۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

۲۰ ثانیه فکر کن: موج ِ گمشده


روزی روزگاری موجی بود در دریا؛ که زیر نور ِ گرم خورشید روی آب قل می خورد و با نسیم خنک و نرم بازی می کرد. به همه چیز می خندید و سبک وار به سوی ساحل حرکت می کرد.

کم کم متوجه شد که همه ی موجهای جلوی او میرن و میرن تا آخر به صخره های سفت برخورد می کنن و از بین میرن.

«اوخ؛ خدای من. یعنی این عاقبت ِ منه که برم و برم و بخورم به صخره ها و بعد از بین برم؟»

موج ِ بغلی وقتی دید که ای موج کوچولو داره وحشت می کنه و ترسیده بهش گفت: چرا ناراحتی؟ ببین چه روز قشنگیه؛ چه خورشید ِ داغی؛ چه باد خنکی.

موج کوچولو گفت: مگه نمی بینی که موج های قبلی ِ ما چی شدن. نمی بینی چطور به صخره ها می خورن و ذره ذره از بین میرن. به زودی ما هم مثل ِ اون ها تبدیل به هیچ می شیم.

موج دوم گفت: ای بابا؛ یعنی تو هنوز اینو نفهمیدی که ما موج نیستیم؟ ما موج های جدا جدا نیستیم. ما قسمتی از خود ِ دریاییم.

نوشته ی: سیردار اوزکان (از کتاب گل سرخ ِ گم شده)
ترجمه: محمد




Excerpt: There was once a wave in the ocean, rolling along, enjoying the warmth of the sun and the swiftness of the breeze.
It smiled at everything around it as it made its way toward the shore.

But then, it suddenly noticed that the waves in front of it, one by one, were striking against the cliff face, being savagely broken to pieces.

‘Oh God!’ it cried. ‘My end will be just like theirs. Soon I, too, will crash and disappear!’

Just then another wave passing by saw the first wave’s panic and asked:
‘Why are you so anxious? Look how beautiful the weather is, see the sun, feel the breeze…’

The first wave replied:
‘Don’t you see? See how violently those waves before us strike against the cliff, look at the terrible way they disappear. We’ll soon become nothing just like them.’

‘Oh, but you don’t understand,’ the second wave said. ‘You’re not a wave. You’re a part of the ocean.’

______________________________

in “The missing rose” by Serdar Ozkan