۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه




هیچی فعلا

.
.

2 نظر:

شیرین گفت...

سلام. نمایشنامه سرباز حلبی رو چند روزه صبح ها هر روز می شنوم. فوق العاده زیباست. خیلی گریه کردم. من سوئد زندگی می کنم و به دلیل جدایی از همسرم خیلی احساس تنهایی می کنم. نوشته های همه شما و مخصوصا پادکست هاتون جان دوباره ای به من داده. من سه ماه گذشته داشتم به خودکشی فکر می کردم. اما کار من هر روز الان شده وبلاگ شما رو خوندن و تصمیم دارم زندگی جدیدی رو شروع کنم. ار همون زندگی ها که به قول آقا محمد باید آلوده اش شد. دنیای دیگه ای به من نشون دادید. من عاشق شما هستم. دوستتون دارم از ته ته ته دلم. خیلی زیبایید. الان دوباره به آهنگ پایانی سرباز حلبی رسیدم. من خیلی دوستش دارم. خیلی دوستتون دارم. خیلی خیلی خیلی زیاد. شیرین

Mohammad گفت...

ممنون شیرین خانم. یه چیز یادتون باشه، گذشته مثل ِ آینه ی ماشینه. شما اگه تماما به آینه ی ماشین نگاه کنین نمی تونین جلو برید. گذشته فقز مال ِ هر چند قانیه یک بار سریع نگاه کردنه تا حرکت ِ بعدی تون هنگام ِ جلو رفتن درست انجام بشه. می دونم دلشکستگی سخته. من چند سال پیش یه نوشته ای ترجمه کردم همین جا که می گفت چگونه میشه با دلشکستگی کنار اومد. امید که به دردتون بخوره. زنده باشید و همیشه سلامت.