باورت نشود شاید اما ، تا به یاد ِ خدا می افتم ناگهان ردی از نام و یاد ِ تو می دود در یادم ... دلیلش را هم خوب می دانم، " تو و خدا دیربازیست که هم تبار ِ هم هستید " به تمام هستید و حضور دارید در رج خوردن ِ تک تک ِ تار و پود ِ لحظه های بودن و بزرگ شدنم، نقش می زنید ، طرح می اندازید ، رنگ می پاشید، و گاه در رقابتی تنگ گوی سبقت از هم می ربایید در پای دار ِ آفرینشم ، هستید و حضور دارید هر دو ، عجیب نزدیک ، عجیب چون هوا ناگزیر ، عجیب چون جان آشنا و چون زندگی عزیز ، و چونان آب ِ خنک و متبرکی روان و جاری مدام ... و من دیریست خود را به دستانتان سپرده ام ، پاک اعتماد دارم چونکه ، گاه به خورشید می مانید و گاه به ماه و مهتاب و گاهی هم به خواب ... همچنانی که خورشید برای طلوع و غروبش آزاد و رهاست و ماه برای بالا آمدنش بر فراز ِ دریاها و پاشیدن ِ عطر ِ مهتاب بر دشت ، تو و یادهای تو هم چون خدا آزدید برای هر لحظه آمدن و تمام ِ وجود را در بر گرفتن و حتی برداشتن و بردنم با خود ، به هر جایی که دوست می داری و می خواهی ... و به خواب می مانید ... نه خواب برای آسودن و نه چشمها را بر هم نهادن، که خواب دیدن ، دیدن ِ رویا های از جنس ِ بلور ِ با طعم ِ " حقیقت ِ ناب " و زیستن در آن رویاهای بیدار ، . . . .
شک نداشتم در خدایی بودنت اما هر بار که با یاد ِ خدا به تو نیز دوباره
مومن می شوم نمیدانم خدا را شکر کنم برای بودن و تو را آفریدن اش یا تو را
سپاس گویم برای اینگونه خدایی بودنت و هم تباری ات با خدایی که میدانم تا
نزدیکی های او قد کشیده ای این روزها ... و تنها خداست که می داند و بس ! و زندگانی ادامه دارد ...
0 نظر:
ارسال یک نظر