۱۳۹۲ تیر ۳۱, دوشنبه

مبایلم رو روی ویبره میذارم


اونقدر یک دستی فشارش داد که آبش زد بیرون. بعد با مچ ِ همون دست دستش زیر چشمش رو که خیس شده بود پاک کرد و دماغش رو بالا کشید.

با شست ِ دست دیگرش خرگوش کوچولوی کف ِ همون دستش رو ناز کرد. موهای سفید و پاهای کوتاه و بامزه‌ش رو کمی دستمالی کرد. بالاخره سوزن رو فرو کرد توی شکمش و فشار داد. توی یک دستش خرگوش کوچولو نشسته بود و به سوزنی نگاه می کرد که توی شکم ِ دختر مهربون رفته بود و چند لحظه ای هویج جویدن رو کنار گذاشته بود.

دختر مهربون داشت فشار می داد تا آب ِ توی آمپول بره زیر پوستش. تموم که شد نفس ِ راحتی کشید و به پشت روی تخت دراز کشید. صدای آهنگ ِ کامپیوترش رو تازه شروع کرد به شنیدن. وسط های آهنگ بود. همونطور که به جای تف هایی که به سقف رسونده بود نگاه می کرد و همراه با موسیقی زمزه کرد:
What is and what is not, What is and what is not, Right here
Fades while falling, Shakes off your disguise, In real time
Where is the sun, has it set, Where is the sun, has it set

خرگوش دیگه رسیده بود به اتاق پذیرایی و از بیرون صدای «سلام کوچولو... ماهی خانم اسمش چی بود بادم رفته...ها تف تفی... چه بزرگ شدی مامان!» میومد. صداها گنگ میومد توی اتاق.

سپیده خوابش برده بود. اتاق دیکه تاریک بود و فقط نور ِ چراغ حیاط از لای پرده ی کلفت گاهی هجوم میآورد به سمت سیاهی اتاق. نور ِ شکل ها اشعه های رندم و زیبای کامپیوتر هم هی اتاق رو رنگی میکرد.

باد میزد به پرده های گرم ِ اتاق. رو به روی پنجره به فاصله ی دو سه متر دیوار ِ آجری و بلند ِ خونه ی همسایه بود که بی پنجره بود. اون پایین هم حیاط کوچک همسایه طبقه ی اول بود که توالت ِ گاهی بدبویی هم زیر ِ پنجره ی دختر داشت و حوض ِ لجن گرفته ای که از شیرش آفتابه پر می شد و همیشه بعدش خر و خر های کشیده شدن دمپایی بود که نزدیک می شد تا در دستشویی آرام بگیره.

مبایل سپیده زنگ خورد. سپیده با بی حالی دستی که خرگوش توش بود رو تکون داد تا گوشی رو پیدا کنه. نبود. اون یکی دستش رو تکون داد و متوجه شد که آمپول هنوز توی دستشه. با سختی بلند شد و آمپول رو انداخت توی بشقاب ِ روی میز. زنگ مبایل قطع شد. سکوت بود. صدای در زدن اومد. مامان اومد تو. از دور صدای تلفن ِ خونه بلند شد.

 «نمیای تو. رعنا خانم و ژاله می خوان برن دیگه.»
«نه مامان. خوابم میاد»
«آمپولت رو زدی؟ میذاشتی من بزنم برات خوشگلم. حالا دیر نمی شد که.»
«نه مامان. حالم گرفته بود خودم زدم»
«باشه خوشگلم. بخواب. برات چایی و میوه بیارم؟ شام ماکارونی درست کردم. یه ظرف کوچولو ماکارونی بیارم؟ شیر ِ بز هم داریم. کدوم رو بیارم برات؟»
«نه مامان جون. چیزی نمی خورم مسواک زدم. تف تفی رو میفرستی بیاد پیشم بخوابه؟»
«باشه عزیزم. بخواب. خوشگلم. می خوای فردا باید بری دانشگاه؟»
«آره مامان. لطفا ۶ بیدارم کن»
«باشه عزیزم... شب خوش. اگه آخر شب بیدار شدی شامت رو میذارم توی یخچال. برو بخور. بیدار شدی خواستی با کسی حرف بزنی بیدارم کن»
«مرسی مامان که هستی. می شد به راحتی نباشی. اما هستی. خیلی خوبه که هستی»
«مامان جان... بخواب قشنگم. فکر و خیال نکن. فقط آرام بخواب.»
«بابا نیومده هنوز؟»
 «نه مامان. دیگه میاد. هنوز هوا یک کمی روشنه. میاد. من دیگه برم عزیزم. زشته پیش رعنا خانم.»

مامان از روی میز و تخت تکه های کاغذ ِ جلد ِ آمپول و سرنگ و رو جمع می کنه و همه رو میذاره توی بشفابی که هسته ی هلوی از وسط نصف شده ای توش قهوه ای شده.

همین موقع تف تفی از لای در به درون می جهد. سپیده دستش رو دراز می کنه. «بیا خوشگلم. بیا پیشم»

دختر به خرگوش کوچولو نگاه می کنه و خرگوش کوچولو بی‌اینکه نگاه ِ دختر بکنه کم‌کم و با مکث به نزدیکیهای تخت می رسد. دختر با همون دست که به خودش آمپول زد خرگوش را بلند می کنه. خرگوش به ملافه‌ی نازک ِ دختر چنگ زده و با خودش بلندش می کنه. دختر ملافه را آزاد میکنه و خرگوش ِ بی وزن و نرم رو میذاره روی متکاش. درست کنار ِ گونه ی چپش.

مامان بر میگرده و یک لیوان آب میذاره روی میز کوچک اتاق. پرده های رو مرتب می کنه. پنجره رو می بنده و پنکه رو روی اروم روشن می کنه. و حین بیرون رفتن دوباره میگه شب ب خیر. صبح بیدارت می کنم. نگران نباش. شب بیدار شدی خواستی با کسی حرف بزنی بیدارم کن. مبایلم رو ویبره است و می گیرمش دستم می خوابم. شب خوش

بچه خرگوش زودتر از دختر خوابش برده. دختر دیگه داره چشماش سنگین میشه. می خوابه. همه چیز در آرامش ِ عجیبیه که جریان ضعیف پنکه درست می کنه. اینجا امن ترین جای دنیاست امشب.

... محمد


Excerpt: a short story written by Mohammad. The first part.

این مطلب را share کنید.