۱۳۸۱ آبان ۹, پنجشنبه

دوره





... زندگي سخاوتمند است و انسان، تنگ چشم. (جبران خليل)



+ در ذهن الهي ”از دست دادن“ معني ندارد.

+ خداوند هرگز شكست نمي خورد.



+ چون با خدا همراهم، زماني وجود ندارد كه تنها باشم.

+ من مشتاقانه هر تغييري را مي پذيرم. زيرا خدا از من داناتر است.



+ نعمتهاي خداوندي براي همه فراوان است. از جمله براي من.

+ در ذهن خدا ”مانع“ وجود ندارد. ...(خانم ” لوئيز هي“)





... خوشا بحال شما كه اكنون گرسنه ايد، زيرا سير خواهيد شد.

خوشا بحال شما كه اينك گريانيد، چرا كه خواهيد خنديد. ...(عيسي مسيح)



... به آنچه اميدى به آن ندارى اميدوارتر باش تا آنچه به آن اميدوارى.

همانا برادرم موسى به‏سوى آتش رفت، اما خداوند با او سخن گفت. ... (پيامبر اكرم - كنزالعمال)



... سخنان سودمند را بياموزيد، همانند كالبد زنده اي باشيد كه بصورت فعال خوبيها را جذب و بديها را دفع مي كند. سخن حق را از هر كس باشد بپذيريد. ...(عيسي مسيح)



... پذيرش عيبهايت، تو را دوست داشتني تر مي كند. ...(ديويد ويسكات)



... هيچ وقت نگو او مرا ترك كرد. بگو من براي نگه داشتنش چه اقداماتي كردم؟! ... (مهاتما گاندي)



... هر كس به ديگري زياني برساند و يا ضربه اي به كسي بزند، بيشترين زيان را خود از آن خواهد ديد، چرا كه هركس در دادگاه عدل الهي در برابر اعمال نارواي خودش مسؤول است. ...(دكتر وين داير)



... دو راه براي زندگي وجود دارد. يكي اينكه فكر كني هيچ معجزه اي براي تو رخ نمي دهد. ديگر اينكه فكر كني كه همه چيز در زندگي تو معجزه است. ...(آلبرت انشتين- وصيت نامه)



... چيزي خطرناكتر از اين نيست كه به خودمان اجازه ي اينگونه فكر كردن را بدهيم كه كارهايمان بي اهميت اند. كارهاي ما يا چيزي را مي سازند و يا خراب مي كنند. پس همه ي كارهاي ما حتا به اندازه ي نوك سوزن هم كه باشند اهميت دارند و در سرنوشت ما نقش بازي مي كنند. ...(آنتوني رابينز)



... به ميانسالان كنوني نگاه كنيد. اينان در گذشته به شيوه اي تربيت شده اند كه از پدرشان بترسند. از مادرشان بترسند و از فرط ترس به آنها احترام بگذارند. حالا كه به سن ميانسالي رسيده اند، ببينيد بيماريهاي جلدي اين ترس چقدر زياده. فشار خون، ميگرن، زخم معده، زخم اثني عشر، زخم روده، ناراحتي هاي كبدي، ناراحتي اعصاب، ناراحتي قلبي و ... شيوه ي تربيتي براي جوانهاي دنيا الان عوض شده و به سوي شوق و ايجاد انگيزه ميل پيدا كرده. در جوانهاي كنوني ميتوان چشمه هاي زلالي از انگيزه را پيدا كرد. ...(خانم دكتر فردوسي پور)



... ايراني با آموختن نسبت ديرينه اي دارد. اما با برتري جويي هم بيگانه نيست. آتش برتري جويي او، تمام دانش او را به باد ميدهد. ...(اميركبير)



مرتضي

۱۳۸۱ مهر ۲۷, شنبه

بانوي حصاري




بر گرفته ازداستان بانوي حصاري ( كه رمزي از حضرت احديت است) از كتاب پنج گنج نظامي



يكي بود يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود.



يه روزي، در يه سرزمين قشنگ يه پادشاهي بود كه با دختر زيباش توي يه كاخ بزرگ زندگي مي كرد. دختر كه در كمال و جمال بر همگان سر بود، اما ميخواست يگانه ي آفاق باشه. با تلاش بسيار دكترا گرفته بود و حالا هم داشت براي قبولي در دوره ي تخصص تلاش ميكرد.



طبيعي بود كه او هم مثل بقيه جفت مي خواست، ولي جفت هر موجود نري نميشد. روي ديوار اتاقش نوشته بود:

روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم... - حافظ



باري آوازه در جهان اوفتاد كه شاه پري رويان و سر آمد حوريان گويي از آسمان به زمين اوفتاده است. دختري كه در مهد ماه و خورشيد پرورش يافته و زهره ي خنياگر، او را به شير عطارد پرورده است و بدين آوازه رغبت مردمان بدو گرم شده و از هر سو با پاترول و بنز و بي ام و به خواستگاري او آمده و مدارك كارخانجات در جاده ي قديم كرج را آورده تا ثابت كنند مهر او چندين و چند كارخانه است. اما آن خوبروي و سالم نهاد ميدانست كه «كمالات در ذهن مرد است.»



چندي كه از خواستگاريهاي متعدد گذشت، او از دست اين نرهاي پولداركه از صبح تا شب به گل و گيسشون ميرسيدن به تنگ آمد و چون دست خواهندگان خود بخويش دراز ديد، دستور داد تا بر فراز كوهي بنام دربند، بنا و حصاري محكم ساختند و در راه رسيدن بداخل آن طلسمهاي خطرناك از پيكره هاي آهنين نهادند و در دست هر پيكره اي شمشيري چابك بود كه به يكدم سر از تن جدا ميكرد. دروازه ي آن قلعه را نيز چنان ساخته بودند كه پنهان و بي نشان بود. پس دختر در آن حصار پناه گرفت تا از دست خواستگاران مدعي در امان باشد و عاشق ناب را بيابد و از اينرو «بانوي حصاري» لقب يافت.



آن پـَرند چنين نگاشت كه خواستگار مرا چهار شرط ببايد. شرط اول آنكه مردي نيك نام و نكو كردار باشد. شرط دوم: گشادن رمز طلسم ها و عبور از راه پيچ در پيچ خواستن است تا به آستانه ي حصار برسد. شرط سوم آنكه: دروازه ي حصار را پيدا كند زيرا كه نامرئي بود و چهارم آنكه: چون آن سه شرط بجا آورد به شهر بازگردد و به قصر پادشاه برود تا من نيز بدانجا آيم و ازخواستگار حديثها و اسرار هنر جويا شوم.



گر جوابم دهد چنان كه سزاست ............خواهم او را چنان كه رسم وفاست

وآنكه زين شـــــرطها بگذرد تن او ............خون بي شرط او به گردن اوســــت



شرطها را بنوشت و نسخه اي به غلامي سپرد و گفت كه در همه جاي شهر ها بخوان و اعلان كن و بر ديوارها در جاهايي كه شهرداري مجاز كرده بكوب.



تا ز شهري و لشگري هركس ..................... افتدش بر چو من عروس هوس

به چنين شــــــــرط راه برگيرد ..................... يا شــــــــــــود مير قلعه يا ميرد



و نسخه اي را هم در سايتش روي اينترنت گذاشت تا بلاد دور هم بدان راز آگاهي يابند.



جوانان خام از هر سو به تمناي آن عروس گرد آمدند. عكس او را روي اينترنت ديده، saveش نموده، كفها كرده و براه اوفتادند شايد خرش كرده و بخود آويزانش كنند. ولي در دم، از ديدن پيكره هاي سترد و شمشيرها فولادين و طلسمهاي هول انگيز در ابتداي راه قلعه اش جفت كرده و دو پايشان را هم يادشان رفت كه بردارند و حتا از پاترول پايين هم نيامدند و از همان دور فلكه ي دربند برگشتند. نيز براي فراموشي ترس، CDهاي دوپسي دوپسي (اشاره به تم اصلي اكثر آهنگهاي كنوني) استعمال كردند شايد ماده زني يابند و دقيقه اي چون سگان با او جفت شده و اطمينان حاصل كنند كه هنوز از مردي نيفتاده اند!



عده اي هم از گرمي جواني و سوداهاي ناپخته، زندگي خويش بر باد دادند و بعد ازآنكه لختي كوشيدند وچند طلسمي باز كردند، چون به خود غره شده گمان كردند كه همانند بازيهاي رايانه اي مي توانند رمزها را بگشايند، در غفلتي كوچك به پاي طلسمي ديگر جان دادند و گِـيم خويش اُور over كردند! هر روز زمره اي ديگر به عشق سر بر مي آوردند و در هواي گرم آن معشوق به خاك مي افتادند.



تا اينكه سه شنبه روزي از روزها شاهزاده اي جوان كه دانشجوي دلير و زيرك بود، و هيچ دوست دختري نداشت با وب سايت دختر پادشاه آشنا شد. او كه تا كنون طبع را در گود دانش مي آزمود نه در پارتي هاي شبانه، به يك چشم به هم زدن دختر را معشوق يافت. پس وصيتي كوچك كرد بدين مضمون كه : «اين آخرين جمالي است كه ميخواهم ببينم كه در دام او شكار شدم. اما رسم وفا نگاه مي دارم و بعد از او به احدي نگاه نمي كنم.» و براه اوفتاد...



پسرك هنگام رسيدن به ابتداي راه كه همانا ميدان دربند بود، آنچه بايد از عاشقان بال سوخته مي ديد، بديد. با خود گفت: «اين همه سر در اين سودا به باد رفته. سر ِما نيز رفته گير و نترس.»



اما فكر كرد كه اين دژ را اينان شايد براي مشتريان غافل و نا آگاه اينچنين سفت و محكم بسته اند. او پيش خود گفت بايد افسوني در جيب داشته باشم كه با آن به جنگ اين طلسمها بروم كه گشودن قلب فقط از راه زور نيست و طلسم گشايي نياز است.



پس به اولين كافي نت در آن حومه برفت و شروع به Search توي اينترنت كرد تا چاره اي جويد تا آن بندهاي سخت از محبوب باز كند و رخنه اي بدان حصار گشايد. تا اينكه توي سايت شفا خبر يافت كه يك هنرمند فرشته پيكري به شهر آمده كه راز تمام طلسمات عالم داند. او را در غاري طرفاي تپه هاي فرحزاد يافت. بنزد وي رفت و قصه را گفت و چاره اي خواست.



آن حكيم از حساب طلسمات پيچ در پيچ عالم آنچه مناسب ديد با او بگفت و اصلا تقاضاي حق مشاوره و ... نكرد. جوان نيز دست او را فشرد و تشكر گرمي كرد و با توشه اي از دانايي و بينايي از تپه به زير آمد، آژانسي گرفت و به دربند بازگشت. لباسهاي قرمز بتن كرده و در راه به همگان اعلام كرد كه به خونخواهي سرهاي بريده آمده است!!



گفت رنج از براي خود نبرم ...........بلكه خونخواه صد هزار سرم



و بدين تيغ در دست و بدان فكر در سر و بدان راز بر قلب، ظهر همان سه شنبه از حصارها بالا ميرفت و طلسمات اوليه باز مي كرد. چون آوازه در افتاد كه شيرمردي به دادخواهي سرهاي لب تشنگان قلعه ي حصاري برخاسته، هركس همت خويش در كار او بست و جوان با نيرويي شگرف و صد چندان به ياري ياري كنندگان به طلسمات بعدي نزديك ميشد و مي گذراند. تا به پاي دروازه ي دژ رسيد. ديد همه جا ديوار است. كمي به بازويش آرامش داد و بازوي عقل را بكار گرفت. پس د ُهـُلي يافت و آنرا بنواخت. از همه ي ديوار ي چهارگوشه صدايي بر مي گشت غير يك جا از يك ديوار. دست زد و آنرا پارچه اي برنگ و نقش ديوار يافت. به آساني كنارش كشيد و وارد قلعه شد!



چون بانوي حصاري از اين واقعه با خبر شد آرايش مختصري كرد و از اندروني برون شد به نشاط و جوان را به باد غرور آفريني داد وگفت : «اكنون پاسپورتت را بده يا اگر نداري يك مدرك شناسايي معتبري بده و بسوي قصر ما برو تا من هم بدانجا آيم و از تو سوالاتي بپرسم. اگر در اين كنكور هم رتبه ي اول شوي كار تمام است. اگر نه كه سرت بر باد است» . جوان پاسپورت بداد و بسوي قصر پدر روان شد.



و آن عروس زيبا كه در دل از پيروزي شوي خود شاد بود با آژانس به شهر آمد و داستان جوان دلير با پدر بگفت كه چگونه سه شرط را به پايان برد و تنها شرط چهارم مانده است.



شاه بگفتا كه شرط چهارم چيست .......شرط خوبان يكي كنند نه بيست !



شاه به دختر نهيبي زد كه تو هم ديگه شورش رو در آوردي! براي آدماي خوب، يه شرط بسه! دختر گفت: «يك شرط براي شما بس است و براي من چهار شرط كفايت مي كند! فردا صبح او را به قصر بخوانيد و اكرام كنيد و من از پس پرده از وي پرسشهاي سر بسته كنم تا بختش چگونه خواهد كرد.»



بامدادن مجلس آراستند و بزرگان شهر آمدند و جوان هم بيامد. خيلي سر وقت و سر حال و اصلا هم بهانه نياورد كه تو اين مملكت ترافيك بيداد ميكنه و ... و نمي ترسيد چرا كه ميدانست هر چه شود درست همانيست كه ميتواند در اين شرايط بشود.



آنگاه دختر از پس پرده چون لعبت بازان بازي آغاز كرد. نخست دو لولوي كوچك خود را در آورد و به نگهبان سپرد كه اين نزد ميهمان بر و پاسخش بگير و بياور. چون جوان سرخ جامه آن دو لولو بدبد، آنها را با سه لولوي كوچك ديگر قرين كرد و هر پنج را بنزد دختر فرستاد كه پاسخش اينست. دختر كه با شگفتي پاسخ را درست يافته بود آن پنج لولو را در هاوني نهاد و با شكر بياميخت و سپس پودرش را در شكر چندان بسود كه چون غبار شد. پس غبار را نزد ميهمان فرستاد. مهمان باز نكته را دريافت و جامي شير طلب كرد و آن خاك سفيد را در جام شير بريخت و بياميخت و بازپس فرستاد. دختر باز پاسخ سنجيده ديد. آنگاه شير را خورد و ذرات ته نشين شده ي لولو را خمير كرد و به ترازو سنجيد و ديد كه يك سر موي كم نشده است. پس انگشتري از انگشت خود بيرون آورد و براي ميهمان فرستاد. جوان انگشتري بگرفت و در انگشت خويش كرد. سپس جواهري بزرگ را كه مال جهيزيه مادرش بود و لنگه اش را جايي نديده بود، از جيب در آورد و براي دختر فرستاد. دختر جواهري همسنگ و دقيقا به همان شكل در صندوق خود يافت و هر دو گوهر را براي پسر پس فرستاد. جوان نگاهي به هردو كرد و گوهر خويش باز نشناخت. پس مهره ي ازرق ( آبي رنگ) از غلامان خواست و آن مهره بر دو گوهر بياويخت و بفرمود تا به نزد دختر برند.



اين بار بانوي حصاري فرياد آفرين از پس پرده برآورد و به پدر گفت: «پدر، مرا اجازه ي همسري با اين جوان سرخ جامه مي دهيد؟!»



پدر گفت : «زهي شادي و فرخندگي، اما پرده را بردار و اين رازهاي نهفته با ما هم در ميان بگذار و بگو اينجا چه خبر بود.»



دختر گفت : «پدرم، در آغاز با دو گوشواره ي كوچك خود به او گفتم كه اين دو روزه ي عمر اگر چه گوهر است اما چه فايده كه خرد و نا چيز است.» و او كه سه مرواريد خرد بر آن افزود در پرده گفت : «اگر عمر دو روزه، پنج روزه شود باز چون در گذر است تفاوتي نيست.» سپس دو روزه ي عمر را خرد كردم و آنرا با شـِكر مخلوط كردم تا پرسيده باشم كه آيا مي توان عمر خالص را از شهوت جدا كرد؟ و او با افزودن شيري پاك توانست خرده هاي مرواريد عمر را از شكر شهوت جدا كند. و من آن شير شيرين را نوشيدم و ديدم كه ذره اي از آن مرواريدها با شكر قاطي نشده و تمام و كمال به قوت خود جدا از شهوت وجود دارد. پس از حكمت دانايي او در شگفت شدم و او را به همسري خود بر گزيدم و انگشتري خود را بدو فرستادم و او بي درنگ انگشتري مرا تو هوا قاپيد، آنگاه مرواريدي بي همتا پيشكش فرستاد. منظورش هم اين بود كه بما بگه كه گرانبهاترين گوهرش را بمن هديه مي دهد و من هم همسنگِ آن گوهر را با گوهرش قرين كردم و اعلام كردم كه من هم گرانبهاترين گوهر وجودم را به او پيشكش مي كنم. چون او چون نتوانست تشخيص دهد كه كدام گوهر از آنِ خود بوده و از دام منيت و توئيت خود را رها ديد، حيران ماند، پس مهره اي آبي رنگ براي دور كردن چشم بد بر آندو افزود و من آن گردنبند را به نشان عهد و پيوند همسري به گردن آويختم. اينك او انگشتري من را دارد و من گردنبند وفا بر گردن.

پدر من او را مي خواهم و وفادار اويم و تمام شير جان خود را به او مي نوشانم.



بازنويسي: محمد

۱۳۸۱ مهر ۲۱, یکشنبه

تو را هركس به سوي خويش خوانـَد

تو را من جز به سوي تـــــو، نخوانم

.....مولانا

شيوه هاي مطالعه



انشتين چند ماه قبل از فوتش در دفتر يادبود خود مي نويسه:

«اي كاش در جواني آنقدر كامل بودم كه اينك هستم. اما اين تقريبا محال است. هر كسي جواني و خامي خود را دارد و پيري و پختگي خود. اما اميدوارم كه جوانان آينده از روي جسد خاطرات من رد شوند و سعي كنند كه در جواني كمتر خام باشند.»



اينا به آسونتر فهميدن كمك مي كنن:



1- زمان مناسب

عجله نكنين و به خودتون فشار نيارين. برنامه ريزي فقط براي اينه كه كارها راحت تر بشه، نه اينكه عذابتون بده. برنامه هايي بريزين كه دوستشون دارين. نه برنامه هايي كه مي خوان شما رو اصلاح كنن.







2- مكان مناسب

دور از كامپيوتر، دور از سر و صدا و نزديك به كتابخانه ي كوچك خود باشين.







3- شرايط روحي مناسب

قبل از شروع، تمام مطلبي را كه قراره بخونيد رو يك رمان بزرگ بدونيم. رماني با فرمول و شواهد و جدولهاي خوشگل. رماني جذاب و خيالپرور. رماني بسيار شيرين. مثلا نگين فيزيك اتمي، بگين: داستان زندگي يك الكترون، و ...







روش:







1- قبل از همه ”پيشخواني“:

سريع مطالب برنامه ريزي شده براي اين ساعتتون رو تا آخر يه دور بخونين. همه ي خطها رو روزنامه وار بخونين و نمودارها و فرمولها و تصاوير رو ببينين. طوري كه مثلا سه صفحه حدود يكربع دقيقه طول بكشد. تند بخوانيد و بدون صدا.







2- مرورها: حالا كه مطالعه ي ”پيشخواني“ رو انجام دادين كمي صبر كنين و بعد مطالب رو كمي آرومتر اما با حوصله و دقيق مرور كنين. مثلا هر صفحه ده تا پانزده دقيقه طول بكشه. البته اين رقم بستگي به نوع صفحات مي تونه عوض شه. در مرورهاي اول شما مطالعه ي اصلي رو انجام مي دين.







3- تمرينها: اگه تمرينايي بعد از هر بخش وجود داره، بقول فرنگيا !You are in Luck ... شما روي شانس هستين! تمرين شماره ي اول رو بخونين. اگه جوابش رو بلد هستين كه جواب مي دين و بعد از جواب يك ”آفرين“ در دل به خودتون بگين. اگه جواب رو بلد نيستين خيلي شانس آوردين! فهميدين كه كجا رو دقت نكردين. حالا كه با مطلب آشنايين مي تونين برگردين و دنبال جواب بگردين. جواب رو بيابين و به اين جستجوي موفق و هوشيارانه ي خود ”آفرين“ بگين. هر چه بيشتر تمرين حل كنين، بيشتر مي فهمين.



4- جوش زدن: سعي كنين خيلي خلاصه، از كلمات مهم مطلب و ارتباط مطالب بهم نموداري به شكل درخت بكشين. داخل كادرهاي كوچك كلمات مهم را قرار دهيد و كادر ها را بهم ربط دهيد. داخل كادرها جمله ننويسين. از ”كلمات“ در داخل كادرها استفاده كنين. همه ي نكات رو بنويسين و از حجم نترسين. خيلي كوچولو نكشيد. بذاريد چشمتون بتونه براحتي ببينشون. شلوغ پلوغ نكنين بذاريد فضاي خالي بين كادرها باشه. اگه خواستيد ميتونيد چند كاغذ بزرگ را بهم چسب بزنيد تا نمودارهاي بزرگتري بكشيد. بعد كاغذها را تا بزنيد. خيلي كامل، خلاصه و خيلي جذاب و اگه شد خوشگلش كنين. اما خوشگلي نبايد جا بگيره. فضاي خالي رو سفيد بذارين. فقط كادرها رو اگه خواستيد بر حسب مثلا نزديكي موضوعات بهم رنگ بزنين. خلاصه بگم. با نمودارهاتون حال كنين. چيزي كه از كتاب براتون مي مونه نموداراتونه. اونا رو توي يه پوشه نگهداري كنين.







بعضيها دائم مطلب درسي رو مرور مي كنن و از تمرين مي ترسن. خلاصه كنم. اگر دويست هزار بار مطلب درسي را مرور كنين امكان نداره بتونين ادعا كنين كه مطلب رو فهميدين. با مرورهاي بعد كم كم دقتتون پايين مي آد و خستگي بشما مستولي مي شه. اين خستگي با زبان بي زباني داره بشما مي گه كه اين مرورهاي بي سر و ته رو هي تكرار نكن. تمرين و سؤال شما رو سرحال نگه مي داره. پس بكوش و تمرينهايي رو پيدا كن كه جوابشون رو بلد نيستي. تمرينهايي كه جوابشان را بلدي خدمتي بهت نمي كنن. بيشتر از تمرينهايي بايد تشكر كني كه جوابشون رو نمي دوني.







اگر سرعت ِ خوندن ِ روزنامه رو 100 كلمه بر دقيقه بگيريم خلاصه ي زير فرايند مطالعه رو بازگو مي كنه. (توجه كنين كه سرعت مطالعه در هر كس با ديگري فرق داره. مثل نفس كشيدن مي مونه. اما بهر حال يه ميانگين داره. پس اگه سرعتتون از اين ارقام تقريبي بيشتر يا كمتره نه به خود بباليد و نه از خود خجالت بكشيد.)







نام مرحله ـــــــ توضيحات ـــــــــــــــــــــــــ سرعت ـــــــ روز





پيشخواني ـــــ خواندن روزنامه وار ـــــــــــ 50 ك/د ـــــ اول





اصلي ــــــــــــ خواندن اصلي ـــــــــــــــــــ 40 ك/د ـــــ اول





پشتيبان ــــــــ مرور دوم ـــــــــــــــــــــــــــ 60 ك/د ــــــ دوم





تمرين ـــــــــــ فهميدن نقاط ضعف ـــــــــــ -------- ــــــ دوم و ...





جوش زدن ــــ خلاصه برداري و نمودار ــــــ 60 ك/د ــــــ پس از تمرينها





يعني:





«پيش خواني»: خواندن آنچه در برنامه ريزي ذكر شده با سرعت 50 كلمه در دقيقه در روز اول.

«مطالعه ي اصلي»: مرور بعد از پيشخواني (كند تر با سرعت 40 كلمه در دقيقه) در همان روز اول.

«پشتيباني از دانسته ها (تهيه ي Backup)»: مرور دوم از مطالب و يافتن ديدگاه از ارتباط موضوعات بهم (با سرعت بيش از 60 كلمه در دقيقه) در روز دوم.

«تمرين» و حل مسائل در روز دوم و روزهاي بعد (نكات تمرينها رو گوشه ي مطالب كتاب بنويسين.) در اين كار هم سريع باشيد اما دقت اولويت برتر بر سرعت دارد. پس بيشتر دقيق باشيد تا سريع.

«جوش زدن»: مرور آخر (با سرعت 100 كلمه در دقيقه) بعد از حل آخرين تمرينات با استفاده از خلاصه نويسي و نمودار درختي و ...



بعد شروع كنين به پيشخواني مطلب جديدتر ...







بعد از تموم شدن مطلب سعي كنين هر موقع وقت مي كنين (تو اتوبوس و ...) يه نگاهي به نمودارها و خلاصه ها بندازين.





سرعت مطالعه رو بالا ببرين اما نه به بهاي نفهميدن فرمولها و شكلها و مطالب. موقع مطالعه آرام باشين و دلتون شور سرعتتون را نزنه.







مهمترين بخش:





”جوش زدن“

پس از پيشخواني و دوره ي سريع اول، در دوره هاي سريع بعدي مطالب مهم رو در كادرهاي كوچك بنويسين و سعي كنين همه ي كادرها به هم به نحوي «منطقي» ربط داشته باشه و اونا رو بهم ربط بدين.







مطالب خوانده شده رو با سواد قبلتون ربط بدين. اينطوري كم كم به پشتيباني مطالب ديروز مطالب جديد امروز را مي فهمين.







اگر مطلبي رو نفهميدين هول نكنين. توكل كنين به خدا علامتي كنارش بذارين تا بعد از مطالعه ي كل فصل مربوطه، اين علامت را دوباره در آرامش روحي بخونين.







ممكنه مثلا موقع خواندن يهو فكر كنين كه ديروز قرار بود سي دي حميد رو بهش بدين. يا امروز صبح بايد به عباس زنگ مي زدين و ... تنها راه بسيار قوي براي مبارزه با اين كلكهاي شيطاني اينه كه سرعت مطالعه رو تا مي تونين زياد كنين. خونده و نخونده، فهميده و نفهميده جلو بريد تا اين افكار بي معني ولتون كنن.







موقع خوندن موسيقي نشنوين. اگر فكر مي كنين كه با موسيقي بهتر مي فهمين قبل از مطالعه موسيقي دلخواهتون رو بشنوين و بعد از مطالعه هم قول بدهين كه يه بار ديگه اونو بشنوين. اگه با موسيقي بهتر مي فهمين مطمئن باشين كه سرعتتون كمه و موسيقي رو براي پر كردن فضاهاي خالي از مطالعه بكار مي برين. موسيقي رو خاموش كنين و با خيال راحت مطالعه كنين. خيالتون راحت باشه. اون چيزاي بدي كه بهش فكر مي كنين هرگز رخ نمي ده.







اگر وقت دارين كه تندخواني بريد مؤسسه ي خوبي رو انتخاب كنين. اما اين رو بدونين كه نيازي نيس. من خودم هرگز چنين كلاسي نرفتم چون تند خوندن چيزيه كه خود آدم مي توند قلقش رو ياد بگيره.







برنامه ي هر انساني مثل اثر انگشتش، با ديگري فرق داره. پس به دنبال كسي نگردين كه بتونه بجاي شما انگشتنگاري كنه :) فقط كافيه كه وقتي رو براي هر تكه از مطالعه در نظر بگيرين. اشتباهاتتون ارزش بسيار بيشتري نسبت به موفقيتهاتون دارن. هر اشتباه ميتونه يك گام بزرگ باشه.







در آخر اين رو بدونين كه اگه مطلبي رو چند بار سريع مرور كنين كم كم مطلب در درون شما زنده مي شه. پس تعجب نكنين اگه تو اتوبوس يوهو به ياد مطالب خونده شده افتادين. بدونين چيزي در شما داره زنده ميشه.







موفق باشين

محمد

۱۳۸۱ مهر ۱۹, جمعه

از عشق، زنده بايد، كز مرده هيـــــــچ نايد

داني كه كيست زنده؟، آن كو ز عشـق زايد

..... مولانا

نجات عشق



يكي بود يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود.

روزي روزگاري در جزيره اي دورافتاده همه ي احساسها به خوبي و خوشي در كنار هم زندگي مي كردن. البته حيوانات زياد ديگه اي هم كنار اونا بودن كه با كمك اين احساسهي بسيار باهوش زندگي خوبي داشتن. اكثر ساكنان اين جزيره از زندگي خودشون لذت مي بردن و با هم مهربون بودن اما هر كدوم از اين احساسها به روش خودش زندگي مي كرد.



ترس توي غار زندگي مي كرد. خوشبختي لب دريا و عشق نوك كوهها. دانايي هم تقريبا همه جا مي تونست زندگي كنه. صبر هم با نفس حبس شده هميشه زير آب بود و پشيماني هم كنار يه بركه ي كوچولو درست وسط جزيره. اونا همديگه رو دوست داشتن و گاهي به خونه هاي هم سر مي زدن. به تجربه بهشون ثابت شده بود كه نمي تونن توي يه خونه زندگي كنن و حتما بينشون اختلاف مي افته. اما ميتونن تو يه جزيره ي كوچولو بسيار قشنگ براحتي كنار هم زندگي كنن.



دفعه ي قبل كه مي خواستن توي يه خونه ي كوچولو با هم زندگي كنن اختلافاتي بينشون اتفاق افتاد. يكي ميگفت بايد تو خونه تاريك باشه تا از بيرون ديده نشيم و همه چيز امن باشه. اون يكي ميگفت: بايد ديوارها رو برداريم تا نور آفتاب راحت تر بهمون بتابه. يكي ديگه مي گفت: من نميتونم كنار دلشوره زندگي كنم و ... وخلاصه همه از هم ايراد مي گرفتن و هم ديگه رو بدون اينكه قصدي داشته باشن اذيت مي كردن. حتا يه بار يه دعواي كوچولو هم بين غرور و تنبلي رخ داد كه باعث شد غرور پتوي تنبلي رو از پنجره پرت كنه بيرون! بعد از اين ماجراها يه روز دانايي همه رو دور هم جمع كرد و گفت: دوستان، ما بايد مدتي از هم دور باشيم تا قدر هم رو بيشتر بدونيم. از اون روز به بعد اونا هر كدوم محيط مناسبي رو براي خودشون دست و پا كردن، اما قرار گذاشته بودن كه هر هفته منزل يكيشون دور هم جمع بشن تا هم ديداري تازه كنن و هم با هم بازي كنن.



تا اينكه روزي ... وقتي همه ي احساسها منزل عشق جمع شده بودن و داشتن عصرانه مي خوردن، دانايي سراسيمه از راه رسيد و به همه گفت: ”هي بچه ها، هرچه زودتر اين جزيره را ترك كنين، چون تحقيقات من ثابت مي كنه كه به زودي بارون و طوفان شديدي مي شه و ممكنه اين جزيره زير آب بره، پس اگه بمونيم همه مون غرق مي شيم“. تمام احساسها با دستپاچگي به خونه هاشون رفتن و قايقهاشون رو از انبار خونه شون بيرون آوردند و به آب انداختن و منتظر شدن.



سرانجام همون شب طوفان از راه رسيد. مخروطي از گرد و خاك و بارون. هوا به قدري خراب شد كه همه به سرعت سوار قايقها شدند و پاروزنان جزيره رو ترك كردند، بدون اينكه چيزي با خودشون ببرن. اما موقع دور شدن، متوجه شدن كه همه ي حيوانات لب ساحل جزيره اومدن و آخرين احساس رو يعني ”جناب وحشت“ رو نگه داشتن و نمي ذارن كه سوار قايقش بشه.



”عشق“ تا اين صحنه رو ديد رو بسوي ”دانايي“، كه مشغول مطالعه روي طوفان بود، كرد و فرياد زد: «آهاي دانايي، حالا ميگي چه كنيم؟» دانايي بلند فرياد زد: « كاري از دست ما بر نمي آد. من بارها به وحشت اخطار دادم كه سريع جزيره رو ترك كنه. الان ديگه كاري ازمون ساخته نيس. اگه برگرديم حتما خودمونم نگه مي دارن و قايقامونو مي گيرن. در ضمن سرعت باد بيش از 300 كيلومتر بر ساعته و اين طوفان بزودي همه ي قايقهامونو مي شكنه. پس بايد دور بشيم.»



عشق نتونست به اين نصيحتها دل ببنده و بسمت جزيره برگشت و قايقش رو به حيوانهاي وحشت زده داد. اونا همه سوار شدن اما متاسفانه ديگه براي خودِ عشق جايي نمونده بود. ”وحشت“ بدون تشكر از عشق و با حالتي وحشتزده قايق خودش رو كه پر از حيووناي مختلف شده بود از جزيره دور كرد و بدين ترتيب عشق تنها و بي پناه موند.



جزيره لحظه به لحظه بيشتر زير آب مي رفت و حالا ديگه عشق تا زير گردن تو آب فرو رفته بود. او نمي ترسيد زيرا ترس جزيره رو ترك كرده بود. اما نياز به كمك داشت. بنابراين فرياد زد و از همه ي احساسها كمك خواست. همون نزديكيها، قايق دوستش ”ثروت“ رو ديد و گفت: «”ثروت“، برادر خوب من، به من كمك كن.»

”ثروت“ گفت: «متاسفم عشق عزيز، مي دونم كه بدون تو فققير مي شم اما قايق من پر از پول و شمش و طلاست و جاي خالي نداره!»



”عشق“ رو به سوي قايق ”غرور“ كرد و گفت: ”منو نجات ميدي، غرور جان؟“

غرور“ پاسخ داد: ”هرگز، تو خيسي و مرا خيس مي كني“



”عشق“ رو به سوي ”غم“ كرد و گفت: ”اي غم عزيز، تو منو نجات بده.“

اما ”غم“ گفت: ”متاسفم ”عشق“ عزيز، من خودم رو مديون تو مي دونم. منم براي اينكه تلافي كرده باشم قول ميدم يكي از لطيفترين اشعارم رو موقعي كه داري زير آب ميري برات بگم. ناقابله و انتظار تشكر ندارم اما اين رو بدون كه تو تا ابد مثل يه ستاره تو آسمون ذهن من خواهي درخشيد“



در اين حين ”عياشي“ و ”بيكاري“ با قايقهاي خوشگل و موتوريشون از كنار عشق گذشتن و توجهي به اطراف نداشتن. اونا تو اون طوفان داشتن خوش مي گذروندن و با هم براي پرش از روي امواج بلند دريا مسابقه مي دادن.



عشق از دور ”شهوت“ رو ديد و بهش گفت: ”شهوت عزيز، منو نجات ميدي؟“

شهوت پاسخ داد: «هرگز! .... برو به جهنم ..... سالها منتظر اين لحظه بودم كه تو بميري! ... حالا بيام نجاتت بدم؟!! ..... وجود تو در اين جزيره باعث زشت شدنِ شهوتراني بين حيووناي جزيره ميشه. اما وقتي تو بميري ... من پركار تر از هميشه ميشم ... خداحافظ رئيس...“



عشق اونقدر آب خورده بود كه ديگه نمي تونست خودشو رو آب نگه داره و بيهوش شد. اما درست قبل از بيهوش شدن گفت: ”خدايا... من از اينها گله اي ندارم... اونها رو ببخش و خودت منو نجات بده... مي خوام به دست تو نجات پيدا كنم، اگه بايد نجات پيدا كنم ...“



چند ساعت بعد عشق خودش رو تو قايق شجاعت ديد. دانايي هم دائم داشت ازش عكس مي گرفت. بله، ”صبر“ از زير آب و ”شجاعت“ از روي آب دست بدست هم داده بودن و ”عشق“ رو نجات داده بودن. البته توي اون طوفان دست چپ شجاعت بر اثر گير كردن به شاخه ي يكي از درختايي كه طوفان با خودش به دريا انداخته بود زخم عميقي برداشت و سي تا بخيه حورده بود. سرش هم كمي خوني بود اما مهم اين بود كه اونا زنده بودن و مي تونستن باز هم با هم بخندن.



از اون روز به بعد ”شجاعت“،‌”صبر“ و ”عشق“ دوستاي خيلي خوبي شدن و فهميدن كه هر احساسي به درد يه كاري مي خوره و نبايد توقع زيادي از يه احساس داشت. اونا فهميدن كه غم به درد كار خاصي مي خوره كه شادي بدرد اون كار نمي خوره. نگراني به درد كاري ميخوره كه صبر بدرد اونكار نميخوره. اونا فهميدن كه تمام احساسها مفيدن اما بايد اونا رو شناخت و ازشون توقع بيجا نداشت. مثلا بايد دونست كه نگراني براي آمادگي پيش از هر امتحاني بدرد مي خوره. صبر براي نجات دادن كسي كه تو مرداب افتاده و داره زير ميره كاربردي نداره. اميد براي آرامش قبل از انجام هركاري بسيار مفيده و دانايي نميتونه به عشق دستور بده. هر چيزي جايي داره. هر احساسي جايي داره.



در اون چند ساعتي كه عشق بدحال بود، همه ي احساسها وا رفته بودن و خيليهاشون قصد خودكشي گرفته بودن. اما وقتي عشق زنده گويي همه ي احساسها دوباره زنده شدن.

بقيه ي احساسها خوب فهميدن كه فقط ”زمان“ مي تونه بفهمونه كه عشق چقدر ارزش داره.



محمد

۱۳۸۱ مهر ۱۲, جمعه

پاي صحبت يك دوست



● منم كه شهره ي شهرم به عشق ورزيدن

منم كه ديــــــــــــده نيالوده ام به بد ديدن

.......حافظ



از سخنراني دكتر الهي قمشه اي از شبكه 4 - پنجشنبه ها ساعت 22



” اونهايي كه ما رو ساختن...« پردگياني كه جهان داشتند... راز تو در پرده نگاه داشتند»....

منظور از پرده اين نيس كه راز تو را پشت پرده قايم كردن. منظور اينه كه اونهايي كه تو رو ساختن، راز تو را در يك پرده ي موسيقي قرار دادن. يعني كوكت كردن روي تمهاي خاص. روي تم خوبي. روي تم زيبايي....« از ره اين پرده فزون آمدي......لاجرم از پرده برون آمدي»....به معني اينكه اون كوك رو نگه نداشتي و با زشتيها و فاقد زيبايي ها بسر بردي و نازيبا ساختي و عمل كردي و از كوك افتادي و از پرده ي موسيقايي درونت دور شدي. تمام مشكلاتت هم از اينه كه از ره اين پرده برون آمدي. بايد خودت رو دوباره به زيبايي تسليم كني و به اصطلاح «توبه» كني. وقتي شما سلامتتان به خطر مي افتد دكتر براي شما چكار ميكند؟ دكتر شما رو توبه ميده. يعني ميگه از اين قرصها بخور تا فلان ماده ي غذايي بدنت زياد بشه و از اين غذا و چربي و ... نخور، چون در مصرف آنها افراط كرده اي و بدنت از كوك خارج شده است. اونهايي كه باشگاه بدنسازي ميرن هم ميرن كه بدن خودشون رو كوك و هارمونيك كنن و بيماري يعني همون از پرده برون آمدن.



هر روز يك تيكه موسيقي خوب بشنويد. موسيقي خوب هم اونيه كه آدم خوب مينوازه. هر روز يه تيكه شعر خوب هم بخونيد و بنويسيد، بزنيد به ديوار اتاقتتون. هر روز بعد از بيدار شدن فورا بگيد: « خدايا، امروز من چه كاري بكنم كه بدرد انسانهاي دنيا بخوره؟ » ببينين ديگه اون روز ميتونين دروغ بگين؟ يا اون روز رو تلف كنين؟ يا كاري بيهوده انجام بدين؟ البته آدمي كه دروغ ميگه سر خودش رو كلاه ميذاره، گوهر انسانيت خودش را به چند دلاري ميفروشه. نمايشنامه ي دكتر فاوست رو بخونين تا بدونين كسي كه انسانيت رو ميفروشه چه ضرر بزرگي ميكنه.



يه كتاب خوب بردارين و تو جيبتون بذارين، چون بالاخره تا توي ترافيكي چيزي گير كردين، بجاي شنيدن حرفاي بي سر و ته ديگران، از اين فرصتهاي طلايي استفاده كنين و به خودتون و زيبائيهاي درونتون برسين. چون شما مقصد دارين. هر جايي نميتونين سرك بكشين. مقصدتون كاملا معلومه. مقصدتون رو مشخص كنين. بگين خدايا، من ميخوام برم ببينم اين چشم رو تو چه جوري ساختي و دكتر چشم بشين. برين دنبال زياد شدن. بگيد: چرا اون زياده و من كمم؟ من هم برم مثل فلاني زياد بشم. هميشه بدونين دارين چيكار مي كنين. همه ي كتابهاي عالم رو هم نميخواد بخونين. ميخوايد من هزاران جلد كتاب رو بهتون معرفي كنم كه اگه وقت بذارين و بخونينشون، هيچ سوادي پيدا نميكني. بعضيها ميگن : ‹آقا هر كتابي ارزش يك بار خوندن رو داره!›. مگه هر موسيقي اي ارزش شنيدن رو داره؟ مگه ميخواين عمر نوح بكنين كه هر كتابي رو ميخواين يه بار بخونين! بله، اگه عمرتون نامحدود بود اونوقت آره، مي نشستين با خيال راحت، همه چيز رو ميخوندين. اما شما مدت محدودي دارين كه از امكانات اين دنيا استفاده كنين. اين همه امكانات تو اين دنيا هست فقط براي استفاده ي شما كه خودتون رو تا جايي كه ميتونين و نفس دارين تعالي بدين. بقول اون شاعر آمريكايي: «اينجا در كاروانسرايي هستم و خوب ميدانم كه اين ميانه ي راه من است.... و دنيا وسيع و زمان من كوتاه... » چرا از بهترينها استفاده نكنيم؟ چرا تن به هر چيز پستي بديم؟! حساب بكنين كه اگه شكسپير دوباره زنده ميشد و با اين حجم وسيع كتابها در اين عصر مواجه ميشد، آيا تن ميداد كه هر كتابي رو بخونه؟ هرگز. باز هم بهترينها رو انتخاب ميكرد و ميخواند.



بعضي از بزرگترين حكماي دنيا بعد از خوندن دوسه تا كتاب به معرفتهاي زيادي رسيدن. اروپاييها ميگن كتابهاي خوب ادبيات صد جلده و همه رو يكجا در غالب يك سري كتاب چاپ كردن. برنامه بذارين و اين صد تا از فرهنگ اونها و حدود شصت تا از فرهنگ خودمون رو در طول عمرتون بخونين. هركدوم اينها رو اگه بخونين به معرفتهاي جديدي ميرسين. عمرتون رو سر كتابهاي الكي و برنامه هاي بي محتوا تلف نكنين. من تعجب ميكنم از بعضي آدمها كه وقتي ميخوان هزار تومن براي خريدن چيزي پول بدن، دو ساعت زير و روش ميكنن تا خراب نباشه و زدگي اي چيزي نداشته باشه، ولي همين آدم، اين عمر عزيز رو كه ديگه بر نميگرده و اگه تموم بشه ديگه نميتونه از هيچ جا لنگشو بخره رو پاي برنامه هاي بي محتواي تلويزيوني تلف ميكنه! اونوقت آقا يا خانم، ساعت طلا بسته به دستش كه يعني ما ساعت داريم. بابا جون، وقتت بايد طلا باشه نه ساعتت! در هر نوع ساعتي هم كه داشته باشي، وقت طلاست. فرقي نميكنه. عمرتون رو پاي تلويزيون تلف نكنين. بريد تو دنيا و كشورهاي مختلف و معرفت و دانش و زيبايي خدا رو با چشم خودتون ببينيد.



شما ممكنه عاليترين مقام علمي رو داشته باشين، اما اين رو بدونين كه علم، فرهنگ بشما نميده. آدم عالم، لزوما با فرهنگ نيست. ادبياته كه براي شما فرهنگ سازه. كتابهاي ناب ادبي و قصه هاي ناب غربي و شرقي از نويسندگان بزرگ بخونين. در كنار كارهاي ديگه تون شبي ده دقيقه هم كه شده نگاهي به صفحه بعدي كتاب ادبي محبوبتون بندازين. ادبيات و فرهنگ هم مال كشور خاصي نيست. بشرهايي روي زمين كارهايي بجا گذاشته اند كه هر انساني را بزرگ ميكند.



من بارها به دانشجوها ميگم كه اروپاييها كه اينقدر مستشرق و شزقشناس دارن چرا ما يه مستغرب نداريم؟ چرا يكي نميره از فرهنگ اونها دُر و گوهربياره بين ملت خودش تقسيم كنه؟ ميگن تهاجم فرهنگها داره ميشه، اما ايني كه به سوي جوانهاي شرق هجوم آورده ابدا فرهنگ غرب نيست. استفراغهاي غربه. اي كاش فرهنگ غرب هجوم مي آورد. اي كاش ما هم كتابهاي شكسپير و ارسطو و... ميخونديم. اي كاش از اميلي برونته تو مهمونيها ميخونديم. اميلي برونته كه مثل دختر مولاناست. اي كاش از بزرگان غرب، فرهنگ غرب ياد مي گرفتيم. متاسفانه كيفيت مهمونيها بشدت افت كرده. همه اش شده يكسري كار تكراري. بجاي اينجور مهماني ها سعي كنيد هر هفته يا هر دو هفته يكبار منزل يكي جمع بشين و كنار هم صحبت كنيد و درسهاي زندگي بهم كادو بدين.



« سائل العلماء و خالط الحكما و جالس الكبرا»- محمد پيامبر ميگه:

سؤالاتتان را از دانشمندان بپرسيد و با حكيمان و دانايان عالم همقطار شويد و با بزرگان همنشين باشيد. پس كو اجراي اين تعاليم اونوقت هي ادعا ميكنيم كه مسلمانيم.



مسلمانان مسلمانان، مسلماني زسر گيريد

كه كفر از شرم يار من مسلمانوار مي آيد....مولانا“