۱۳۸۱ مهر ۱۹, جمعه

از عشق، زنده بايد، كز مرده هيـــــــچ نايد

داني كه كيست زنده؟، آن كو ز عشـق زايد

..... مولانا

نجات عشق



يكي بود يكي نبود. غير از خدا هيچكس نبود.

روزي روزگاري در جزيره اي دورافتاده همه ي احساسها به خوبي و خوشي در كنار هم زندگي مي كردن. البته حيوانات زياد ديگه اي هم كنار اونا بودن كه با كمك اين احساسهي بسيار باهوش زندگي خوبي داشتن. اكثر ساكنان اين جزيره از زندگي خودشون لذت مي بردن و با هم مهربون بودن اما هر كدوم از اين احساسها به روش خودش زندگي مي كرد.



ترس توي غار زندگي مي كرد. خوشبختي لب دريا و عشق نوك كوهها. دانايي هم تقريبا همه جا مي تونست زندگي كنه. صبر هم با نفس حبس شده هميشه زير آب بود و پشيماني هم كنار يه بركه ي كوچولو درست وسط جزيره. اونا همديگه رو دوست داشتن و گاهي به خونه هاي هم سر مي زدن. به تجربه بهشون ثابت شده بود كه نمي تونن توي يه خونه زندگي كنن و حتما بينشون اختلاف مي افته. اما ميتونن تو يه جزيره ي كوچولو بسيار قشنگ براحتي كنار هم زندگي كنن.



دفعه ي قبل كه مي خواستن توي يه خونه ي كوچولو با هم زندگي كنن اختلافاتي بينشون اتفاق افتاد. يكي ميگفت بايد تو خونه تاريك باشه تا از بيرون ديده نشيم و همه چيز امن باشه. اون يكي ميگفت: بايد ديوارها رو برداريم تا نور آفتاب راحت تر بهمون بتابه. يكي ديگه مي گفت: من نميتونم كنار دلشوره زندگي كنم و ... وخلاصه همه از هم ايراد مي گرفتن و هم ديگه رو بدون اينكه قصدي داشته باشن اذيت مي كردن. حتا يه بار يه دعواي كوچولو هم بين غرور و تنبلي رخ داد كه باعث شد غرور پتوي تنبلي رو از پنجره پرت كنه بيرون! بعد از اين ماجراها يه روز دانايي همه رو دور هم جمع كرد و گفت: دوستان، ما بايد مدتي از هم دور باشيم تا قدر هم رو بيشتر بدونيم. از اون روز به بعد اونا هر كدوم محيط مناسبي رو براي خودشون دست و پا كردن، اما قرار گذاشته بودن كه هر هفته منزل يكيشون دور هم جمع بشن تا هم ديداري تازه كنن و هم با هم بازي كنن.



تا اينكه روزي ... وقتي همه ي احساسها منزل عشق جمع شده بودن و داشتن عصرانه مي خوردن، دانايي سراسيمه از راه رسيد و به همه گفت: ”هي بچه ها، هرچه زودتر اين جزيره را ترك كنين، چون تحقيقات من ثابت مي كنه كه به زودي بارون و طوفان شديدي مي شه و ممكنه اين جزيره زير آب بره، پس اگه بمونيم همه مون غرق مي شيم“. تمام احساسها با دستپاچگي به خونه هاشون رفتن و قايقهاشون رو از انبار خونه شون بيرون آوردند و به آب انداختن و منتظر شدن.



سرانجام همون شب طوفان از راه رسيد. مخروطي از گرد و خاك و بارون. هوا به قدري خراب شد كه همه به سرعت سوار قايقها شدند و پاروزنان جزيره رو ترك كردند، بدون اينكه چيزي با خودشون ببرن. اما موقع دور شدن، متوجه شدن كه همه ي حيوانات لب ساحل جزيره اومدن و آخرين احساس رو يعني ”جناب وحشت“ رو نگه داشتن و نمي ذارن كه سوار قايقش بشه.



”عشق“ تا اين صحنه رو ديد رو بسوي ”دانايي“، كه مشغول مطالعه روي طوفان بود، كرد و فرياد زد: «آهاي دانايي، حالا ميگي چه كنيم؟» دانايي بلند فرياد زد: « كاري از دست ما بر نمي آد. من بارها به وحشت اخطار دادم كه سريع جزيره رو ترك كنه. الان ديگه كاري ازمون ساخته نيس. اگه برگرديم حتما خودمونم نگه مي دارن و قايقامونو مي گيرن. در ضمن سرعت باد بيش از 300 كيلومتر بر ساعته و اين طوفان بزودي همه ي قايقهامونو مي شكنه. پس بايد دور بشيم.»



عشق نتونست به اين نصيحتها دل ببنده و بسمت جزيره برگشت و قايقش رو به حيوانهاي وحشت زده داد. اونا همه سوار شدن اما متاسفانه ديگه براي خودِ عشق جايي نمونده بود. ”وحشت“ بدون تشكر از عشق و با حالتي وحشتزده قايق خودش رو كه پر از حيووناي مختلف شده بود از جزيره دور كرد و بدين ترتيب عشق تنها و بي پناه موند.



جزيره لحظه به لحظه بيشتر زير آب مي رفت و حالا ديگه عشق تا زير گردن تو آب فرو رفته بود. او نمي ترسيد زيرا ترس جزيره رو ترك كرده بود. اما نياز به كمك داشت. بنابراين فرياد زد و از همه ي احساسها كمك خواست. همون نزديكيها، قايق دوستش ”ثروت“ رو ديد و گفت: «”ثروت“، برادر خوب من، به من كمك كن.»

”ثروت“ گفت: «متاسفم عشق عزيز، مي دونم كه بدون تو فققير مي شم اما قايق من پر از پول و شمش و طلاست و جاي خالي نداره!»



”عشق“ رو به سوي قايق ”غرور“ كرد و گفت: ”منو نجات ميدي، غرور جان؟“

غرور“ پاسخ داد: ”هرگز، تو خيسي و مرا خيس مي كني“



”عشق“ رو به سوي ”غم“ كرد و گفت: ”اي غم عزيز، تو منو نجات بده.“

اما ”غم“ گفت: ”متاسفم ”عشق“ عزيز، من خودم رو مديون تو مي دونم. منم براي اينكه تلافي كرده باشم قول ميدم يكي از لطيفترين اشعارم رو موقعي كه داري زير آب ميري برات بگم. ناقابله و انتظار تشكر ندارم اما اين رو بدون كه تو تا ابد مثل يه ستاره تو آسمون ذهن من خواهي درخشيد“



در اين حين ”عياشي“ و ”بيكاري“ با قايقهاي خوشگل و موتوريشون از كنار عشق گذشتن و توجهي به اطراف نداشتن. اونا تو اون طوفان داشتن خوش مي گذروندن و با هم براي پرش از روي امواج بلند دريا مسابقه مي دادن.



عشق از دور ”شهوت“ رو ديد و بهش گفت: ”شهوت عزيز، منو نجات ميدي؟“

شهوت پاسخ داد: «هرگز! .... برو به جهنم ..... سالها منتظر اين لحظه بودم كه تو بميري! ... حالا بيام نجاتت بدم؟!! ..... وجود تو در اين جزيره باعث زشت شدنِ شهوتراني بين حيووناي جزيره ميشه. اما وقتي تو بميري ... من پركار تر از هميشه ميشم ... خداحافظ رئيس...“



عشق اونقدر آب خورده بود كه ديگه نمي تونست خودشو رو آب نگه داره و بيهوش شد. اما درست قبل از بيهوش شدن گفت: ”خدايا... من از اينها گله اي ندارم... اونها رو ببخش و خودت منو نجات بده... مي خوام به دست تو نجات پيدا كنم، اگه بايد نجات پيدا كنم ...“



چند ساعت بعد عشق خودش رو تو قايق شجاعت ديد. دانايي هم دائم داشت ازش عكس مي گرفت. بله، ”صبر“ از زير آب و ”شجاعت“ از روي آب دست بدست هم داده بودن و ”عشق“ رو نجات داده بودن. البته توي اون طوفان دست چپ شجاعت بر اثر گير كردن به شاخه ي يكي از درختايي كه طوفان با خودش به دريا انداخته بود زخم عميقي برداشت و سي تا بخيه حورده بود. سرش هم كمي خوني بود اما مهم اين بود كه اونا زنده بودن و مي تونستن باز هم با هم بخندن.



از اون روز به بعد ”شجاعت“،‌”صبر“ و ”عشق“ دوستاي خيلي خوبي شدن و فهميدن كه هر احساسي به درد يه كاري مي خوره و نبايد توقع زيادي از يه احساس داشت. اونا فهميدن كه غم به درد كار خاصي مي خوره كه شادي بدرد اون كار نمي خوره. نگراني به درد كاري ميخوره كه صبر بدرد اونكار نميخوره. اونا فهميدن كه تمام احساسها مفيدن اما بايد اونا رو شناخت و ازشون توقع بيجا نداشت. مثلا بايد دونست كه نگراني براي آمادگي پيش از هر امتحاني بدرد مي خوره. صبر براي نجات دادن كسي كه تو مرداب افتاده و داره زير ميره كاربردي نداره. اميد براي آرامش قبل از انجام هركاري بسيار مفيده و دانايي نميتونه به عشق دستور بده. هر چيزي جايي داره. هر احساسي جايي داره.



در اون چند ساعتي كه عشق بدحال بود، همه ي احساسها وا رفته بودن و خيليهاشون قصد خودكشي گرفته بودن. اما وقتي عشق زنده گويي همه ي احساسها دوباره زنده شدن.

بقيه ي احساسها خوب فهميدن كه فقط ”زمان“ مي تونه بفهمونه كه عشق چقدر ارزش داره.



محمد