۱۳۸۱ بهمن ۱۴, دوشنبه

لوبيا




چند روز پيش يكي از دوستان كه ظاهرا به رانندگي با سرعت بالا علاقه داشته، توي خيابون گيشا با تير برق برخورد مي كنه و فوت مي كنه. من كه بعد از شنيدن اين خبر ناراحت شدم و گريه كردم. اونشب نمي تونستم بخوابم. اومدم سراغ يادداشتها و كتابها. . مي خواستم از اين شك و شبهه ها رها بشم. ياد نوشته اي از آقاي شهرياري افتادم (فارسي - انگليسي). خوندمش. ارومم كرد. بهتر شدم.



رفتم تو آشپزخونه و يك استكان آب و يك لوبيا چيتي آوردم. نمي شد با فكر كردن به نتيجه رسيد. بايد مي ديدم. تا نمي ديدم باورم نمي شد. چراغ مطالعه رو روشن كردم و لوبياي خشك رو انداختم تو آب و گذاشتمش زير چراغ تا بتونم ببينمش. بعد شروع به درس خوندن كردم. هر صفحه كه تموم مي شد نگاهي به استكان مي انداختم.



هنوز يه صفحه رو تموم نكرده بودم كه كم كم دور لوبيا حبابهايي زده شد! حاضرم قسم بخورم تو استكان يه خبرايي بود. كم كم رگهايي روي پوست لوبيا نمايان شد! و لوبيا حجيم و حجيم تر شد. تا اينكه اون لوبياي مرده ظرف چند ساعت «زنده» شد. اونم جلوي چشم من. به عين مي ديدم كه لوبيا به هوا احتياج پيدا كرد و نفس مي كشيد. از كجا اين انرژي تو استكان ظاهر شد؟



خيلي باشكوه بود. اون ژنراتوري كه «زندگي» رو توي رگهاي يك لوبياي مرده جاري ميكنه، يه چيزيه كه خيلي بما نزديكه. هر جا بخوايم ميتونيم ببينيمش. فرقي نمي كرد من ليوان رو كجا بذارم. تو چه ظرفي و تو كدوم اتاق خونه مون. اون همه جا بود و دسترسي به لوبيا داشت. مثل ژنراتور برقي كه توي رگهاي مرده ي سيم تمام منازل برق مي فرسته و فرقي نمي كنه اون سيم كجا باشه. فقط كافيه به شبكه وصل بشه و من با انداختن لوبيا تو آب اونو به شبكه ي عظيمي وصل كرده بودم...



اون دوستم به اون ژنراتور برگشته. قديميها بهش مي گفتن «جانستان». سرزميني كه جان از اونجا بما انتقال پيدا مي كنه. يادمه فرداش خيلي سبك بودم. ديگران مي گفتن اگه بهروز كمربند ايمني بسته بود الان زنده بود. اما در هر حال بهروز حالا هم زندس. و اگه نمي بينيمش بخاطر اينه كه به اون شبكه وصل نيستيم كه البته ميشه وصل شد. اينو اون لوبيا بهم تضمين داد. با همون رگهايي كه باهاشون شروع به نفس كشيدن كرد، اونم جلوي چشم من.



يه پيشنهاد! يه لوبيا بندازين تو استكان پر آب و تا چند ساعت زير نظر بگيرينش. به نفس كشيدنش نگاه كنين. اگه شد بما هم بگين چه احساس پيدا كردين. منتظر شنيدن احساستون هستم.اگه خواستين تو بخش ”شما بنويسيد“ بنويسين. اگه شد از مراحل رشدش عكس بگيرين عالي ميشه. اگه عكس گرفتين نشونيش رو بگين.

دوستتون دارم ... محمد

ــــــــــــــــ

”خداوند همه انسان ها را دوست دارد ولي عشق خاص خود را نصيب آنهايي مي كند كه رنجشان را براي خودشان نگه مي دارند و شادي را به ديگران هديه مي كنند.“ اين جمله رو امروز در ديدار خواندم. عاليست. ممنون. منتظر داستانهاي ديگه هستيم. اگه كسي ديگه هم مي خواد داستان ترجمه كنه بمن بگه.



دو متن زيبا امروز در VISIT خواندم. يكي راجع به پيام فراموش شده اي در ذهن ما و اينكه اين پيام رو جدي نمي گيريم. ما چقدر تلاش مي كنيم كه اونو فراموش كنيم:) عالي نوشته شده بود. ممنون. دومي هم داستان كسي رو نوشته كه فرياد مي زده كه خدايا با من حرف بزن. از بچه هاي تيم VISIT ممنون.

راستي اينجا راجع به انواع لوبيا نوشته.

اوه ه ه ه... يادم رفت بگم. لوبيا كه حجيم شد بايد از تو استكان آب درش بياريد و لاي دستمال خيس بذارينش وگرنه تو آب استكان خفه ميشه. بعد مه تو دستمال جوانه زد و شاد شد بندازينش تو خاك چون هر چي ميگذره شوق به استفاده از نعمتهاي بيشتري در لوبيا كوچولو بوجود مياد.

محمد