۱۳۸۱ اردیبهشت ۹, دوشنبه

متوجه شدم روح دوستمان چند روزيست كه ويروس گرفته و كمي محزون است...



خداي را بندگانند كه

كسي طاقت ”غم“ ايشان ندارد!

و كسي طاقت ”شادي“ ايشان ندارد!

صُراحي اي كه ايشان پُر كنند هر باري را،

و در كِشند،

هر كه بخورد، ديگر به خود نيايد!

ديگران مست شوند و برون روند

و او بر سرِ خـُم نشسته!



بعضي، كاتب وحي اند.

و بعضي محل وحي اند!

جهد كن تا هر دو باشي

هم محل وحي باشي، هم كاتب وحي،

خود باشي!



خيالها كم نيست

از خود مي انگيزي، و حجاب خود مي سازي،

و بنابر آن خيال،

تفريح مي كني! ...



(هر سه از كتاب مقالات شمس)



وقتي روح آدم ويروس مي گيرد، آنتي ويروسش را بايد از سايت خدا (طبيعت خدا) داونلود كرد. پس برو به جايي و روحت را آرامش بده.

ــــــــــــــــــــــ صالح

۱۳۸۱ اردیبهشت ۸, یکشنبه

كيمياگري



يه بار رفته بودم سخنراني دكتر الهي قمشه اي تو سالن فرهنگسراي ارسباران. چون رو صندليها جا نبود مثل بقيه روي زمين نشستم. مجبور بودم روي دو زانو بشينم. آخه حتا رو زمين هم جا نبود. سر موقع استاد اومد و با كلامش همه رو از شور و هيجان و اميد لبريز كرد. وسطاي سخنراني بود كه احساس كردم پام از زانو به پايين خواب رفته و درد مي كنه. نه ميتونستم پاشم و نه همون طور بشينم. جابجايي هم ممكن نبود. داشتم از درد چروك مي شدم. خواستم سالن رو ترك كنم، اما خيلي حيف بود. سعي كردم تحمل كنم. اما هي تقلا مي كردم. هي وول مي خوردم. بغل دستيام هم كه هي ميگفتن: ”اَه ... نـُچ ... اي بابا“... در همون موقع استاد گفت: ”هر كار خوبي كه مي كنين، جواهراته. طلاست. هر صحنه اي از زندگيتون، لحظه ايست كه مي خواد شما رو ثروتمند كنه و بهتون طلا بده. درخشاني و قيمت اين فرصتها رو ببينين. از كنار فرصتهايي كه براتون ميفرستن تا ثروتمندتون كنن رد نشين. اين طلاي 24 عيار رو نفروشين به دو تا هيزم سوخته كه بعد از هدر دادنه اون فرصت كفه دستتون مياد. ثروت رو ببينين. خيلي مهمه كه آدم بتونه ثروته واقعي رو تشخيص بده!“ اثر اين حرف بر همه خيلي عميق بود. دردم بسيار كم شده بود. به سمت راستم نگاهي انداختم. ديدم يه جووني از رو صندليش كه البته فاصله ي زيادي تا من داشت، بلند شد و بسختي تا جايي كه من نشسته بودم اومد و بمن گفت: ”پاشيد بريد اونجا بشينيد. من مي خوام برم.“ چون واكمنم روشن بود و در حال ضبط كردن، خوشبختانه صداي اين فرشته ي انسان نما رو ضبط شده دارم. من تشكر كردم و رفتم رو صندليش نشستم. چشام وا شد و داشتم معني زندگي بدون درد و زندگي در رفاه كامل (!) رو ذره ذره مي فهميدم ... چند دقيقه كه گذشت سرم رو چرخوندم و به جاي سابقم نگاه كردم. با كمال تعجب ديدم اون پسر سر جاي سابق من روي زمين نشسته! ... يه لحظه به اون پسر نگاه كردم. طلا ديدم. نه هيزمهاي سوخته. خوشحالم كه نياز من باعث طلايي شدن اون لحظه ي يه انسان شد.

آيا اين كيمياگري نيست كه لحظه اي خام بجاي حيف و ميل شدن و بيهوده سوختن، به خاطره اي طلايي تبديل بشه؟



دوستمون دارن .... محمد

۱۳۸۱ فروردین ۳۰, جمعه

چند روز با بزرگان



روز اول - تجسم

معلولي روي صندلي چرخدار مي شناسم بنام اد رابرتس Ed Roberts، كه با ريه اي مصنوعي زندگي مي كند. او كه دست و پا ندارد، از دانشگاه كاليفرنيا بركلي فارغ التحصيل شده و چند سال پيش رئيس سازمان توانبخشي آمريكا شد ... بياييد خوب ببينيم داريم چه مي خوانيم! ... او هميشه مي گويد: ”بر روي اين سياره، تنها كاري كه بايد انجام داد اينست كه هر روز صبح از خود بپرسيم: من امروز چه خدمتي به جهانيان مي توانم بكنم. و جواب را بصورت شفافي تجسم كنيد. شما هيچ بهانه ي قابل قبولي براي موفق نشدن نبايد داشته باشيد.“

تنها راه توليد تجربه، زندگي كردن در جهان واقعي نيست. بسياري از بزرگان عالم (مانند انشتين، نيوتن و مولانا)، در سرزمين تجسمها تجربه كسب كرده اند. قدرت «تجسم» در ذهن ما، چشمه ي پايان ناپذيري از خلاقيت ماست. برخي از مردم، شايد بارها تصميم به انجام كاري بگيرند، اما در نيمه هاي راه، همه چيز را رها كرده و شروع مجدد را به روزهاي بعد موكول مي كنند. اين نااميدي به اين دليل رخ مي دهد كه در طول مسير رسيدن به آرزويشان، از تجسمشان استفاده ي «مخرب» كرده و به راههايي كه به «نشدن» مي رسد، فكر مي كنند.

قدرت «تجسم» دهها بار از تصميم گيري پر زور تر است، بنابراين اگر از آن به نفع خود استفاده نكنيم، بر ضد ما اقدام مي كند و ما را در مسير رسيدن به آرزويمان زمينگير مي كند.

اگر همين نيروي عظيم «تجسم» كمي رام شود، آنچنان ما را به تاخت به قله هاي موفقيت مي رساند كه با خود خواهيم گفت: ” چي شد؟!! چقدر انجام اين كار راحت بود و منه ساده چرا فكر مي كردم انجامش خيلي سخته!!“. گويي تمام كائنات دست بدست هم مي دهند تا تو به خواسته ات برسي. اين در حاليست كه تو تجسم مي كني و براحتي خلق مي كني ... تجسم مي كني و خلق مي كني ... تجسم مي كني و خلق مي كني... و تو همانند خدايت هرچه را بخواهي بدست مي آوري. فراموش نكن، قدم اول در عرفان هم «طلب» است. «خواستن» و «رسيدن». يك انسان عارف، هرگز بي عرضه و شكست خورده نيست. انسان عارف انسانيست كه مي خواهد و بدست مي آورد و به ديگران مي بخشد و شـُكر مي كند كه خدايش، او را واسطه’ خير قرار داده است تا نعمتهاي عالم از او عبور كند و به ديگران برسد. بنابراين او اولين كسيست كه به نعمتي ميرسد.



”تجسم از دانايي قدرتمندتر است.“ - آلبرت اينشتين

اگر كسي در اطرافتان هست كه در هر ديدارش با شما، پالس منفي و نگران كننده به شما مي فرستد، او را محترمانه ترك كنيد و با دانايان و سازندگان عالم همنشين شويد. كتابهاي داناياني چون اينشتين را بخوانيد و ببينيد اين مرد چگونه سرشار از عشق به خدا بوده است. فيلمهاي زندگي انسانهاي بزرگي چون پاستور، ماري كوري و هلن كلر را ببينيد. به موسيقيهاي باخ و ياني گوش دهيد و سخنرانيهاي دانايان عالم را بارها بشنويد. خود را با تصويرهاي «زيبا» لحظه بلحظه بمباران كنيد، تا با زيبايي دوست شويد.

”از دانايان عالم بپرسيد. با بزرگان عالم همقدم شويد و با خردمندان عالم نشست و برخاست كنيد.“ -پيامبر اكرم

اگر تجسم وحشي و سركش خود را با همنشيني با بزرگان تربيت كنيم، به بار مي نشيند و خلاق مي شود. توجه كنيد كه شما هرگز همانند الگوي خود نمي شويد، بلكه هميشه از آنچه از او در ذهن داريد، پا را فراتر خواهيد گذاشت.

خدا اين اجازه را بما داده كه تمام دنيا را به تسخير دانايي خود درآوريم.

”اي انسان، آيا نديدي آنچه در آسمان و زمين است را خدا به تسخير تو در آورد؟!“ (حج 65)



بزرگان، بما «راههاي تخريب نكردن» را ياد مي دهند و «ساختن» را خودمان انجام مي دهيم.



همينك آرام دراز بكشيد و هر چند دقيقه كه دوست داريد به شخصيتي كه دوست داريد داشته باشيد فكر كنيد. به نكات ريز ظاهرش دقت كنيد. به طريقه ي نفس كشيدنش. به آرامي چهره اش. به نوع لباس پوشيدنش. به نوع برخوردش با مسائل تازه. به نوع سلام كردن و دست دادنش و ... . او شخصيتيست كه خدا برايتان خواب ديده، نه ايني كه الان براي خودتان ساخته ايد.



دوستمان دارند ....... محمد

۱۳۸۱ فروردین ۲۸, چهارشنبه

تنديسهاي ماي Moai





حدود 2000 كيلومتر دورتر از سواحل كشور شيلي، به سمت غرب، در اقيانوس آرام جزيره اي بكر بنام ايستر Easter وجود دارد كه افراد محلي آنرا ”راپانوي“ Rapa Nui مي نامند و به ”ناف دنيا“ شهرت دارد. ”ايستر“ جزيره اي مثلثي شكل با خاكي از نوع سنگهاي آذرين (آتشفشاني) است. دور تا دور اين جزيره، پيكره هايي عظيم و باستاني از جنس سنگهاي آذرخش بنام ”ماي“ قرار دارند كه اين جزيره را به مكاني توريستي تبديل كرده است.

عده اي از دانشمندان، اين تنديسها را ساخته ي اينكاها Inca مي دانند، زيرا از لحاظ ساختار به دست ساخته هاي آنها بسيار شبيه اند. عده اي ديگر، آنها را بقاياي قاره ي گم شده ي آتلانيس Atlantis مي دانند و گروه سومي برچسب ماوراء زميني به آنها زده اند. آنچه مسلم است اينست كه از زمان ساخته شدن اين تنديسها بيش از 2000 سال مي گذرد و تقريبا همسن تخت جمشيد هستند.

احتمالا آنها نمادي از خدايان اساطيري اند كه توسط اهالي اين جزيره ي دور افتاده، براي ترساندن كشتي هاي دشمن و جلوگيري از حمله ي آنها، دور تا دور جزيره برپا شده اند.

نقشه ي جزيره ي ايستر



اما من فكر مي كنم، قصه بدينسان بوده:

اگر به چهره هاي اين تنديسها كه خوب نگاه كنيم، خنده اي بر لبانشان نمي بينيم.



جزيره ي راپانوي يا همان ايستر، از سمت غرب اين سياره، آخرين خشكي بحساب مي آيد، طوري كه از هر طرف هزاران كيلومتر با هر خشكي اي فاصله دارد. جزيره اي دورافتاده و بكر كه محل زندگي بعضي مهاجران بوده و اهالي اين جزيره رفت و آمدهاي زيادي را نمي ديدند. به محض ورود يك كشتي ناشناس، همه مطلع شده و به لاك دفاعي فرو مي رفتند. همچنين بدليل دور بودن از انسانهاي ديگر، هميشه از اينكه بهنگام خطر كسي بدادشان نمي رسد، وحشت داشتند. اين ”بي پناهي“ باعث بي انگيزگي مي شود. بنابراين همانگونه كه در چهره هاي تنديسها ديده مي شود، اهالي جزيره در قبايلي خالي از شور و نشاط زندگي مي كردند و با خرافات دست و پنجه نرم مي كردند.

تا اينكه روزي رئيس قبيله چاره اي مي انديشد. او دستور ساخت پيكره هاي بسيار عظيمي از صخره هاي آذرين جزيره را مي دهد، تا دور تا دور جزيره نصب شوند. مردم دست بكار مي شوند و سالها به كارِ ساختن خدايان سرگرم مي شوند. سرانجام خدايان ساخته شده و دور تا دور جزيره ي راپانوي بر سكوهايي رو به دريا نصب مي شوند. پس از نصب آخرين تنديس، رئيس قبيله رو به مردم مي كند و مي گويد:

”از اين به بعد، اين خدايان مراقب ما هستند و از ما در برابر هر خطري دفاع مي كنند.

پس به خانه هايتان برويد و به وجود خدايان دلخوش باشيد.

زمينهايتان را در آرامش كشت كنيد و براي برداشت بهتر از زمين، نزد خدايان نذر ببريد.

ما در پناه خدايانمان به شادي و پايكوبي مي پردازيم و با شادي و اطمينان خواهيم زيست

و اين سنت ما خواهد شد.“

مردم حضور خدايان را در نزديكيهاي خود باور كرده و به زندگي و فعاليتهاي روزانه ي خود پردازند و به اين طريق شور و نشاط و نعمتهاي ناشي از اين نشاطشان به آنها روي مي كند.



شكل بعضي از اين تنديسها ياد آورِ كلمه ي ”كوزه به سران“ فيلم ”پري“ ساخته ي داريوش مهرجويي است.



انسان در هنگام احساس تنهايي، اگر به قدرتي بزرگتر از خود، كه حامي اوست، فكر كند، دلگرم، فعال و عاشق مي شود. البته در اين راه ممكن است به اشتباه بيفتد و ساخته هاي دست خودش را بپرستد، اما هيچگاه از پرستش دست بردار نبوده و نخواهد بود. انسان موجودي پرستنده است و اين در طول تاريخ ثابت شده كه بدون تكيه بر قدرتي برتر از خود، هرگز روي آرامش و انگيزه را نديده و نخواهد ديد.

اما در قبايل ديگر اين سياره، هميشه جواناني هم بوده اند كه مانند ابراهيم بگويند: ”اي ستاره پرستان، من خدايي را كه غروب مي كند را دوست ندارم. من هم درست مانند شما خداپرستم. اما خداي من زنده و شنواست... يكيست ... مهربانست و همه جا حضور دارد و هر قدرتي از اوست“



وقتي ”اطمينان“ به قلبي وارد بشود، ”اميد“ طلوع مي كند و بشر دست به انجام ”كارهاي بزرگ“ مي زند.(*)



محمد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(*) ” اي روح مطمئن شده، رو بسوي خدايت كن، در حالي كه راضي هستي و از تو راضي اند، و به سرزمين پهناور بندگي وارد شو، تا به بهشت من (كه با اين رو برگرداندن بسوي خدايت بر تو آشكار مي شود) وارد شوي.“

۱۳۸۱ فروردین ۲۵, یکشنبه











مولانا:

* زندگاني، آشتيِ اضدادهاست ... مرگ، آن، كاندر ميانـــــشان جنگ خاست



خلق شدن و خلاقيت، وقتي بروز مي كنه كه ميان دو چيزي كه در ظاهر ضد هم هستند، آشتي و صلح رخ بده. مثلا آشتي كردن تاريكي شب با صبح به هنگام سحر، آشتي ميان بيدار بودن و خوابيدن.

نابود شدن، وقتي اتفاق مي افته كه بين دو چيزي كه ضد هم هستند، جنگ و مخالفت بالا بگيره. مثلا هنگامي زندگي عاشقانه با همسرت به طلاق خواهد كشيد كه اختلاف بين طرز فكر خود و محبوبت را به جان هم بياندازي و تمايلي به پذيرش طرز فكر متفاوت او نشان ندهي.



* جنگ اضداد است، اين جهان ... صلح اضداد است، عمر جاودان



در اين جهان، دو ضد معمولا به سختي با هم آشتي مي كنند، اما اگر آشتي كنند، چنان با هم به توافق مي رسند كه تفكيك آنها لطمه اي به هر دو مي زند

* رنج و غم را حق، پيِ آن آفريد ... تا بدين ضد، خوشدلي آيد پديد

بعضي وقتها مي گوييم: ”چرا رنج وجود دارد؟“ جواب اينه كه: اگر رنج نباشد، راه رو اشتباهي ميريم و حاليمون هم نميشه كه اشتباهي داريم ميريم! بالاخره يه بوقي، سر و صدايي، رنجي نياز هست.

دكتر الهي قمشه اي مي گه: ” وقتي ديدي شاد و خرمي و هيچ رنج و دردي در دلت نيست، بدان در آن زمان بر راه درست داري گام بر ميداري.“

* صد هزاران ضد را، ضد مي كــُشد ... بازشان، حكمِ تو، بيرون مي كــِشد

دور باطل در تكذيب اين توسط آن و تكذيب آن توسط اين، حذف اين توسط آن و حذف آن توسط اين، سالها ادامه مي يابد. مگه اينكه يكي از بيرون اين دور باطل، اين دو ضد را به زور به صلح دعوت كنه.

* پس، نهاني كه ضد پيدا شود ... چون كه حق را نيست ضد، پنهان شود

چون خدا يكيست و ضد خودش را خلق نكرده، به همين دليل حق بديم بهش كه او در اين عالم، كه همه چيزش داراي ضد است، پنهان باشه.

به اميد امروز ... محمد









۱۳۸۱ فروردین ۲۴, شنبه

فريد الدين عطار نيشابوري



فريد پس از تحصيلات رسمي، حرفه ي پدر پارسايش را دنبال كرد. او دستي به سر و گوش داروخانه ي پدري كشيد و سپس آنرا با سيستم مديريت جديدي اداره كرد. همچنين چون دانش زيادي از طبابت داشت، در گوشه اي از همان داروخانه، اتاقكي ساخت و در آن به ازاي دريافت حق ويزيت، به مداواي بيماران مي پرداخت. اينگونه براي خود كسبي حلال و خوب راه انداخت ...

تا اينكه روزي فقيري به دكان او آمد و از او صد تومن (!) بعنوان كمك خواست. فريد يك بليط اتوبوس تاريخ گذشته را كلي دور سر خود، فروشندگان و مغازه اش گرداند و به فقير داد (!)

فقير گفت: ” خسته نباشي! تو با اين خساست چطور جان به جان آفرين تسليم مي كني؟“

فريد گفت: ”بشين بينيم بابا، تو كه خيلي End و آخرِ پارسايي هستي مثلا موقع مردن چه غلطي مي كني؟!“

فقير گفت: ”پسرم، من اينگونه آرام مي روم. چون حياتم آزاد است و پابند اطرافم نيستم“ و كفش به زير سر نهاد و به خوابي رفت كه بازگشتش به قيامت است.

فريد به او گفت: ” بيا بابا جون، بيا اين پنجاه تومن، بقيش هم از ديگران گدايي كن.... پاشو برو بيرون مي خوام دراگ استور رو ببندم، برم خونه ناهار... هي، عمو... پاشو بينم، جا خشك كردي؟! .. پاشو .. اوهووي ... خوابي؟ ... نكنه مــُردي؟!“...

اين حادثه باعث شد كه عطار منقلب شود و ضمن مداواي مردم در دراگ استورش، به آشنايي با روحش بپردازد و خود را با تكنيكهاي روانشناسي آن دوران به ”عالم امن“ رساند. او يكي از پركارترين نويسندگان شد. او در جايي مي گويد كه چون مَحرم بر اسرار دلش نيافته، رو به سوي وبلاگ نويسي (!) گذارده است. كتابهاي او اينها هستند: منطق الطير، تذكرت الاولياء، الهي نامه، اسرارنامه، مختارنامه و چند كتاب ديگر ...

هر انساني براي مداواي روحيه اش، دست به دامن كتابي ميشود. مثلا بسياري به كتابهاي پائولو كوئيلو يا سخنرانيهاي دكتر الهي قمشه اي رو آورده اند. عطار هم كتابهاي مولانا و گلشن راز شيخ محمود شبستري را پيدا كرده بود.

او در تذكرت الاولياء مي نويسد:



”به صحرا شدم،

عشق باريده بود،

چنانكه پاي به برف فرو مي شود،

به عشق فرو مي شد.“



جان بانيان، عارف مسيحي قرن 17 در انگلستان، هفت شهر عشق را چون عطار در منطق الطير* طي مي كند.

در سال 618، سربازان اشغالگر مغول به فرماندهي تولي فرزند چنگيز، در جريان قتل عام نيشابوريها، جان عطار را به جانستان متصل كردند و روح خود را به تاريكي.



25 فروردين، روز عطار است ...... محمد

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* كلمه ي ”منطق الطير“ را عطار در سوره ي مورچگان يافته. ” عُلمنا منطق الطير/ و ما را زبان مرغان آموختند“.



۱۳۸۱ فروردین ۲۲, پنجشنبه

نامه اي از يك نرگس



فرستنده: nargess9009@yahoo.com



من همان نرگسي هستم كه پشت پرده ي خيس محبت شما انسانهاي دعاگو خوابيده بودم و در سايه سار تنهايي و نااميدي و كوير وحشت از مرگ، دست و پا مي زدم.

و اكنون بر سلولهاي نازك و گول خورده ي خويش فائق آمدم

و نسيم رفتن از من گذشت و رفت

و مرا بين شما دو دستي نگاهداشت.

طبيعيست كه هر ميخك تشنه، از زيارت نور سيراب نمي گردد

اما من از سر سادگي، چه خوب شد كه بوسه هاي پائيز را باور نكردم.

طبيعيست كه من به شما و گيرايي دعايتان حسودي كنم.



چه شبها كه بر نامه هاي شما گريستم و بذر اميد در دل كاشتم.

اوايل هر نوع اميدي را پس مي زدم. اما كم كم باور كردم كه وقتي همه مي گويند مي شود، تقدير من در ماندن است.

در اين مدت امام راضي ام را بارها بوسيدم.

و فرشته اي بر گويچه هاي سرطاني خون من، تاليم تابانيد و من با اين تابش الهي خفتم و بيدار شدم.



باورش سخت است كه ناگهان چنگالهاي خون آشامش از من لغزيد و برفت

اما بايد خدا را بيش از قبل باور كنم كه او مرا به زندگي برگرداند.

اينك كه ايستاده ام، نمي دانم براي شما چه كنم؟

چگونه مي توانم ذره اي از آن دريا را به شما بازگردانم؟



من هيچ ندارم جز

قطره هاي اشك شوق مادرم، پدرم، تنها برادرم و تمام خودم.

باورش سخت بود كه در قرن ما هنوز معجزه رخ مي دهد، اما اينبار نه از دستان مسيح، كه از دعاهاي شما رخ داد.

شما پنجره اي را بر من باز كرديد كه ديگر آنرا نخواهم بست.

آيا شنيده اي؟

آيا شنيده اي كه نه در دوردستها،

كه در همين نزديكي ها،

معجزه اي رخ داده؟!



آيا شنيده اي كه در حيطه ي حضور،

آنجا كه آب هست،

و خدا هست

و آنجا كه همه هستند و تو هستي و هر چه بايد هست،

يكي را دو دستي نگه داشتند

و روحش را پر از شيريني هاي جور وا جور كردند،



آيا شنيده اي كه آنكه بر ما مي گذرد

بي آنكه خود بخواهيم

بر من هم گذشت

شايد بي تفاوت

ولي دستانش به گرماي خورشيد بود



و گل من شكفت

و اين همان بود كه از روز نخست

همه وعده مي دادند

و اينك ديگر بايد گفت: يكي بود

كه ديگر يكي يكدانه نبود



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

محمد: نرگس جان، تو در دل خدا نفوذ كردي و قشنگ حرفهايت را زدي. خيلي خوشحالم. خيلي. خيلي. اميدوارم پزشك شوي و شفاي بيماران گردي. مي دانم كه مي تواني. حالا ديگه بهتر از هر موقعي مي داني كه مي تواني. تولدت مبارك. :)





۱۳۸۱ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

نفس بكش عزيزم



وقتي آرزوهات به شدت صدات مي زنه، ديگه مقاومت بي فايده است. ما وقتي براي خدمت به جهانيان صبحمان را شروع مي كنيم، خيلي چيزها در دنيا ما رو از خدا طلب مي كنن. شادي براي رسيدن به ما پيشِ خدا زار ميزنه. موفقيت، تسبيح بدست ميگيره و ذكر ميگه تا هرچه زودتر بما برسه. آرامش، به جنب و جوش مي افته تا خدا او رو به وصال ما برسونه.

خدا وقتي از ما راضيه، كه ما از خودمون راضي باشيم و شب كه مي خوابيم شـُكر خدا كنيم، اونم از تهِ دل.

ما نبايد بي انگيزه زندگي كنيم، به اميد روزي كه شايد انگيزه اي ما رو پيدا كنه. يك پيامبر كسي بوده كه انگيزه ي هدايت انسانها رو بيش از همه ي مردم داشته. حتا انشتين انگيزه ي ابداع نسبيت رو بيش از همه داشته. يالا .... پاشو .... ببين چي دوست داري برو دنبالش. هي نشين و بگو نميشه و اگه نشد چي؟! ... بدان كسي كه چيزي رو مي خواد، حتما استعدادش رو هم داره؛ وگرنه هرگز اون چيز رو نمي خواست. نمي خواد تجسم منفي و كج كني ... كار بزرگي نمي خواي بكني ... آسونترين كار دنيا دنبال آرزو افتادنه ... فقط مقاومت الكي نكن. يك شغل بيشتر تو دنيا نيست. عاشقي. عاشق باش و روحت رو به حركت بنداز.

به خدا قسم كه دنياي تحقق آرزوها، امنِ امنِ. از هيچي نترس. از هيچي. هيچي براي ترسيدن وجود نداره. تجسم كن كه به خواسته ات رسيدي. لذتش رو حس كن. ببين خودت رو كه شركت زدي، دكتر شدي، هنرمند شدي و ...

چند روز پيش، كنار ساحل پسري رو كه در دريا آب ريادي خورده بود رو داشتن تنفس مصنوعي مي دادن. هيچوقت يادم نميره. امدادرسان فرياد مي زد: ” نفس بكش .... نفس بكش .... يالا نفس بكش... بكش.... بده تو اين هواهاي اطرافت رو.... بجنب پسر ...“

ميدوني معنيش چيه؟! يعني: يالا هوا طلب كن. يالا نيازمند به هوا شو وگرنه مي ميري. يالا زندگي رو يه بار ديگه از ته دل بخواه و اين فرصت رو از دست نده. تنبل نشو. يالا.



قدم اول در عرفان ”طلبه“.

در ”طلب“ زن دائما تو هر دو دست ... چون ”طلب“ در راه نيكو رهبر است

اين ”طلب“ بر تو، گروگان خداست ....چونكه هر طالب به مطلوبي سزاست

اون پسر بالاخره نفس كشيد و زنده ماند و همه ي ما كِيف كرديم و شُكر كرديم.

همون موقع حس كردم كه روح به ”نــَفــَس“ نياز داره. يكي بايد بياد روي سرمون و بگه: ” نفس بكش ... آرزو كن ... كاري براي خدمت به خلق بكن...“ و اين كار رو آرزوهامون براي ما خوشبختانه انجام ميدن.

به خدا اكثر دردهاي ما بخاطر دور بودن از آرزوهامونه. اونقدر در نااميدي افراط مي كنيم كه كله ي آرزوهامون رو مي تپونيم تو برف و مي گيم: ” ما به مقام بي نيازي و استغنا رسيديم!“



ميدونيد كه خدا در قرآن چي ميگه؟ ” بگو، اگر دعاي شما نبود، آيا خدا هرگز به شما توجه و عنايتي داشت؟! “ (فرقان 77)



هيچكس نبايد بعد از محقق نشدن آرزوها به خدا برسد چون آن خدا مسلما خدا نخواهد بود و صفات بخشش و مهرباني را نخواهد داشت.

ما بايد به درد بخوريم. اگه به درد نخوريم، درد مي كشيم.

نفس بكشيد ... آرزو كنيد ... نفس بكش .... بجنب پسر ... بجنب دختر ...



دوستمان دارند ......... محمد

۱۳۸۱ فروردین ۱۹, دوشنبه

نظم مهمه.

مهم اينه كه تو اتاقمون چيزها از هم جدا باشن و درجه داشته باشن:



*1- مهم و فوري : (متل: مدارك دانشگاهي، كارت پايان خدمت، شناسنامه، گواهينامه، پاسپورت، دفترچه ي بانك، كارت اعتباري، فرمهاي مورد نياز، اسم رمزهاي كامپيوتري، و ...)



*2- مهم و بدون فوريت : (مثل: تقويم، آچارها و انبردست، هويه، چراغ قوه، كبريت، كارنامه هي قديم، جوايز و نامه هاي شيرين، كتابهاي مهم، آدرس وبلاگ و اسم رمز، دفتر تمام تجربيات كامپيوتري، ...)



*3- تماسها : (مثل: نقشه ها، برنامه ي آرزوها، جدول برنامه ريزي روزانه، آلبوم عكس، نامه ها و اي ميلهاي دوست داشتني، نقاشيها، خطها، آثار هنري و شعرها، دعاها و تماسها با خدا، فيلمها، كاستهاي موسيقي و ....)



*4- فراموش كردنيها : ( مثل: نامه هاي بد، عكسهاي بد، مطالب ياس آور، خاطرات تلخ، كتابهاي سرد، كاغذهاي باطله، داستانهاي بي انتها و بي نتيجه، سد ها، مانعها، ترسها، نااميديها، و ....)



*5- دم دستيها : (مثل: دفتر تلفن و اي ميل، كفش و لباس راحت براي در هفته دو سه بار نرمش كردن، دفتر ثبت خاطرات زيبا، مسواك، حوله، ناخن گير، كامپيوتر، يك ليوان مخصوص، ساعتي كه پشتش به ماست، واكمن، سنجاق و سوزن و منگنه و مداد و پاكن و خودكار و برچسب، قيچي، كاغذ سفيد، كتابي كه مطالب داخلش هميشه به ما اميد و نيرو ميده. يكي از بهترين عكسهامون، تاريخ تولد تمام دوستهامون، شانه، يك صندلي براي مهمان، يك شاخه عود براي خوشبو كردن اتاق، كمي ژل سر، ادكلن و ريشتراش، اتو براي منظم كردن ظاهر لباسهايمان، چند بليط اتوبوس، يك قوطي براي پول خورده، يك خودكار و دفتر كوچك در جيب، چند كتاب جيبي خوب، برنامه براي يادگيري زبان انگليسي يا فرانسه يا .... يك دستگاه كوچولو راديو. چند جفت جوراب تميز. يك طناب كوچولو براي لباسهاي شسته شده. و يك بغل آمادگي براي نعمتهاي ناگهاني خدا كه معمولا به شكل يك چيز ناگهاني و متفاوت رخ مي دهند و ....)



حضرت علي ميگه: شما را به پرهيزگاري و نظم سفارش مي كنم، اونوقت با اين بي نظمي ادعاي خداپرستي مي كنيم.!!

ــــــــــــــــــــــــــ صالح

۱۳۸۱ فروردین ۱۶, جمعه

ماهي هاي تطهيركننده



شب قبل، حدودِ ساعت 1 رفتم لبِ دريا. آخه عادت كرده بودم كه بگم: ”شبهاي دريا خيلي غمناكه.“

مي خواستم با ديدن آب تاريك شده و موجهاي سفيدش يك كمي غم بخورم و گريه كنم. داشتم چشام رو گرم مي كردم تا خيسشون كنم كه ناگهان زيرِ پاي راستم، درست كنار كفشم ديدم يه ماهي داره تكون تكون ميخوره. انداختمش تو آب.... بعد يكي ديگه اونورتر ديدم.... بعد يكي ديگه.....كمي اونورتر هم دوتا ديگه بود....

تا صبح، بجاي گريه كردن حدود سيصد ماهي رو با طي مسافتي حدود سه كيلومتر كنار ساحل به آب برگردوندم.

نزديك صبح، با وجوديكه مي دونستم بازم هست، اما چون ديگه خسته شده بودم به منزل برگشته و خوابيدم. اما همه اش تو فكر ابداع روشي براي جلوگيري از اين خودكشي بودم كه به نتيجه نرسيدم.

امروز، نزديك ظهر بيدار شدم و رفتم لب ساحل، يكي بهم گفت: ” ديشب داشتي ماهي ها رو مينداختي تو آب! اينها ميليونها ساله كه دارن از تو آب بيرون ميفتن. كار طبيعت همينه. با طبيعت كه نميشه مبارزه كرد. تو كه نميتوني هرشب اونها رو نجات بدي.“

گفتم: ” من اونا رو نجات دادم، چون خودم به نجات نياز داشتم. ديشب خدا منو تست كرد. اين كار باعث تطهير من شد و روحم آرام شد.“

گفت: ”درسته، خب آدم بايد كار خوب بكنه ولي كاري كه كردي بيهوده و احمقانه بود!!“

گفتم: ”اما اين فرصتي طلايي براي پي بردن به اعماق خلق و خوي خودم بود. من بين يه دو راهي بودم. يا ميتونستم تعداد كمي رو نجات بدم، يا بخاطر اينكه نميتونم هرشب اينكار رو بكنم، بي خيال شم و نجاتشون رو به خدا، طبيعت، شيلات، دولت، ملت و ... بسپرم.

راه اول راهي كم بازده بود و راه دوم، راهي بي بازده. خب من راه اول رو انتخاب كردم تا جانم را تطهير كنم. هر ماهي كه به آب برميگشت، روح من آرامتر ميشد.“



راستي تازه يادم افتاده كه من ديشب وقت نداشتم گريه كنم :)



محمد