۱۳۸۱ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

موقعي كه به دنيا آمدم، خدا به من قول داد كه هميشه كنارم باشد.

هميشه روي خاطراتم، دو رد پاي بود. يكي مال من و يكي خدا.

روزي مسأله اي در زندگيم پيش آمد. روز سختي بود اما خدا را شكر مشكل كم كم حل شد.

بعد از حل شدن موضوع .. به خاطراتم نگاه كردم..

در آنروز ِ سخت روي خاطراتم، فقط يك ردپا معلوم بود.

به خدا گفتم: ”خداوندا! تو به من گفتي كه در تمام ايام زندگي با من خواهي بود. پس چرا مرا در آن ايام سختي تنها گذاشتي؟“

خدا پاسخ داد:

”ترا دوست دارم.. و به تو قول دادم كه در تمام طول سفر زميني ات با تو همراه خواهم بود.

هرگز تو را تنها نگذاشتم و نمي گذارم..

آنروز، يك رد پا بر شن ديدي ولي هيچ توجه نكردي كه آن رد پا، جاي پاي من بود كه تو را به دوش مي كشيدم تا به سلامت عبور كني.“



(برگرفته از فرهنگ برزيل)

زهرا