۱۳۹۸ تیر ۲۹, شنبه

یک خواب سریع دیدم.
زمستان بود و شب، و من در آپارتمانی کوچک بودم با مادرِ جوانی که در هال خانه نشسته بود و در جایی پشتِ ورودیِ راهروی خانه به طوری که من نمیدیدم و فقط می شنیدم گریه میکرد و با مردی حرف میزد،  و من در اتاقی کوچک با پرده ای کلفت و قهوه ای چندان فاصله ای نداشتم با پنجره سردی که آنطرفش  منظره ی تاریک و برفی یک پارکینک یک ماشین بود و ماشین کوچک برف روب داشت برف های تازه باریده ی روبروی مجتمع مسکونی ما را جمع می کرد. از طبق اول یا دوم نگاهش می کردم، برف یکجایی نشسته بود آن وسطهای شیشه ی پنجره ی من، روی جایی که حتما کثیف بوده از چیزی مثل ریق پرنده. داشتم فکر میکزدم آیا فردا با این برف تعطیل است؟ سعی کردم جایی که برف جمع نشده را بیابم. آن دورها دو خانم داشتند روی برفها راه می رفتند. از قطار پیاده شده بودند که از دانشگاه یا از سر کار برگردند خلنه. برفهای زیر کفششان ناچیز می زد. بعض چیزی را داشتم. نه تعطیل نشدن فردا. بعد از مدتی دیدن برف روب برگشتم به داخل خانه و سمت هال رفتم. هال کوچک با میز ناهارخوری بزرگ که تازه مادرم تمیزش کرده بود از شام. تلویزیون نظرم را جلب کرد. سرم را به سمت تلویزیون کردم الکی که به آن مرد و مادرم بیتوجه باشم  مادرم هول شد و با گریه گفت آمدی؟ نمیدانم چرا صدای پدرم آمد که میگفتند مثل فروشگاه ریوی بزرگ بود و مثل نمیدونم چی قوی بود. با این صدا بیدار شدم و با شدت چهره فشردم به دلتنگی که بابام کو.  


... محمد

Excerpt: ...

لطفا اگر از مطلبی خوشتون اومد با دوستانتون در شبکه های اجتماعی به اشتراک بگذارید..