۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

لحظه هایی به سانِ ابدیت !

شاید براتون پیش اومده باشه، لحظه ای که از دیدن یه منظره یا شنیدن یک حرف؛ برای لحظه ای هم که شده میخکوب شده باشید
انگار که اون حرف فقط برای شما زده شده و اون لحظه همیشه به یادتون بیاد...  

خسته  رسیده بودم خونه و تلویزیون به اندازه ای که حرفی که باید؛ رو بزنه؛ روشن و خاموش شد. پینوکیوی تبدیل شده از یک عروسک چوبی به یه پسر بچه ی  واقعی؛  پر از زندگی و شور و نشاط؛  کارگاه چوب  رو ترک کرده بود؛ که  بر خوردش به پسر بچه ای که می خواست از شیرینی فروشی محل مقداری نون بدزده و نقشه ی  او برای استفاده از  پینوکیو برای دزدیدن نون و پینوکیوی ناآشنا با  مفهوم پول یا ساده ترین چیز ها و گیجی او در مقابل درخواست  نونوا برای پول ؛ فرار پسرک و قاپیدن نون از دست او؛ رسیدن روی پل فراغتی بود که پسرگ گازی به نون بزند و شنیدن صدای مامورانی که در تعقیب او بودند ایده ی دادن نون به پینوکیو و فرار خود از مخمصه بود ؛ داد و فریاد های پینوکیو اثری نداشت و دست و پا زدن هایش در دست ماموران تا رسیدنِ پدر ژپتوی پیر نجار سرِبزنگاه و قبول کردن مسئولیت دزدی و اون سخن بیاد موندنی؛
با اون نگاه  معصومانه و  پدرانه ؛ وقتی که مامورا دستاش رو از پشت گرفته بودند و می بردنش؛ لحظه ای به چشمای شاید زنِ همسایه زل زد و گفت
:

 " حقیقت اون چیزی  نیست که همیشه به نظر میاد"