۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

ترسيده

توي سالن ورزشي ديدمش. خيلي قيافه اش بي حس بود. سلامم رو خيلي بي حس جواب داد. اومد كه با هم بريم توي سالن. بهش گفتم معطل ميشي تا من لباس عوض كنم. گفت عيبي نداره. تنها چيزي كه از ارتباط و دوستي ايجاد كردن بلد بود بود اين بود كه مدام بگه چه خبر؟

هي جواب مي دادم خبري نيست سلامتي. از شما چه خبر. مي گفت: سلامتي. مرسي. خوب ديگه چه خبر؟ رفتيم بالا و رفت يك گوشه اي و شروع كرد به تنهايي ورزش كردن. هميشه چه توي پارك و پاي كباب چه توي دانشگاه و چه توي مهموني تولد و حتا وقتي قاه قاه مي خنديد مي ترسيد از چيزي. شايد از تنهايي شايد از بي كسي. شايد از استادش ترسيده بود و شايد از آينده ترسيده بود. از سختي هاي آينده. اما نمي دونست فكرش كه اينطور ترسيده باشه ، قيافه اش شبيه ومپاير ميشه و براي يك ومپاير زندگي بين آدم ها سخت ميشه.

رفت تا شب يلدا كه براي فال حافظ جمع شده بوديم. فالش يادمه:

سهل گير كارها به خود كز روي طبع
سخت مي گردد جهان بر مردمان سختگير


امروز توي خيابون سارنيا ديدمش كه ميدويد. همون بود. گفت چه خبر؟ گفتم اين و اون. از تو چه خبر پسر؟ خبرهاي خوبي براش داشت اتفاق مي افتاد و واقعا جاي شكر داشت. اما خيلي با ناراحتي و با نگراني تعريفشون مي كرد و به جاي اين همه تغيير بزرگ به سختي هاي جابجايي و ... فكر مي كرد. خيلي سخت مي گرفت. مثلا اينكه سه ماه وقت داره مبل خونه اش رو بفروشه و ممكنه هيچوقت مشتري براش پيدا نشه. احتمالات ناممكن رو ممكن مي كرد توي ذهنش و اونقدر روشون تمركز مي كرد كه حلشون كنه كه واقعا رخ مي دادن.

بهش گفتم: هر كاري مي كني بكن اما چند ساله اين تو دلمه بهت بگم روم نميشد. اجازه ميدي بگم؟ گفت: آره عزيز. گفتم: نترس! با ابن خون ِ سرد نميشه شوق داشت. كله خري نعمتيه. بعضي چيزها رو نبين و پيش بيني نكن. براي شروع هم ببين توكل رو نياز هست دوباره بشناسي و به عنوان يك طرز فكر مفيد به دردت مي خوره؟ خنديد اما نه ديگه شبيه به ومپايرها نشد اين بار.

... محمد

2 نظر:

مهدی گفت...

یاد یه جمله ی انگلیسی افتادم با این مضمون:

"چقدر تو زندگی غمِ چیزایی رو خوردم که هرگز برام اتفاق نیافتاد!"

ممنون محمد؛
ممنون که هستی و مینویسی؛

محمد گفت...

جالب بود مهدی جان. بسیار ممنون از این یادآوری زیبا!