و مرد نجوا كنان گفت:
اي خداوند ، و اي روح بزرگ...
با من حرف بزن
و چكاوكي با صداي قشنگي آواز خواند
اما مرد نشنيد ...
سپس دوباره فرياد زد :
با من حرف بزن
و برقي در آسمان جهيد و صداي رعد طنين افكن شد...
اما مرد باز هم نشنيد
مرد نگاهي به اطراف انداخت و گفت :
اي خالق توانا ! پس حداقل بگذار تا من تو را ببينم.
و... ستاره اي به روشني درخشيد
اما مرد رو به آسمان فرياد زد :
پروردگارا به من معجزه اي نشان ده
و... كودكي متولد شد و زندگي تازه اي آغاز شد
اما مرد متوجه نشد و... دوباره ناله كرد :
خدايا مرا به شكلي لمس كن و بگذار بدانم اينجا حضور داري...
و آنگاه..
خداوند بلند مرتبه دست خود را از آسمان به روي زمين دراز كرد
و مرد را لمس كرد...
اما مرد با حركت دست پروانه را دور كرد
و...
قدم زنان دور شد...
0 نظر:
ارسال یک نظر