۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

درك عظمت عشق


روزي روزگاري در جزيره اي زيبا تمام حواس زندگي ميكردند. شادي، غم، غرور، عشق و...
روزي خبر رسيد كه به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. پس همه ي ساكنين جزيره قايقهايشان را مرمت نموده و جزيره را ترك كردند.
اما عشق مايل بود تا آخرين لحظه باقي بماند چرا كه او عاشق جزيره بود.
وقتي جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت، كه با قايقي با شكوه جزيره را ترك مي كرد كمك خواست و به او گفت:

آيا مي توانم با تو همسفر شوم؟
ثروت گفت: خير نمي تواني. من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم دارم و ديگر جايي براي تو وجود ندارد.
پس عشق از غرور كه با يك كرجي زيبا راهي مكان امني بود كمك خواست.
عشق گفت: لطفاً كمك كن و مرا با خود ببر.

غرور گفت: نمي توانم. تمام بدنت خيس و كثيف شده، قايق مرا كثيف مي كني.
غم در نزديكي عشق بود. پس عشق به او گفت: اجازه بده تا من با تو بيايم.
غم با صدايي حزن آلود گفت: آه عشق. من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم .

پس عشق اين بار به سراغ شادي رفت و او را صدا زد . اما او آنقدر غرق در شادي و هيجان بود كه حتي صداي عشق را نيز نشنيد.
ناگهان صدايي مسن گفت: بيا عشق . من تو را خواهم برد .
عشق آنقدر خوشحال شده بود كه حتي فراموش كرد نام ياريگرش را بپرسد و سريع خود را داخل قايق او انداخت و جزيره را ترك كرد.

وقتي به خشكي رسيدند پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد كه
چقدر به پيرمرد بدهكار است چرا كه او جان عشق را نجات داده بود.
عشق از علم پرسيد: او كه بود؟

علم پاسخ داد: او زمان است.
عشق گفت: زمان! اما چرا به من كمك كرد؟
علم لبخندي خردمندانه زد و گفت: زيرا تنها زمان قادر به درك عظمت عشق است

1 نظر:

مهدی گفت...

زيرا تنها زمان قادر به درك عظمت عشق است.