۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۰, پنجشنبه

داستانهای لافونتن 1



داستان روباه و لک لک

روباه و لک لکی با هم دوست و دمساز شدند و گاهگاهی همدیگر را میدیدند و برای هم درد دل میکردند. روزی روباه به لک لک گفت تو بخانه ی من هنوز پانگذاشته ای باین جهت میخواهم از تو دعوت کنم. قرار شد فردای آن روز لک لک به خانه ی روباه برود. روباه سفره را چید و آشی که پخته بود توی بشقاب ریخت و جلوی لک لک گذاشت.
از حیله گری و دغلی که روباه داشت آشی که درست کرده بود مانند آب صاف بود. با اینکه میدانست لک لک با آن نوک درازش نمیتواند از بشقاب غذا بخورد یک ظرف تو گود توی سفره نگذاشته بود. چون روباه با پوزه پهن و زبانی که داشت بآسانی می توانست آش صاف را بخورد هر چه بود خورد و با مهمان خود تعارف کرد.اما لک لک بیچاره نتوانست چیزی بخورد و ناچار گرسنه بخانه رفت و هنگام رفتن از روباه دعوت کرد که فردا نهار پیش او برود. فردا روباه به خانه ی لک لک رفت و در راهرو خانه از بوی خوش غذا دهانش آب افتاد، اما وقتی سفره را چیدند لک لک تنگ دهن باریکی پر از غذا توی سفره گذاشت و به روباه اصرار کرد از آن بخورد. اما روباه نمی توانست پوزه ی خود را توی تنگ بکند و ناچار با حسرت به لک لک که با اشتهای فراوان با نوک خود غذا به دهان میکشید ،نگاه میکرد و همچنان گرسنه ماند و گرسنه هم به خانه خود برگشت.
روباه زیان دغلکاری خود را دید و ناچار عهد کرد که دیگر دوستان خود را فریب ندهد و دست از حقّه بازی بر دارد.
چون دغلکاری کنی با دوستان........... خوش بپایان کی رسد این داستان
.
میلاد