۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۸, یکشنبه

شما اونيد

شما ايني نيستين كه از سر ناچاري داريد با عاداتهاش توي اين محيط گوشتي زندگي مي كنين.

ما به خدا، قبل از بدنيا اومدن قولي داديم و عهدي باهاش بستيم. اون عهد چيه؟ اون عهد همون بذريه كه خدا در ما كاشته و ما در قبال <هست شدن> قول داديم كه اون روح برتر رو بزرگش كنيم. حالا ازش دور افتاديم. از دوستمون نه. از خودمون. از آرزوهاي عميقمون.

تا كي كار داريد? تا كي وقت نداريد؟ كي به خودتون مي رسيد؟

اون قولي كه به خدا داديم در همين ساعت داره تو بهشت زندگي مي كنه. بهشتي نه در بالاي سر. بهشتي واقعي كه روح ما اونجاس. جايي كه <زنده شدن> و <زندگي> اونجا توليد ميشه. جايي كه بهش قديميها ميگفتن: <جانستان> يعني محل توليد جان. جايي كه جانِ بابابزرگ به اونجا برگشته. هيچ فكر كردين بابابزرگ كوش؟ اون خنده ها و اميدهاش كو؟ حرفاش كو؟ هيچ به ذهنتون رسيده كه همين نزديكيها ميتونه باشه. با همون خنده هاي قشنگش. هيچ خوابشو ديدين. ازون خوابايي كه وقتي بيدار ميشين بخواين تلفن رو بردارين و شماره تلفن بابابزرگ رو بگيرين و باهاش حرف بزنين. بعد يادتون بياد كه بابايي سه ساله مرده. آيا واقعا باور ميكنين ز بين رفته باشه؟ مگه به وضوح به خوابتون برنگشته بود؟

بذر شما توي همون سرزمينه. همونجاس. ببينيدش. جرأت روبرو شدن با خود برترتون رو داشته باشيد. جرأت روبرو شدن با هدف زندگيتون رو داشته باشين. شما اونيد. نه ايني كه الان براي خودتون دست و پا كردين. اين شخصيت كنوني بيشتر يه سمبل كاريه.

اگه رنجوريد به دليل دور بودنتون از اين موجوده.

از لطف ِ تو، چون جان شدم، از خويشتن پنهان شدم
اي هست ِ تو پنهان شده در هستي ِ پنهان ِ من
- مولانا

... محمد