركيه يه جاده اي بود كه همه مي گفتن امنيت نداره. اما اون جاده واقعا امن بود و من حتا يك ذره خطر احساس نكردم. از تركيه و يونان رد شدم و مسيرم رو به سوي آلمان كج كردم. خيال دارم يكروز در مونيخ (يعني همونجايي كه باهاش مصاحبه مي شد) استراحت كنم و بعدش برگردم ايران تا اگه خدا بخواد روز اول مهر به سبزوار برسم. انشاءالله اين دفترم را هم كه در طول اين سفر از رخدادها و تكنيكهاي مسافرت نوشتم، رو چاپ خواهم كرد تا همه بدونن كه من در اولين سفرم به خارج از ايران اونم با دوچرخه چه چيزايي ديدم. الان يكماه و نيمه كه تو راه هستم و در اين مدت بغير از لذت چيز ديگه اي نصيبم نشده!

گزارشگر پرسيد: آيا به بي پولي بر نخورديد؟ با حيواناتي موذي در راه؟ شبها براي خواب چه كار مي كنيد؟

معلم گفت: يه بار براي گرفتن ويزاي توريستي سي دلار كم داشتم كه رفتم سفارت ايران و كارت آموزش و پرورش رو نشون دادم. اونام شماره ي پرسنليم رو يادداشت كردن و بهم دويست دلار قرض دادن. البته از حقوقم بعدا برميدارن. يه بار توي تركيه موقع خواب يه بچه عقرب ديدم. بهم نيش زد. من پادزهر داشتم. آمپولش رو به خودم زدم. بعد براي اينكه عقرب كوچولو تنبيه بشه، گذاشتمش توي يه پاكت و درش رو بستم، تا فردا صبح وقتي آزادش مي كنم، قدر آزادي رو بدونه! اكثرا جوري برنامه ريزي مي كنم كه شب براي خواب به يه آبادي برسم و خوشبختانه تو اروپا اكثر آباديها يه پاركينگي هستش كه براي توريستها در نظر گرفته شده و ميشه توش چادر زد. اما چند بار هم بوده كه تو بيابون خوابيدم.

گزارشگر گفت: نترسيديد از اينكه تو بيابون مي خوابيد؟ براي غذا چه مي كنيد و اينكه پيامتون چيه؟

معلم گفت: براي چي بترسم؟! شما امنتر از بيابون كجا رو ميشناسين؟ اين شهرهاس كه ميتونه آدم طمعكار داشته باشه. بيابون بخشندس و آدم آزاري ازش نمي بينه. امنترين جا به نظر من فاصله ي بين شهرهاست كه ميشه با ستاره ها خلوت كرد و آواز خوند. مخصوصا اين اقامت وقتي شيرينتر ميشه كه براي فردا برنامه ريزي كني. مخصوصا وقتي راديويي داشته باشي و از دور صداي تمدن رو بشنوي و حقارت اين همه برو بياي آدما رو ببيني. من شبا نقشه ميارم و تخمين ميزنم كه فردا بايد تا كجا پيش برم. يعني هدف طراحي ميكنم. براي غذا هم مشكلي ندارم. تو اروپا آدماي خيلي خيلي خوب زندگي مي كنن كه به توريستها قلبا احترام ميذارن. معمولا بمن براي پيدا كردن غذاهاي مناسب راهنماييهاي خوبي مي كنن. من اكثرا نان و گلابي، يا نان و سيب مي خورم و شكر خدا رو مي كنم كه گلابي در اروپا هم خوشمزس. خرما هم مي خورم. مسلما اونچيزي كه تو اينجور سفرها بهت انرژي ميده لذته نه غذا. بايد از هر ركابت لذت ببري و من از اين حالتم لذت مي برم. يعني فرقي نمي كنه، اينم يه جور جبهه اس. يه جور جهاده. جهاد با رخوت.

پيامم هم اينه: وقتي بچه ها پدر و مادرشون رو اذيت مي كنن، معمولا از لولو ترسونده ميشن. من معلمم. خيلي رفتم تو كتاباي دائرة المعارف گشتم و ديدم موجودي بنام لولو رو خدا خلق نكرده. بچه ها! ... از خونه هاتون بيايد بيرون و ببينين كه زمين خدا امنه. بيخود نشينين تو خونه و به چيزهاي منفي و حوادث غيرممكن فكر كنين و خودتون رو بترسونين. اگه از بدبختي و حادثه و ... مي ترسين بدونين كه اين افكار شما س كه لولوي زندگيتونه. چيزي خارج از شما نمي تونه به شما آسيب بزنه. اونچيزي آسيب مي زنه كه در درونتونه. يه موقع اگه يكي خيلي شنگول و خوشحال باشه، بقيه از فرط حسادت او رو از لولوي سياه مي ترسونن تا شاديش رو ازش بدزدن. از بدبختي مي ترسوننش. سفر كنين. همونطور كه تو قرآن ميگه. بريد تموم دنيا رو با چشماي خودتون ببينين كه براي اهدافتون مانعي وجود نداره. اين ذهن شماست كه مانع تراشي ميكنه. بريد با چشاي خودتون ببينين كه بدبختي در خارج از شما زندگي نمي كنه.

--------

ــــــــــــــــــــــــــسيد صالح

۱۳۸۱ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه





گوهر شجاعت





در سال 1987، جواني بنام سام لابود Sam LaBudde كارگر ساده ي كشتي ماهيگيري ماريا لوئيزا Maria Luisa در يك لحظه از نداي دروني خود پيروي كرد و تصميمي شجاعانه گرفت. قصه اينگونه است:

در سال 1983 نوعي نخ نايلوني براي صيد به بازار ژاپن عرضه شد كه بازده زيادي داشت و با آن ميشد حدود هزار كيلومتر از آبهاي ساحلي اقيانوسها را سد كرد و به صيد ماهي پرداخت. ماهيگيران از اين تور استقبال بسياري كردند. از جمله ي آنان، كارگران كشتي ماريا لوئيزا بودند كه از اين تور به منافع بسياري رسيده بودند. آنها براي صيد ماهي تن، دست به تور ريزيهاي طولاني و به دفعات زياد مي زدند. در خلال صيد ماهيهاي تن، دولفينها و بچه دلفينهاي بسياري در تورها گير مي كردند و از آب خارج مي شدند و اغلب تلف مي شدند. سام كه از كارگران موقت كشتي ماريا لوئيزا بود، از ديدن اين كشتار دسته جمعي دلفينها بسيار ناراحت شده بود، از خود پرسيد: ”من «چگونه» مي توانم به دلفينها كمك كنم؟“ او جواب را بسادگي پيدا كرد. با انجام عملي ساده و در عين حال شجاعانه مخفيانه از اين كشتار فيلمبرداري كرد و نوار ويديويي را بدست مقامات مسؤول ماهيگيري داد.

پس از پيگيريهاي مكرر چهار سال بعد ، يعني در سال 1991، شركت استاركيست Starkist كه يكي از بزرگترين شركتهاي توليد كنسرو ماهي تن است، رسما اعلام كرد كه ماهيهايي را كه بوسيله ي تور صيد شده باشند را از ماهيگيران خريداري نخواهد كرد. چند ساعت بعد، اكثر شركتهاي بسته بندي كنسرو ماهي تن از اين موضع گيري دفاع كردند تا ماهيگيران كشتي ماريا لوئيزا و كشتيهاي مشابه به فكر روشهاي صيد صلح آميزتري بيفتند. سام اينك يك بيولوژيست است و يكي از معروفترين افراد حامي از طبيعت بحساب مي آيد و جوايز بزرگي مثل جايزه ي مرد طلايي را دريافت كرده است.

خوب كه به اين ماجرا نگاه كنيم مي بينيم كه عمل شجاعانه ي يك مرد جوان، جان تعداد بيشماري از دلفينها را نجات داد. اين مرد با كمي شجاعت، فقط كمي شجاعت، تفاوتي در قوانين بين المللي بوجود آورد. او با كمي شجاعت توانست در معيارهاي جهاني تاثير بزرگي بگذارد. حتا اين موضوع در صيد ماهي شيلات ايران هم تاثير گذاشته و ارتباط سازمان حفاظت از محيط زيست و شيلات را قويتر كرده است.



شما هم با كمي فكر و صرف كمي شجاعت مي توانيد از اضطرابهاي بي سر و ته خود براي هميشه خلاص شويد. به خودتان كمك كنيد و شجاعتتان را از خواب بيدار كنيد.



بزرگترين قدرت جهان دوستمان دارد ................ محمد