۱۳۸۹ بهمن ۲۳, شنبه

ملاقات در بخارا


تاجری به نوکرش گفت که برو و لباسی بخر برایم.

نوکر به بازار رفت تا از لباس فروشی آن لباس را تهیه کند. در راه فرشته ی مرگش را دید. دوان دوان برگشت و گریه کنان به تاجر گفت که فرشته ی مرگم را در بازار دیدم و اگر اجازه دهد او یک هقته ای به مرخصی برود بخارا برای استراحت و اینکه خطر برطرف شود. تاجر قبول کرد.

از روی کنجکاوی تاجر به بازار رفت تا هم لباس را بخرد و هم فرشته ی مرگ را بییند. فرشته را دید. به او گفت: تو شاگرد ِ مرا ترسانده ای به شدت زوری که گریخت به فرسنگ ها دورتر.

فرشته گفت: من هم ترسیدم چون او را اینجا دیدم در حالی که با قرار ملاقات در بخارا دارم

برگرفته ار نوشته ی پايولو کوییلو
ترجمه: محمد