۱۳۸۷ شهریور ۱۰, یکشنبه

شايد پاهاش رو بلرزوني

مادر ميگه برو پسرم دنبال ِ هدفت. حالا هر كجا. به فكر ِ ما هم باش و احوالي بپرس. ما اينطور راضي تر هستيم از تو. تو هم شادتري.

پدر ميگه: پسر جان، برو دنبال ِ هدفت و سعي كن بهتر باشي. اينطوري پدر و مادرت هم فكر مي كنن كاري كرده اند.

قرآن ميگه مبادا علاقه ي خانوادگي مانع بشه از حركتت. حالا فرقي نمي كنه كدام سو و چقدر دور و چقدر نزديك.

حالا ديگه خورشيد هم نورش رو دراز داره مي كنه تو افكارت. ديگه ترسي از درخت ِ سياهي كه ميوه اش ناممكنه نيست. حالا حتا باد هم خنكي آورده كه ديگه هر كسي حتا اگه هزاران بار سوتي داده باشه هم مي فهمه كه چه نسيميه!

حالا هي بشين بباف كه شايد بتوني حسادت رو زير ِ دلسوزي بزك كني، با كلك هاي مختلف وارد ِ فكر ِ فرزند ِ اون پدر و مادر بشي، مشوشش كني، شايد پاهاش رو بلرزوني شايد بتوني بالاخره ترمزي بگيراني. شايد تو هم برسي به دلخواهت.

كه اگه شهاب هاي ثاقب هم بهت كمك كنن، تو در مرتبه اي نيستي كه به محل ِ وصل ِ يك بنده و خداي ِ بالاتر از منظومه ي شمسي اش برسي. اعوذ بايد كرد به رب ِ فلق، از شر ِ ...

محمد



Excerpt: Keep me safe!


1 نظر:

مراد گفت...

محمد جان، درگیری فکری همه روزه منو نوشتی!
نمی تونم به خودم به قبولونم هر چند که بارهابهم می گن که ما موفقیتت رو فقط می خوایم که نگاه هاشون همیشه پشت سرم باشه.
نمی تونم تصمیم بگیرم!
وظیفه من فقط موفقیت شغلی و تحصیلی خودمه؟ یعنی اونا از خیلی موقعیت هاشون بخاطر ما نگذشتن؟
خیلی سخته!خیلی!
نمی تونم همه موقعیت های دنیا رو با این عوض کنم که یه لحظه بهم احتیاج داشته باشنو من فرسنگ ها دور باشم!

البته شرایط همه یکی نیست؛ برادر خواهر داشتن یه نداشتن خیلی مهمه

خدایا! تا الان خودت هدایتم کردی و کمکم کردی که اینجا برسم ، کمکم کن راه درستو پیدا کنم!