۱۳۸۲ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

اميد





خسته وتنها- آرام آرام در جا ده بيهودگي قدم ميگذارد. چشمها يش به سوي دوردست ها به ناکجا آبادي که در پيش داردو دلش به سوي آسمان به آنسوي ستاره ها و کهکشانها به جائي آشنا.

جاده بلند و غريب- بر کوير دلش- در انتظار قدم هائي خسته- تا بي نها يت دستهايش را باز کرده تا بي نوائي ديگر را به سوي سرنوشتي مرگبار کشاند . صداي قدم هايش سکوت تلخ لحظه ها را مي شکند. نگاهش خسته ونا اميد به دنبال آشنائي ميان اين دشت غريب است. به کجا مي رود؟ به سوي کدامين افق که خورشيد اميد برآن نشيند؟ سرش پر از افکاريست که در هم

پيچ وتاب خورده وتن پوشي از ترس برايش ساخته اند. لحظه اي مي ايستد آيا راه ديگري هم هست؟ پشت سرش دشت- جائي که از آن آمده و جلو رويش آنسوي نا اميدي ها. فريادي از عمق ذرات وجودش سر بر مي آورد آيا راه ديگري هم هست؟ومرهمي براي دل مجروح او. نگاهش به آسمان دوخته مي شود آري راهي به سوي تمام آشنايان. با چشماني مسخ شده

پا در نردبان اميد گذارده و به اوج مي رسد. به جائي فراتر از اين آبي بيکران به جائي که چشم از شرم عظمت پرده بر ديده ها مي افکند تا دل مسافر به اميد کنار زدن پرده از قفس درون رها گردد.

مهزاد