۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

گاهی هم لال می شوم


مهلت ِ زندگیت تموم شده. بقیه همه فرصت دارن. ستار و حمید و محمود و همه ی بچه های دیگه. فرصت ِ تو تموم شد. باید بمیری امروز. سنگینی ِ دوری از همه ی چراغ ها رو حس کردی.

چقدر مسافرت ها و حرف ها با همکارها و نگرانی ها از آینده و مهمونی ها و حتا مقاله ها دور هستن از تو. و تو چقدر به ریشه ی حیات نزدیکی. انگار همه ی کارهایی که کردی بازی بوده برای دو سه دقیقه.

از خواب می پری. آب می خوری. میشینی کمی فکر می کنی. با کامپیوتر ور می ری. نمیشه. وضو می گیری و به سازنده ات سجده می کنی. گریه می کنی. از چشم های نازنین ِ ساخت ِ او آب میاد برون با فشار.

بر می گردی به رختخواب و می خوابی. خوابت نمی بره. پا میشی و میشینی پای کتاب ها و فرصت ها. فرصتت داره تموم میشه. سفید شدی و لال. همه فرصت دارن. دوست داری بهشون زنگ بزنی و بهشون بگی که از زندگیشون استفاده کنن و اینقدر تلفش نکنن. ساعت 6 صبحه. خورشید که میاد بیرون دلت گرم میشه. تو هم سال ها فرصت داری. اخطار بهت دادن. همین.

... محمد



Excerpt: Sometimes I become domb.