۱۳۸۶ اردیبهشت ۷, جمعه

خاطره ای از انشتین


در یکی از سالهای اقامت انشتین در آمریکا و در شب عید، عده ای از بچه ها داستانی را به شعر در کنار خانه ای او میخواندند. وقتی این نغمه خوانی ها تمام شد، درب خانه اش را زدند و از او برای خرید هدایای کریسمس تقاضای کمک کردند. او نخست کمی به حرف آنها گوش کرد و سپس گفت چند لحظه صبر کنید، پس از لحظاتی در حالی که کلاه بر سر و شال بر گردن و پالتو بر دوش انداخنه بود، با ویلون خود از خانه خارج شد و به کودکان آوازه خوان پیوست و با ویلون،آنها را همراهی کرد.
.
میلاد