۱۳۸۱ اسفند ۵, دوشنبه

رقص كنان بايد رفت



من يه روزي يه لوبيا چيتي كاشتم. روش يه سنگ بزرگ گذاشتم. سه هفته گذشت و در نيومد. دلم شور مي زد اما صبر كردم. صبح يكروز سه شنبه كه مي خواستم آب بدم بهش، ديدم لوبياي جواني از بغل سنگ اومده بيرون! خيلي خوشحال شدم. سنگ رو برداشتم و ديدم اين لوبياي باهوش براي اينكه در بياد حدود سي سانت موازي با سطح سنگ حركت كرده تا اينكه سنگ يكجا تموم شده و از اون به بعد فورا اومده بيرون! سي سانت تلاش براي ديدن ِ هوا.



لوبيا «مشكل» رو باور نكرد. مي دونست يه جايي هست كه مشكل تموم ميشه. مي دونست مي تونه مشكل رو حل كنه. چه جوريش رو از خداي خودش پرسيد و او بهش گفت توي دل ِ سنگ نرو. در كنار او حركت و بدان كه روزي سنگ «تمام مي شود» و از اين دور زدن لذت ببر.



بدبختي با سه ميخ به زندگي ما مي چسبه.

اول آنكه فكر كني مشكل بجاي اينكه گذرا باشه، دائميه.

دوم آنكه فكر كني مشكل بجاي اينكه در حوضه اي محدود باشه، عالمگيره.

سوم اينكه فكر كني مشكلاتي وجود دارن كه قدرتشون از قدرت روح تو عظيمتره.



اگه خيلي از ماها جاي اون لوبيا بوديم اونقدر سرمون رو مي كوبونديم به سنگ و نفرين ناله مي كرديم كه زود خشك مي شديم!! :) تو زندگي خيلي جاها ميشه مشكلات رو «دور» زد و اصلا اونا رو نديد. كافيه هدف، برنامه ريزي و انعطاف نسبت به موانع داشته باشيم. ياد يه قصه افتادم.



يه روزي تمام مواد عالم از بلندترين كوه با هم مسابقه دادن كه ببينن كي زودتر به عميقترين دره مي رسه. كماكان آقا سنگه خيلي پر سر و صدا حركت كرد و تالاپ و تولوپ خودش رو ول كرد و در اول ِ مسابقه همه رو جا گذاشت... اما هر چه پايين تر مي رفت خرد تر و كوچكتر مي شد... و از نيمه ي راه تموم شد ! ... مي دونين كي مسابقه رو برد؟ ... آب. آب كه از همه انعطافش بيشتر بود. او نه خرد شد. نه دردش اومد. ضمنا، تونست همه ي گياهان ِ سر راهش رو هم سيراب كنه! آب مي دونست كه براي اينكار بايد ”هدف“، ”برنامه“ و ”انعطاف“ لازم رو داشته باشه !



رقص كنان بشتابيد بسوي خدا ... بسوي بي نهايت بخشندگي ... بسوي بهشتي كه از اينجا جاده اش شروع مي شه ... و پهناش به وسعت ِ آسمانها و زمينه ... و براي تمام انسانهاي لايقش تهيه شده و شاد باشيم.



”بشتابيد سوي فرصتهاي بيشمار بخشش ِ خداوند و بهشتي كه عرضش به وسعت ِ آسمانها و زمين است و براي پارسايان مهيا شده است (آل عمران 33)“، و ”اين دعوت را پذيرا شويد كه شما را از جهاني ظلماني به دنياي نور (بقره 257) و از جهل به علم (جمعه 2) و از غم به شادي (فاطر 34) و از سكون به حركت (نساء 100) و از ترس به امنيت (قريش 4) و از بيماري به شفا (يونس 57) و از كثرت به وحدت (يوسف 39) و از مرگ به زندگي (انفال 24) و از سراب ِ موهوم به آب ِ واقعي (نور 29) راهنمايي مي كند.“

اين يعني موفقيت. اينست كاري كه در جهان شايسته ي رقابت است.



شادي مولانا به حدي بود كه مي گفت حتا سر قبرم اگر آمديد، دف با خودتان بياوريد.. ميا بي دف به قبر ِ من برادر! ... كه در بزم ِ خدا، غمگين، نشـــــــايد (مولانا)



در عشق.. زنده بايد .. كز مرده هيــــــــــــــچ نايــــد !

داني كه كيست زنده؟ آن .. كو ز عشــــــق .. زايد !!



دو نيروي اساسي هست كه مي توانند شما را درست به سمت آرزويتان هدايت كنند. «شوق» و «كراهت». اگر از شخصي كه نمي خواهيد باشيد كراهت داشته باشيد و به شخصي كه دوست داريد باشيد شوق داشته باشيد، با حداكثر توان به آرزويتان نزديك مي شويد. (آنتوني رابينز)



به آسمانها و زمين گفتيم به «شوق» به سوي ما مي آييد يا به «جبر»؟ همه گفتند: البته كه به «شوق» مي آييم!!! (فصلت 11)



و نترسيم از اژدها، از لولو، از مانع،



گر اژدهاست بر ره ...... عشق است چون زمرد،

از برق ِ آن زمرد.. هين .. دفــــــــــــــــــع اژدها كن



- محمد

۱۳۸۱ اسفند ۲, جمعه

برف كوچولو

(قسمت دوم: بازگشت به ابرها)



آن قطره اي كه حالا توي جزء جزء سيب پخش شده بود ...

با بوي خوبي كه از سيب بلند مي شد بخار شد و يكراست به طرف

آرزوش رفت.رفت به سمت آسمون تا دوباره برف بشه و به روي زمين بباره.



قطره كوچولو شاد شاد بود چون چيزهاي خيلي خوبي ياد گرفته بود...

فهميده بود كه اگراز اول سيب ميشد ، شايد ديگه هيچ دعايي نداشت...

فهميده بود كه خداوند سخاوتمنده و بهش خيلي بيشتر از انكه خواسته بود داده،

خواسته بود كه سيب بشه و يه سيب استثنايي شده بود، نه فقط يه سيب معمولي...



درسته كه رنج كشيده بود، اما احساس برف بودن، گلابي شدن، فضانوردي،

سيب شدن و حالا دوباره برف شدن رو تجربه كرده بود.

اون كوچولو تصميم بزرگي گرفت...

آرزو كرد اين پيام رو به همه برسونه،تا درخت گلابي اميدش رو دوباره به دست بياره

و گلابيها و همه ميوه ها بفهمن كه مي تونن خيلي مفيد تر باشن...



فقط كافيه كه بخوان.

فقط كافيه كه از پنجره ي آرزوي خودشون و اميدواران روزگار به دنيا نگاه كنن،

ــــــــ

فرستاده شده توسط: مهدي مؤذن

(اگر بخواهيد جريان دوباره برف شدن و باريدن برف كوچولو رو بگيد، ميتونين اونو براي من بفرستيد - محمد)

(در همين رابطه قصه ي قورباغه ي كر را بخوانيد)

ــــــــــــــ



«چگونه به شكافي لبريز از آرامش در ذهن نفوذ كنيم.»

اولين گام تمرين با دعاست. دعاهاي پرمحتوايي مثل دعاي سحر يا دعاي كميل و دعاهاي زرتشت. نفوذ در شكاف (فلش - 300 كيلو- محتواي فيلم خلاصه اي از آخرين كتاب دكتر داير است.)

۱۳۸۱ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

برف كوچولو
قسمت اول: آرزو



يه دونه برف يه نامه ي سفيده.

نامه ها زيادن.. رو زمين ريختن.. رو دستكشها .. پيامها ريخته همينجوري رو زمين.. ارزان.. سخاوتمند.. هركي آسمون رو بتونه بالاي سرش ببينه، كلي نامه داره.. ششگوش و ظريف.. نامه اي روي كاپشن من افتاد.. براي من بود.. و فرق داشت با نامه اي كه روي كاپشن اون دختر مغموم افتاد.. بازش كردم ... كارت پستال هاي الهي... شش گوش، متفاوت با همه ي برفهاي ديگه .. يك پيام يگانه براي من؟ آه، خدا مگه منم آدمم؟ ممنون كه منو ديدي.. ممنون خوشگلم.. بچه ها اون دورها با نامه هاشون دارن آدم برفي مي سازن.



يه برف وقتي از ابر جدا ميشه، سفري رو آغاز مي كنه... حدوداً ده تا پانزده دقيقه تو راهه. تا به زمين برسه. آرزوش اينه كه روزي بشه يه سيب كوچولو و ديگه برف نباشه.. بعد از رسيدن به زمين ... بالاخره يه روز يه گياهي مأمور ميشه كه اونو قبول كنه. در واقع بهش «پذيرش» ميده.. بعد از مدتي تو وجود اون درخت، قطره كوچولو، شيرين مي شه. اما تو آينه ي رود كه خودش رو مي بينه، بجاي سيب يه گلابي ميبينه!



شكر ميكنه به اينكه گلابي شده اما دعا مي كنه كه سيب بشه. چندتا گلابي همون شاخه مسخرش ميكنن. اونا تبديل شدن گلابي به سيب رو غير ممكن مي دونن و به گلابي كوچولو ميگن كه اگه ميخواست سيب بشه قبلا بايد چشمش رو باز مي كرد تا با ديد باز دنبال رشته ي دلخواهش بگرده. غم و غصه وجود گلابي كوچولو رو گرفت. آرزوي مرگ ميكرد. پشيماني سودي نداشت... درخت گفت: «گلابي كوچولو، اي كاش كر بودي و به اين مزخرفات گوش نمي كردي. تو دعات رو بكن و بدون اوني كه از ابر تا روي اين درخت تو رو پيگيري كرده، الان داره مي بينت. دعا كن و بدان كه تو بعضيها براي سيب شدن، اول گلابي ميشن. چه جوريش رو هيچكس نمي دونه و تو با داستان زندگيت مي توني اين معما رو براي ما هم بازكني. پس بخواه.»



روزي پسري كه آرزوي فضانوردي در سر داشت اون گلابي كوچولو رو از رو شاخه مي كنه و مي خوره.. گلابيهاي ديگه كه از ديدن اين صحنه دلشون بدرد مي افته، درخت رو مسخره مي كنن و بحال جوان ناكامشون گريه مي كنن. درخت كه از اين ماجرا دچار شك به حرفاي خودش شده بود به گلابيهاي ديگه گفت: «خب، حداقل حرفا و اميدهاي من باعث شده كه در طول عمر كوتاهش روي درخت، غصه نخوره.» همه اين رو تأييد كردن...



اين پسر سالها بعد به فضا ميره تا آزمايش رشد گياهان در شرايط بي وزني رو انجام بده. گياهان مورد آزمايش زيادن، گوجه، سيب، لوبيا و ... . قطره كوچولو كه سالها درون بيني فضانورد زندگي كرده، با يك عطسه ي تند بيرون مي پره و رو ساقه ي گياه سيب مي افته. فضانورد دماغي پاك مي كنه و ميره. و به همين سادگي كسي به آرزوش ميرسه. بدون اينكه كسي خبردار بشه... در سكوت ... در عشقي عميق ... بدون اينكه قطره كوچولو از قبل درصد بندي كرده باشه. خدا وقتي بخواد كاري رو بكنه، ناگهان احتمال نزديك به صفر رو به صد تبديل مي كنه. بي هيچ توضيح و پيش بيني از قبل.



سالها بعد ميوه هاي سيب اين درخت از فضا به زمين آورده ميشه. سيب كوچولو پس از همه ي آزمايشهايي كه روش ميشه، آرزوي جديدي ميكنه. آرزو ميكنه به ابر برگرده و اونجا از سفرش به همه بگه.



نبايد ترسيد. از آينده. از غير ممكنها. آنتوني رابينز ميگه: «هر وقت آرزويي مي كنم كه به نظرم غير ممكن مياد، بخودم ميگم، هي توني، مثل اينكه زدي تو خال، خودشه!»

محمد

۱۳۸۱ بهمن ۲۸, دوشنبه

روحيه ها متفاوت است. برخى دير جوش و كم انس و سخت پيوندند. بعضى در (دوست يابى) ناتوان اند و برخى در (دوست نگهدارى).1

در اينكه انتخاب دوست, هنر است و هنر بزرگتر, نگهداشتن دوست است, سخنى نيست; امّا مهمتر از اين هر دو, داشتن (معيار) در انتخاب دوست است.

گاهى صالحترين افراد, قربانى معاشرت با دوستان ناباب مى شوند و از درخت دوستى يى كه نشانده اند, ميوه حسرت و ندامت مى چينند.

گاهى هم انسانهاى خطا كار و آلوده, در اثر همجوارى با افرادى خود ساخته و پاك, از عطر دلاويز صداقت و پاكى و ديندارى آنان معطّر مى شوند.



به تعبير مولايمان حضرت على(ع): گزينش دوست, همچون وصله زدن بر جامه است; پس آن را همرنگ و متناسب برگزين.2

انسان بى دوست, فقير است پس بايد (روح جمعى) و (حسّ اجتماعى) داشت. تا به غناى روحى رسيد. امّا آنچه جاذبه آفرين و محبّت آور است, ديندارى, فروتنى و بخشندگى است3 و آنچه حتّى دوستان را فرارى مى دهد, پرتوقّعى, بدزبانى, خود خواهى, تكبّر و بخل است.



آدمهاى بى دوست و بى مونس, احساس تنهايى مى كنند. كسى كه خود را خيلى قبول دارد و خويشتن را بى عيب و نقص مى داند و پرادّعا و خود خواه است, (تنها) مى ماند. اين اجناس, در (بازار دوستى), مشترى ندارد. طبيعى است كه كار و بار آنان كه (كالاى خودپسندى) مى فروشند, كساد شود. بعضى از گرفتاران درد تنهايى, بايد درمان خويش را در رهايى از قيد و بندهاى (خودى) پيدا كنند.



عفونت تكبّر و خود پسندى و نگاه تحقيرآميز به ديگران, دلها را مى رماند و دوستان را فرارى مى دهد. چرا ريشه اين مرداب عفونت زا را نخشكانيم؟!

از قديم گفته اند: (هزار دوست, كم است و يك دشمن, بسيار؟). و سعدى گفته است: (دوستى را كه به عمرى فرا چنگ آرند, نشايد كه به يك دم بيازارند).

ـــــــــــــــ

نوشته: مرتضي

۱۳۸۱ بهمن ۲۶, شنبه

ناسا در هفته گذشته يکي از بي نظير ترين تصاوير از کودکي جهان را منتشر كرد.

كسي ميداند ايا دوربين پخش مستقيم از كعبه روي اينترنت هست يا نه؟ مثل هميني كه محمد جديدا از تهران اون بالا گذاشته. اگر چيزي مي دانيد در بخش شما بنويسيد، بنويسيد. مرسي.

اگه چنين چيزي وجود داشته باشه آدم چه راحت مي تونه دلش رو روانه ي خانه ي خدا كنه!

- صالح



۱۳۸۱ بهمن ۲۳, چهارشنبه

خانم کالپانا کاوال در شهر کارنال هندوستان ديده به جهان گشود و تحصيلات مقدماتي خود را در همان شهر در سال ۱۹۷۶ به پايان برد . وي که عاشق پرواز، پياده روي و مطالعه بود در سال ۱۹۸۲ از دانشگاه پنجاب و در رشته هوا فضا فارغ التحصيل شد . وي کارشناسي ارشد خود را در سال ۱۹۸۴ از دانشگاه تگزاس گرفت و دکتراي خود در رشته هوا فضا را در سال ۱۹۸۸ از دانشگاه کلرادو اخذ کرد. او از سال ۱۹۸۸ همکاري خود با ناسا را آغاز نمود و در سال ۱۹۹۶ با شاتل فضايي کلمبيا براي اولين بار عازم فضا شد. آتال بيهاري واجپايي ، نخست وزير هندوستان در ملاقات با خانواده دکتر کالپانا کاوال ، دانشمند هندي الاصل و اولين زن فضانورد هندي که در جريان فاجعه کلمبيا جان باخت اعلام کرد سازمان فضانوردي هندوستان به منظور ارج نهادن به مقام علمي بزرگ اين دانشمند خود، ماهواره هاي هواشناسي خود که پيش از اين به نام METSAT ناميده مي شدند را به نام کاپانا نامگذاري کرد تا نام وي همواره زنده بماند. اولين نمونه ماهواره METSAT که نخستين ماهواره اي است که تمام مراحل ساخت آن را دانشمندان هندي انجام داده اند و از اين پس کالپانا ۱ خوانده مي شود در ۲۱ شهريور ۸۱ در مدار زمين قرار گرفت . (برگرفته از اخبار نجوم)

--- مرتضي

۱۳۸۱ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

قرار اولين گپ در شفا، پنجشنبه شب 24 بهمن، ساعت 9 شب به وقت تهران، بمدت 20 دقيقه. موضوع گپ «عرفان و روانشناسي » است.

دوست دارم با خوانندگان شفا به مدت 20 دقيقه تا نيم ساعت گفتگو كنم. اگر سؤالي هست جواب بدهم و به سؤالاتم جواب بدهيد. پنجشنبه شب ساعت 9 روي لينك (گپ در شفا) كليك كنيد تا به گپ ما بپيونديد. موضوع گفتگو «عرفان و روانشناسي» است. منتظرتان هستم...



- دو داستان شيرين و عميق از هانس كريستين اندرسون در وبلاگ ديدار در حال ترجمه است. (گاو چران + لباس جديد امپراطور) - بچه ها، واقعا ممنون.

محمد

موقعي كه به دنيا آمدم، خدا به من قول داد كه هميشه كنارم باشد.

هميشه روي خاطراتم، دو رد پاي بود. يكي مال من و يكي خدا.

روزي مسأله اي در زندگيم پيش آمد. روز سختي بود اما خدا را شكر مشكل كم كم حل شد.

بعد از حل شدن موضوع .. به خاطراتم نگاه كردم..

در آنروز ِ سخت روي خاطراتم، فقط يك ردپا معلوم بود.

به خدا گفتم: ”خداوندا! تو به من گفتي كه در تمام ايام زندگي با من خواهي بود. پس چرا مرا در آن ايام سختي تنها گذاشتي؟“

خدا پاسخ داد:

”ترا دوست دارم.. و به تو قول دادم كه در تمام طول سفر زميني ات با تو همراه خواهم بود.

هرگز تو را تنها نگذاشتم و نمي گذارم..

آنروز، يك رد پا بر شن ديدي ولي هيچ توجه نكردي كه آن رد پا، جاي پاي من بود كه تو را به دوش مي كشيدم تا به سلامت عبور كني.“



(برگرفته از فرهنگ برزيل)

زهرا

۱۳۸۱ بهمن ۱۹, شنبه

متن نامه ي ناگاوا در عنفوان جواني به استادش تاناكاديت +اينجا+...

۱۳۸۱ بهمن ۱۶, چهارشنبه

- 41 برنده ي نوبل آمريكايي اعلاميه اي در مخالفت با جنگ عراق امضا كردند... {iPN}

- نامه ي زيباي خانواده ي درگذشتگان شاتل فضايي كلمبيا

- زندگينامه ي ماري كوري

تازگيها فهميدم اين زن بزرگ چقدر مقاوم و «جسور» بوده.

- زندگينامه ي يك فيزيكدان ايراني (نصيرالدين طوسي)

تازگيها فهميدم كه اولين مركز تحقيقات فيزيك نظري و تجربي دنيا تو ايران بوده. تو مراغه. و اينكه مدل خورشيد مركزي رو 250 سال قبل از كپرنيك، خواجه ي خودمون خيلي دقيق كشف كرده بوده و در كتابش نوشته.

- فيلم جديد تشويق براي امروز

-بزودي متن نامه ي كوتاه يك سامورايي ژاپني (كه در اوايل قرن بيستم نوشته شده) را بازنويسي مي كنم.

محمد

۱۳۸۱ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

جلوي ضرر را ...



از خلاقيت ميشه در جهت تخريب استفاده كرد. مواظب فكرهامون باشيم. فكر مي تونه هم اميدبخش باشه و هم نااميد كننده باشه و در هر دو صورتش استدلال داشته باشه و به ظاهر درست باشه.



گاهي فكر مي كنم دنياي اطرافم خيلي شلوغه. مي ترسم. پژمرده ميشم. گاهي به آرزوهام كه دقيق فكر مي كنم اونا رو ترسناك مي يابم. روانشناسا مي دونن كه آدمهاي نابغه دو حال مي تونن داشته باشن. يا بشدت اميدوار و يا بشدت نااميد. در واقع نبوغ رو ميشه در جهت داغون كردن روحيه بكار برد. نابغه اي كه نااميد بشه، ميل و رغبت به حركت رو از دست ميده و آدمي كه رغبت نداشته باشه، كم كم ترس برش مي داره و از همه چي و همه كس مي ترسه. ديگه احساس امنيت نمي كنه و ... نمونش هم نويسندگاني هستند كه خودكشي كردند.



گاهي هم دنيا پر از فرشته هاي نجات بخشه...



من هر وقت تو اتوبوس آدمهايي رو مي بينم كه آه مي كشن خيلي با احتياط به حرفاش گوش ميدم، چون مي دونم با يه نابغه طرفم و اگه غفلت كنم براحتي مي تونه تصويري سياه از دنيا برام رسم كنه. البته علت اينكه هر روز خبرهاي داغ فيزيك رو مي خونم بيمه كردن خودمه. اينكار افق ديدم رو بازتر مي كنه.

آدماي نااميد معمولا خيلي باهوشن! اما نه اونقدر باهوش كه بفهمن از هوششون كلك خوردن. مولانا ميگه:



ز عقل انديشه ها زايد كه مردم را بفرسايد!

گرت آسودگي بايد، برو مجنون شو، اي عاقل



و در واقع در تمام راهنمايي هاي حافظ هم «مستي» به همين معنيه. با دست خود ميشه فكر رو از كار انداخت، تا از دامي كه خودت براي خودت پهن كردي رها بشي. مثلا همين چند روز پيش كه خبر فوت شدن دوستم رو شنيدم مغزم شروع به اذيت كرد. ولي اون لوبياي شجاع با تمام كوچكيش باعث شد من ديگه مزخرف فكر نكنم. در واقع با بيشتر فكر كردن نمي شد به جواب رسيد. اين راهيه كه بعضيها با سيگار كشيدن و ... بهش ميرسن. اگه سيگار بي ضرر بود اشكالي نداشت اما همه مي دونن اين جور مواد چه بلايي بسر آدم مياره.



تو دنيا هنوز هم ماهي هايي هستند كه ما رو مي بلعن. ما رو تو شكم محدود و سياه خودشون مي فرستن. گاهي ما هم مثل يونس توي سياهي شكم يه طرز فكر حبس مي شيم. تنها راه نجات از دل ِ اين سياهي همونيه كه يونس گفت: «خدايا، من به خود ستم كردم و تو بخشنده اي. مرا ببخش و نجاتم ده.» اونوقته كه آدم از اين ترسها و سياهيها نجات پيدا مي كنه. دلش پر از اميد ميشه و اميد موتوره حركتش ميشه. اميدي بي نهايت و حركتي بي نهايت. مياد تو ساحل و كدوي شفا بخش كنار ساحل نجاتش ميده. ... گاهي ما خودمون ميشيم شكم سياه ماهي براي ديگران. ما بايد «دعا» كنيم كه براي ديگران دام نشيم وگرنه ممكنه بشيم.



فكر مي كنم يه راه خيلي خوب براي زندگي آرامتر و امنتر اين باشه كه همدم هاي بهتري براي خودمون انتخاب كنبم. اينطوري با تكنيكهاي انديشه هاي اميدوارتر آشنا مي شيم. هميشه كسي وجود داره كه از ما اميدوارتره و ميشه ازش چيز ياد گرفت. بياد حرف محمد پيامبر مي افتم: «از آگاهان عالم سؤال كن، همدم خردمندان شو و با دانايان عالم نشست و برخاست كن» (زبان اصلي: سائل العلما و خالط الحكما و جالس الكبرا)



يادمون باشه كه نا اميدي رو وقتي مثل يه بچه غول باشه راحت تر ميشه از بين برد. بقول آنتوني رابينز:

«غول را تا بچه است در درونت بكش!»

اين همونيه كه فردوسي ميگه.

محمد

۱۳۸۱ بهمن ۱۴, دوشنبه

لوبيا




چند روز پيش يكي از دوستان كه ظاهرا به رانندگي با سرعت بالا علاقه داشته، توي خيابون گيشا با تير برق برخورد مي كنه و فوت مي كنه. من كه بعد از شنيدن اين خبر ناراحت شدم و گريه كردم. اونشب نمي تونستم بخوابم. اومدم سراغ يادداشتها و كتابها. . مي خواستم از اين شك و شبهه ها رها بشم. ياد نوشته اي از آقاي شهرياري افتادم (فارسي - انگليسي). خوندمش. ارومم كرد. بهتر شدم.



رفتم تو آشپزخونه و يك استكان آب و يك لوبيا چيتي آوردم. نمي شد با فكر كردن به نتيجه رسيد. بايد مي ديدم. تا نمي ديدم باورم نمي شد. چراغ مطالعه رو روشن كردم و لوبياي خشك رو انداختم تو آب و گذاشتمش زير چراغ تا بتونم ببينمش. بعد شروع به درس خوندن كردم. هر صفحه كه تموم مي شد نگاهي به استكان مي انداختم.



هنوز يه صفحه رو تموم نكرده بودم كه كم كم دور لوبيا حبابهايي زده شد! حاضرم قسم بخورم تو استكان يه خبرايي بود. كم كم رگهايي روي پوست لوبيا نمايان شد! و لوبيا حجيم و حجيم تر شد. تا اينكه اون لوبياي مرده ظرف چند ساعت «زنده» شد. اونم جلوي چشم من. به عين مي ديدم كه لوبيا به هوا احتياج پيدا كرد و نفس مي كشيد. از كجا اين انرژي تو استكان ظاهر شد؟



خيلي باشكوه بود. اون ژنراتوري كه «زندگي» رو توي رگهاي يك لوبياي مرده جاري ميكنه، يه چيزيه كه خيلي بما نزديكه. هر جا بخوايم ميتونيم ببينيمش. فرقي نمي كرد من ليوان رو كجا بذارم. تو چه ظرفي و تو كدوم اتاق خونه مون. اون همه جا بود و دسترسي به لوبيا داشت. مثل ژنراتور برقي كه توي رگهاي مرده ي سيم تمام منازل برق مي فرسته و فرقي نمي كنه اون سيم كجا باشه. فقط كافيه به شبكه وصل بشه و من با انداختن لوبيا تو آب اونو به شبكه ي عظيمي وصل كرده بودم...



اون دوستم به اون ژنراتور برگشته. قديميها بهش مي گفتن «جانستان». سرزميني كه جان از اونجا بما انتقال پيدا مي كنه. يادمه فرداش خيلي سبك بودم. ديگران مي گفتن اگه بهروز كمربند ايمني بسته بود الان زنده بود. اما در هر حال بهروز حالا هم زندس. و اگه نمي بينيمش بخاطر اينه كه به اون شبكه وصل نيستيم كه البته ميشه وصل شد. اينو اون لوبيا بهم تضمين داد. با همون رگهايي كه باهاشون شروع به نفس كشيدن كرد، اونم جلوي چشم من.



يه پيشنهاد! يه لوبيا بندازين تو استكان پر آب و تا چند ساعت زير نظر بگيرينش. به نفس كشيدنش نگاه كنين. اگه شد بما هم بگين چه احساس پيدا كردين. منتظر شنيدن احساستون هستم.اگه خواستين تو بخش ”شما بنويسيد“ بنويسين. اگه شد از مراحل رشدش عكس بگيرين عالي ميشه. اگه عكس گرفتين نشونيش رو بگين.

دوستتون دارم ... محمد

ــــــــــــــــ

”خداوند همه انسان ها را دوست دارد ولي عشق خاص خود را نصيب آنهايي مي كند كه رنجشان را براي خودشان نگه مي دارند و شادي را به ديگران هديه مي كنند.“ اين جمله رو امروز در ديدار خواندم. عاليست. ممنون. منتظر داستانهاي ديگه هستيم. اگه كسي ديگه هم مي خواد داستان ترجمه كنه بمن بگه.



دو متن زيبا امروز در VISIT خواندم. يكي راجع به پيام فراموش شده اي در ذهن ما و اينكه اين پيام رو جدي نمي گيريم. ما چقدر تلاش مي كنيم كه اونو فراموش كنيم:) عالي نوشته شده بود. ممنون. دومي هم داستان كسي رو نوشته كه فرياد مي زده كه خدايا با من حرف بزن. از بچه هاي تيم VISIT ممنون.

راستي اينجا راجع به انواع لوبيا نوشته.

اوه ه ه ه... يادم رفت بگم. لوبيا كه حجيم شد بايد از تو استكان آب درش بياريد و لاي دستمال خيس بذارينش وگرنه تو آب استكان خفه ميشه. بعد مه تو دستمال جوانه زد و شاد شد بندازينش تو خاك چون هر چي ميگذره شوق به استفاده از نعمتهاي بيشتري در لوبيا كوچولو بوجود مياد.

محمد

۱۳۸۱ بهمن ۱۳, یکشنبه

دكتر وين داير:

آيا شما حقيقتاً ده هزار روز زندگي مي‌كنيد

يا اينكه يك روز را ده هزار بار تكرار مي‌كنيد؟



مرتضي