۱۳۸۱ آبان ۱۸, شنبه

خبر جالبي در خبرگزاري iPN خواندم. راجع به رشد ناخن روي بافت زنده. خيلي جالب بود. راستي چطوري ميشه ناخن سفت رو كه عضوي كاملا غيرزنده است روي بافتي زنده رشد كنه؟ خيلي جالبه. جالبتر از اون اينه كه وقتي فيزيكدانان چند روز پيش موفق شدن كه ماده ي سفت و مرده اي رو روي ماده اي زنده اي رشد بدن با كمال تعجب ديدن كه خود بخود اون بلور غير زنده از يك سمت به بافت زنده چسبيد و از طرف ديگه در حال خم شدنه! عين ناخن پاي پرنده ها. در اينكه ماده اي مرده رشد كنه تعجب نكنين. خيلي بلورهاي غير زنده هستن كه رشد مي كنن. مثل نبات كه اگه يه ذره شو بذاري توي آب قند شروع به رشد مي كنه. يا مثل بلور نمكي كه توي آب شور باشه.

اما ايناولين باره بافت زنده و در حال رشد به يه بافت غير زنده مي چسبه و هر دو با هم رشد مي كنن. البته اولين بار تو ازمايشگاه. چون روي دست همه ي ماها داره اين كار دائم انجام ميشه و ما بهش توجهي نداريم. اما وقتي تو آزمايشگاه اين كار بصورت كنترل شده اي انجام ميشه، ببينين چه سر و صدايي داره! دلم براي خدا ميسوزه كه تا حالا كسي بهش جايزه ي نوبل نداده! حتا يه مقاله هم ازش چاپ نشده. دانشمندا عين خبرنگار ميرن تو بحر طبيعت و خبر ميارن بيرون. اونوقت ما خبرساز رو كنار ميذاريم و خبرنگار رو بزرگ مي كنيم. البته كار خبرنگار خيلي بزرگه، اما خودتون بگين: خبرساز مهم تره يا خبرنگار؟







ما قول داديم. يادتونه؟



براي كسانيكه به جست و جوي تجربه هاي تازه در زندگي مشغول نمي شن، ”ترس از شكست“ به ”ترس از موفقيت“ بدل مي شه.



شما ايني نيستين كه از سر ناچاري داريد با عاداتهاش توي اين محيط گوشتي زندگي مي كنين. لحظه اي چشم روي هم بگذارين و به خودتون فكر كنين. فكر كنين كه هيچ مشكلي در دنيا نيس و خدا استثنا قائل شده. حالا با خيال راحت اجازه بديد نيروي ذهنتون پاشو رو گاز بذاره و جلو بره. به سمت كجا حركت مي كنين. دوس دارين چي باشين؟ ناخودآگاه به سمت عميقترين آرزو حركت مي كنين. به اطراف توجه نكنين و با چيزايي كه مي بينيد درگير نشيد. فكر نكنين كه اگه فلان شد، فلان كار رو مي كنيد. به پشت سرزميني بدون خار برسيد و كفشهاتون رو درارين و بريد تو. بهشتي بدون سختي. خودتون رو از دور ببينين كه چه جوري در اون بهشت زندگي مي كنين. نترسين. به خودتون نزديك شين.





شايد چند بار بترسيد و چشمتون رو باز كنين. آخه اگه ادامه بديد يه چيزايي يادتون مياد كه سالها بوده از يادتون رفته. حتا به اين هم فكر نكنين. يعني اگه چيزي آشنا نديدين، به خودتون فشار نياريد و فكرتون و تجسمتون رو هدايت نكنيد. ولش كنين ببينين كجا ميره. نترسين. گم نميشه. بذاريد تجسمتون كه سالها سركوب شده و بدترين تهمتها رو ازتون شنيده « زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند». آزاد باشه. بشما قول مي دم كه هنوز بدنتون سر جاي سابقش و قلبتون ميزنه.







ما به خدا، قبل از بدنيا اومدن قولي داديم و عهدي باهاش بستيم. اون عهد چيه؟ اون عهد همون بذريه كه خدا در ما كاشته و ما در قبال «هست شدن» قول داديم كه اون روح برتر رو بزرگش كنيم. حالا ازش دور افتاديم. از دوستمون نه. از خودمون. از آرزوهاي عميقمون. تا كي كار داريد. تا كي وقت نداريد؟ كي به خودتون مي رسيد؟ اون قولي كه به خدا داديم در همين ساعت داره تو بهشت زندگي مي كنه. بهشتي نه در بالاي سر. بهشتي واقعي كه روح دنياي ما اونجاس. جايي كه ژنراتوري هست كه گل زنده مي كنه. آدم زنده مي كنه. جايي كه «زنده شدن» و «زندگي» اونجا توليد ميشه. جايي كه بهش قديميها ميگفتن: «جانستان» يعني محل توليد جان. جايي كه جانِ بابابزرگ به اونجا برگشته. هيچ فكر كردين بابابزرگ كوش؟ اون خنده ها و اميدهاش كو؟ حرفاش كو؟ هيچ به ذهنتون رسيده كه همين نزديكيها ميتونه باشه. با همون خنده هاي قشنگش. هيچ خوابشو ديدين. ازون خوابايي كه وقتي بيدار ميشين بخواين تلفن رو بردارين و شماره تلفن بابابزرگ رو بگيرين و باهاش حرف بزنين. بعد يادتون بياد كه بابايي سه ساله مرده. آيا واقعا باور ميكنين ز بين رفته باشه؟ مگه به وضوح به خوابتون برنگشته بود؟ بذر شما توي همون سرزمينه. همونجاس. ببينيدش. جرأت روبرو شدن با خود برترتون رو داشته باشيد. جرأت روبرو شدن با هدف زندگيتون رو داشته باشين. شما اونيد. نه ايني كه الان براي خودتون دست و پا كردين. اين شخصيت كنوني بيشتر يه سمبل كاريه. مثل دستگرمي مي مونه!





ذهن انسان به قول دكتر وين و. داير ميتونه زودتر از مرگ به بهشت وارد بشه و اونجا رو ببينه و از اونجا خبر بياره. گياه خودتون رو ببينيد. همزادتون. خودتون. خود برترتون. اينكار رو براي خوشگذراني و دور شدن از واقعيت نمي كنين. بذر شما در جانستان واقعي تر از خودتونه. دليلش هم اينه كه بابابزرگ باوجوديكه دفن شده، هنوز مي خنده و زندس. آزاد و خوش. انگار نه انگار كه مرده باشه. فرقي نمي كنه، اين در مورد همه ي بستگاني كه تجربه ي عميق مرگ رو دارن وجود داره. ذهن شما بعضي وقتا تصميم مي گيره از بهشت «خبري» براي شما بياره. «خبري مهم».





شما براي رسيدن به واقعيت اين تجسم رو آغاز مي كنين. نمي خواد ذهنتون رو هدايت كنين. همينكه ولش ميكنين بعد از كمي بازيگوشي كم كم سعي مي كنه خودشو به «خودتون» در بهشت برسونه. فقط بخودتون قول بدين كه به مانع فكر نكنين. بقول خانم لوئيز هي: «در ذهن خداوندي، مانع وجود ندارد.»





ببينيد دوست داريد در اعماق قلبتون چه رفتار و شخصيتي داشته باشين. چه مدل مويي. چه بويي. چه آرايشي. در چه مكاني هستيد. داريد چه مي كنيد. مشغول تحقيقيد. مشغول نوشتن كتابيد. در حال كار پشت كامپيوتريد. چه كاره ايد. توجه كنيد كه در سختي چه جوري دوست داريد واكنش نشون بدين. برخورد با مادر، با پدر. اين دو نعمت بزرگ زندگي. به طرز حرف زدن «خود واقعيتون» دقت كنين. متوجه مي شيد كه اين موجود در اعماق فكر شما دارد سالهاست كه داره زندگي مي كنه و شما اگه رنجوريد به دليل دور بودنتون از اين موجوده.



يادمون نره: «ذهن را به بهشت راه مي دهند»



از لطف ِ تو، چون جان شدم، از خويشتن پنهان شدم

اي هست ِ تو پنهان شده در هستي ِ پنهان ِ من

- مولانا



محمد