میگذره و میگذره شاید سالها و تو همچنان داری داری یه گودالی رو بیشتر و بیشتر می کنی که به چیزی که می خوای برسی، با هر قسمتی از خاکی که بیرون میریزی یه چیزی هم تو درونت آروم و آرام جابجا می شه. دیگه تو لحظه هایی که داری نفس کم میاری یه لحظه به خودت میای و می فهمی که راهت رو باید عوض کنی، نه! اشتباه نکردی، مثل یاد گرفتن راه رفتن می مونه، الان دیگه یاد گرفتی که بتونی سرت رو بالا بگیری و راه بری، چشمات که بالاتر از زمین رو دیدن یه نگاه، تو یه لحظه پاسخ چندین سال تورو می ده و می فهمی که همیشه این پاسخ باهات بوده اما تو آماده فهمیدنش نبودی
پس تو هم دو دستی به کندن این گودال نچسب! سرت رو بالا بگیر و رها باش ، خواستت رو توی دلت زنده نگهش دار، پخته ترش کن .
وقتی دیگه زمین و زمان رو بهم نزدی تو یه لحظه که هیچ انتظارش رو نداری معجزه رخ میده ، یه قدم بالاتر میای و آروم میشی و لذت میبری از قشنگی درسی که یاد گرفتی و آرامش بعدش.
اما یادت نره! هنوز قدم های زیادی مونده ، بند کفش هامون رو محکم ترشون کنیم ! گوش کن ، می شنوی؟
2 نظر:
خدای من انگار که این متن در شرح حال من نوشته شده بود !! مرسی آقا مراد . . .
زنده باشی مراد که جان ِ تازه ای به ما دادی. ممنون.
ارسال یک نظر