۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

 باورت نشود شاید اما ،
تا به یاد ِ خدا می افتم ناگهان ردی از نام و یاد ِ تو می دود در یادم ...
دلیلش را هم خوب می دانم،
" تو و خدا دیربازیست که هم تبار ِ هم هستید "
به تمام هستید و حضور دارید در رج خوردن ِ تک تک ِ تار و پود ِ لحظه های بودن و بزرگ شدنم،
نقش می زنید ، طرح می اندازید ، رنگ می پاشید،
و گاه در رقابتی تنگ گوی سبقت از هم می ربایید در پای دار ِ آفرینشم ،
هستید و حضور دارید هر دو ،
عجیب نزدیک ،
عجیب چون هوا ناگزیر ،
عجیب چون جان آشنا و چون زندگی عزیز ،
و چونان آب ِ خنک و متبرکی روان و جاری مدام ...
و من دیریست خود را به دستانتان سپرده ام ،
پاک اعتماد دارم چونکه ،
گاه به خورشید می مانید و گاه به ماه و مهتاب و گاهی هم به خواب ...
همچنانی که خورشید برای طلوع و غروبش آزاد و رهاست و ماه برای بالا آمدنش بر فراز ِ دریاها و پاشیدن ِ عطر ِ مهتاب بر دشت ،
تو و یادهای تو هم چون خدا آزدید برای هر لحظه آمدن و تمام ِ وجود را در بر گرفتن و حتی برداشتن و  بردنم با خود ،
به هر جایی که دوست می داری و می خواهی ...
و به خواب می مانید ...
نه خواب برای آسودن و نه چشمها را بر هم نهادن،
که خواب دیدن ،
دیدن ِ رویا های از جنس ِ بلور ِ با طعم ِ " حقیقت ِ ناب "
و زیستن در آن رویاهای بیدار ،
.
.
.
.
شک نداشتم در خدایی بودنت اما هر بار که با یاد ِ خدا به تو نیز دوباره مومن می شوم نمیدانم خدا را شکر کنم برای بودن و تو را آفریدن اش یا تو را سپاس گویم برای اینگونه خدایی بودنت و هم تباری ات با خدایی که میدانم تا نزدیکی های او قد کشیده ای این روزها ...
و تنها خداست که می داند و بس !
و زندگانی ادامه دارد ...