صدایی می آمد .گفت : تو کیستی ؟ گفتم: اینجا خانه من است تو کیستی که وارد شده ای و سوال می پرسی . خندید و گفت : واقعا ! حتما آن هم لباسهایت است و آنها هم کتابهایت و اینها هم سرمایه ات . نه ؟ خنده اش دلم را لرزاند ، فریاد زدم : برو بیرون! لبخند زد ، آرام بود آنقدر که حرصم را در می آورد .گفت : از کجا بیرون بروم ؟ گفتم : از خانه ام . خانه ات کجاست ؟ میخواستم به سرعت ِ پرسیدنش جوابش را بدهم .اینجا؟ این لباسها؟ این شغل؟ این جسم ؟ درماندم از جواب. نشانی کدام را باید می گفتم . نمی دانم ! تنها کلامی بود که به ذهنم رسید و تنها نشانی . تو می دانستی که نمی دانم .می خواهم بدانم چشمهایم لبریز از نیاز شده است حتما تو میبینی .پس چرا ساکتی ؟ بگو . روی از من برگرداندی و رفتی . صبر کن ! فریادم در گلو خشک شده بود .ایستادم و رفتنت را تماشا کردم بی هیچ کلامی .خانه ام لباسهایم و هستی ام را با خود برسر بازار بردم و بر آنها چوب حراج زدم .دیده بودم که دست فروشها برای فروش بدترین جنسهایشان فریاد میزنند .آتش زدم بر مالم . من هم شروع کردم به فریاد زدن : آتش زدم بر خودم!
خب صبر کنید! این دیگه جز بقیه داستان نیست ! قسمت بالا رو چند وقت پیش نوشتم قرار بود بشه یه داستان کوتاه ، ولی اونقدر تنبلی کردم که حس و حالش رفت ! می خواستم آدمه یه مسیر رو طی کنه تا در نهایت به همین کسی که بیدارش کرده برسه و بعد ببینه که اون شخص خودشه !
این سیر ِ از خود به خود رو توی خیلی از کارهای معروف ادبی میبینیم ، یکی مثل عطار توی منطق الطیر با چند هزار بیت این داستان رو تعریف میکنه و یکی هم مثل مولانا فقط با یه بیت ،
از مقامات تبتل تا فنا پله پله تا ملاقات خدا (ازدل بریدن از تعلقات تا دل بریدن از خود!)
خب منم که نه درک و حال وحوصله عطار رو دارم که چند هزار بیت بگم نه ایمان و عشق مولانا رو که یه همچین شاهکاری بنویسم ، پس پستش میکنم روی شفا !
.
مهزاد
0 نظر:
ارسال یک نظر