مولانا ماجرای شیرینی تعریف می کند. داستان داستان پادشاهی است که در خواب بود و می دید که غلام حلقه به دوشی است که دائم باید از دیگران فرمانبرداری کند و سخت در رنج و عذاب است. پادشاه در خواب با خود می گفت که ای کاش من گرفتار این رنج نبودم و ای کاش که پادشاه بودم. بیچاره نمی دانست که او بنده نیست و اگر از این خواب بیدار شود حقیقت را در می یابد. مولانا از این داستان درسی می گیرد که خیلی ها انسان ها بواقع پادشاه و ثروتمند اند اما چون در خوابند این را در نمی یابند و فاصله آنها با پادشاهی تنها یک خواب است.
Excerpt: One day there was a king, who was dreaming he is a slave and has to obey what ever others tell him, he was so in pain and grief in the dream, wishing if he could be a king and have freedom. Poor king did not knew to be a king he has to wake up from the dream!
Narrated by Rumi.
1 نظر:
بسیار ممنون هدی جان. خیلی درست بود و مثل همیشه شیرین نوشته یودیش. ذنده باشی.
... محمد
ارسال یک نظر