وقت را غنيمت دان، آن قَدَر كه بتوانى
حاصل از حيات، اين دَم است اگر دانى
(حافظ)
سفر
صبح به صبح سه تا اتوبوس مياد در ِ خونه تون. مياد تو اتاقتون. سوارشون بشيد. اتوبوس ِ «شادي» كه شما رو به «عشرت آباد» مي رسونه. اتوبوس «خوبي» كه شما رو به «خيرآباد» مي رسونه و يكي اتوبوس «دانايي» كه شما رو به «حكمت آباد» مي رسونه.
مقصد ِ اين اتوبوس ها معلومه. مواظب باشيم كه وسطاي راه وقتي شاگرد شوفر فرياد زد: «غرور آباد» پياده نشيم. وقتي ميگه «تنبل آباد» پياده نشيم. بيشتر ِ هنرمندايي كه راه به جايي نمي برن كسانين كه توي راه ِ عشرت آباد وقتي ديدن يه عده اي طرفدارشون شدن، توي ايستگاه غرور آباد پياده ميشن.
مثلا يكي كه خطش خوبه نبايد به اين بسنده كنه كه مردم تعرف و تمجيدي ازش مي كنن. مردم معمولا خيلي فرق بين خط هاي خوب و بسيار خوب رو نمي دونن و به هر خطي كه نظم داشته باشه ميگن خوب. اما يه خطاط كه نبايد گول ِ اين تعريف و تمجيد ها رو بخوره و توي غرور آباد پياده شه. بايد جلو بره و مثل كساني كه به قله ي اوج زيبايي رسيدن بشه. چون هر چي جلو مي ري باز زيبايي هست. اصلا جاي عجيبي سرنوشت ما رو پياده كرده كه هر چه مي شكافي مي بيني نظم هست و زيبايي هست. پس دلتون شور نزنه كه ممكنه زيبايي ها تموم بشن.
يكي ديگه تنبل آباده كه شاگرد راننده فرياد مي زنه كه پياده تون كنه. بعضيا هستن كه ميگن تو جووني پول در بياريم تا تو پيري به تنبل آباد برسيم. اين همون جاييه كه توي داستان پينوكيو اتفاق افتاد. شهر ِ بازي جايي بود كه آدما خمير ِ نون مي خوردن و مي نشستن جلو آتيش چون تو اون شهر نونوا نبود. كسي حاضر به كار كردن نبود. مثلا دانشجو بكوب امتحاناش رو ميده يا داوطلب بكوب مي خونه تا كنكور بده، وقتي كنكور داد يا امتحان داد ديگه تو سه ماه تابستون متوقف ميشه و فقط وقت تلف مي كنه.
وسط ِ زاه بسنده نكنيم به شهرت آباد، به ثروت آباد، به شهوت آباد، و فكر نكنيم تو يكي از اينجاها مجبور به توقفيم. توقف كه مي كني، وقتي چوب نمي آري و هيزم نمي شكني، كم كم صبرت كم ميشه، صداقتت كم ميشه، موفقيتت كم ميشه، شاديت كم ميشه و ... چون از جنس ِ مرگ ميشي. اونقدر از درس لذت ببر كه حتا بعد از امتحانا هم كتاباي تازه بگيري و با همون شوق ِ فبل از امتحان بخون. برنامه بريزيم. وقتمون رو دوست داشته باشيم. چه حسي نسبت به سه ساعت از عمرت داري. آيا اونقدر ازش متنفريم كه ميخوايم تلفش كنيم.
فكر كن تو ذهنت هموني شدي كه دوس داري. خيال كن. نترس. اشكال ِ ما اينه كه ما رو از كلمه ي خيال ترسوندن. آدم تا ميگه خيال، به ياد ِ اون كودكي ميفته كه كوزه ي روغن داشت و خيال مي كرد كه باهاش مي تونه پادشاه بشه ولي يوهو كوزه شكست. خيالي كه منبع ِ توليدش روغن باشه محكوم به فناست. اما خيالي كه منبعش اراده ي خودت باشه، مي شه هموني كه انشتين گفت: «من تمام نسبيت خاص و عام را در خيالاتم پروراندم. آزمايشگاه ِ من در خيالم است». اينجا ديگه تويي كه جلو ميري، اونم با تكيه به خدا، نه با تكيه كوزه ي روغن و پول بابات و مدرك دانشگاهيت.
فكر مي كني اگه خدا جاي تو روي زمين مي اومد همينطوري كه تو زندگي مي كني، زندگي مي كرد. فكر مي كني خدا وا ميسته توي يه ايستگاه تا ثروت كسب كنه، تا استراحت كنه. كمي وقت بذار و بعد از اين نوشته يه جايي جواب ِ اين سؤال رو بنويس كه اون چه كاريه كه مي تونه تو رو از رخوت در بياره؟
... محمد
(ايده ي اصلي برگرفته از سخنان امشب ِ استاد الهي قمشه اي)