۱۳۸۳ فروردین ۱۲, چهارشنبه

شرحي از معراج مولانا



صبحدم گشتم چنان از باده ي انوار مست

كافتاب اسا فتادم بر در و ديوار مست



جبرئيل امد براق اورد گفتا برنشين

جام بر دستند بهرت منتظر بسيار مست



برنشستم برد بر چرخم براق برق سير

ديدم آنجا قطب را با كوكب سيار مست



درگشادند اسمان را و به پيشم آمدند

ابشرو گويان ملايك جمله از ديدار مست



از سپهر چهارمين روح الله امد پيش من

ساغر خورشيد بر كف از مي انوار مست



گفتم اي چون تو هزاران در خمار جام عشق

كي شود مخمور جز در خانه ي خمار مست



دست او بگرفتم و با خود به بالا بردمش

برگذشتيم از سواد عرصه ي اغيار مست



بهر ظلمت ماند از پس بهر نور امد ز پيش

عقل گفتا بگذر از اين تا رسي دريار مست



بر لب درياي اعظم كشتي ديدم در او

احمد مرسل به حال و حيدر كرار مست



دست من بگرفت حيدر اندر ان كشتي نشاند

بگذرانيدم از ان درياي گوهر بار مست



از مقام قاب قوسينم به اوعدنا كشيد

گفتم آنجا راز را با ساقي ابرار مست



باده از دست خدا نوشيدم و بوسيدمش

آستين افشان گرفتم دامن دلدار مست



گفتم اكنون بازميداري در اين محفل مرا

يا مرا گويي برو در عرصه ي بازار مست؟



گفت ني ني ساربان ما تويي اي شمس الدين

رو مهار اشتران گير و بكش قطار مست







...هدي