۱۳۸۶ دی ۱, شنبه

داستانهای لافونتن 7


داستان اسب مغرور و الاغ

یک الاغ با یک اسب همسفر بودند.اسب بدون بار و سوار،سبک و راحت می رفت و الاغ بیچاره باری بسیار سنگین را بر پشت می کشید.
چون مدتی راه رفتند الاغ خسته شد و از اسب خواهش کرد قدری از بار او را برپشت خود بکشد تا او کمی آسوده گردد و گرنه از خستگی زیاد خواهد مرد.
اسب گفت کی شنیده ای که اسبی بار ببرد؟ من هرگز زیر هیچ باری نمی روم من اسب سواری هستم.
هر چه الاغ ناله و زاری کرد در اسب اثری نداشت تا اینکه الاغ بدبخت از پا درآمد و زمین خورد و دیگر برنخاست.
صاحب اسب و الاغ که دید بارش بزمین مانده و الاغ هم مرده است با زحمت زیاد نه تنها بارها را بر پشت اسب نهاد بلکه الاغ مرده را هم روی آنها گذاشت و اسب مغرور که به همسفر خود کمک نکرده بود ناچار شد بار بسیار سنگین را برپشت خود بکشد.