يک فيلم بسيار زيبا از اين قصه ي زيبا (سرعت کم - متوسط - بالا) روي فيلم Full Screen را انتخاب کنيد. کيفيت صدا هم عاليست!
منبع وبلاگ ديدار
اگر علاقه داريد قصه هاي هانس کريستين اندرسن رو ترجمه کنيد و در ديدار و ايران قصه (Iran Stroy) بنويسيد با اين جيکنامه تماس بگيريد.
نوشته: هانس كريستين اندرسون (1184 - 1254 هجري شمسي)
مترجم: شبنم اسماعيلي
{منبع}
روزی ۵ گروه ۲۰ تايی از سربازان کوچک حلبی بودند که همه با هم برادر بودند زيرا همه از يک قاشق حلبی قديمی ساخته شده بودند. آنها اسلحه هايشان را بر شانه هايشان حمل می کردند و از عقب مانند يک خط به نظر می رسيدند. يونيففرم آنها قرمز آبی و خيلی با شکوه بود.
اولين جمله ای که آنها در جهان شنيدند وقتی بود كه در جعبه آنها باز شد: "سربازان حلبی". اين کلمات از زبان پسر بچه اي خارج شد كه بعد از ديدن آنها كف زد. او سربازها را به مناسبت روز تولدش هديه گرفته بود و آنها را روی ميز گذاشته بود.
هر سرباز دقيقا مثل بقيه بود ولی يکی از آنها آخر از همه قالب زده شده بود و حلبی کافی برای تمام کردن او نبود. او روی يک پا همانطور استوار ايستاده بود در حاليكه سايرين روی دو پای خود ايستاده بودند. فقط همين سرباز بود که متمايز و قابل توجه شده بود.
روی ميزی که آنها جاگير شده بودند بسياری از اسباب بازی های ديگر نيز بودند اما آنچه بيش از همه توجه را به خود جلب می کرد يک قصر تميز مقوايی بود. از ميان پنجره های کوچک می شد درون هال را ديد. جلوی قصر چند درخت کوچک اطراف يک شيشه شفاف کوچک كف زمين كه مثلا درياچه بود وجود داشتند. چند قو از جنس موم در اين درياچه شنا می کردند و عکسشان در آن منعکس شده بود.
همه اينها بسيار زيبا بود اما زيباتر از همه دختر زيبايی بود که او هم از کاغذ ساخته شده بود اما لباسی از تميز ترين تور و يک روبان باريک آبی مانند يک روسری دور شانه هايش بود. درميانه اين روبان يک رز درخشان و پر زرق و برق و به بزرگی صورت خودش قرار داشت. دختر کوچک هر دو بازوی خود را کشيده و باز کرده بود و به حالت رقص روي يک پای خود ايستاده بود. سرباز حلبی اصلا نمی توانست آن پاي ديگر را ببيند و فکر کرد که مثل خودش دخترک نيز يک پا دارد.
او فکر کرد: "اون دختر خوشگل می تونه همسر من بشه. اما او آدم خيلی مهميه. تو يه قصر زندگی می کنه در حاليكه من فقط يک جعبه دارم که تازه توی اون ۵ گروه ۲۰ تايی از ما هستند و هيچ جايی برای اون نيست. اما من بايد سعی کنم با او آشنا بشم."
تمام قد پشت انفيه دان که روی ميز بود دراز کشيد. اونجا او راحتتر ميتونست دختر کوچک و زيبا را ببيند. دختر زيبايي كه در ايستادن روی يک پا مداومت می کرد بدون اينکه تعادلش را به هم بزند. وقتی شب شد همه سربازان حلبی ديگر در جعبه شان قرار داده شدند و اهالی آن خانه به رختخواب رفتند. اون موقع كه مي شد اسباب بازی ها شروع مي کردند به بازی کردن با هم. بازيهايی مثل جنگيدن و توپ بازی. سربازان حلبی در جعبه خود تلق تلق می کردند و لذت مي برند اما نمی توانستند درب جعبه را بلند کنند. ترقه پشتکی در هوا زد و مداد خودش را روی ميز انداخت. سرو صدای زيادی بود به طوری که قناری هم بيدار شد و شروع به صحبت کرد اونم با زبان شعر. تنها نفراتی که از جای خود حرکت نکردند سرباز حلبی و دختر رقاص بودند. دختر صاف روی يک شصت پای خود ايستاده بود و هر دو بازوی خود را کشيده بود.سرباز همچنان روی يک پا ايستاده بود و هرگز چشمش را نمی بست.
حالا ساعت جفت پا هم بالا پريده بود و ساعت ِ ۱۲ را نشان داد! درب انفيه دان باز شد. اما بجز يک غول سياه کوچک هيچ انفيه ای در آن وجود نداشت. البته می فهميد که اين يک حقه بود. غول گفت: "سرباز حلبی به كسانيكه به تو اهميت نمی دهند خيره نشو." اما سرباز حلبی وانمود کرد که صدای او را نشنيده. غول گفت :"باشه. فقط تا فردا صبر کن"
وقتی صبح شد و بچه ها بيدار شدند سرباز حلبی کنار پنجره گذاشته شده بود. و اين يا کار غول بود و يا يا جريان هوا. بهر حال سرباز مي توانست توي خونه را ببيند. اما يوهو درب پنجره باز شد و سرباز از سومين طبقه پايين افتاد در حاليکه سرش کنار پاشنه پايش بود.
اتفاق خيلی بدي بود. تو هوا پاهايش را بالا گرفت و با کلاه خود ِ خود به پايين اومد با سرنيزه ي كلاه خودش در لابلاي سنگفرش فرو رفت. دختر خدمتکار و پسر کوچولو سريع پايين آمدند تا دنبالش بگردند .اما آنها نتونستند پيداش کنند اگر سرباز فرياد می زد که من اينجام و لابلاي سنگفرش گير كردم اونها ممکن بود بتونن پيداش کنند اما او اين کار رو نکرد. فکر کرد که اين شايسته نيست که فرياد بزنه چون او در لباس مخصوص رزم بود.
باران شروع شد و قطره ها خيلی زود و زياد روی يک رود پايين اومدند. وقتی که باران بند اومد دو پسر در حاليکه نگاه می کردند جلو اومدند.يکی از آنها گفت:"اونجا يه سرباز حلبی افتاده او بايد بياد و قايق سواری کنه."و آنها يک قايق با روزنامه ساختند و سرباز حلبی را در ميانه آن گذاشتند و او به سمت پايين رود شناور شد. و پسرها در کنارش می دويدند و دستهايشان را به هم می زدند. "رود چه تند حرکت می کنه!"
سپس باران شديدی شروع شد و قايق کاغذی بالا و پايين می رفت و بعضی اوقات خيلی سريع می چرخيد. به طوريکه سرباز حلبی می لرزيد اما او همچنان استوار باقی می ماند و همونطور راست که قبلا بود به نظر می رسيد و تفنگش را با شانه اش نگه داشته بود. ناگهان قايق داخل يک لوله فاضلاب رفت و همه چيز تاريک شد مثل همون وقتي كه او در جعبه خودش بود. او فکر کرد :" کجا دارم ميرم؟ همش تقصير غوله. آه كاش اون دختر کوچک اينجا کنار من نشسته بود." ناگهان يک موش آبی که زير لوله فاضلاب زندگی می کرد سر رسيد. موش گفت:"پاسپورت داری؟ پاسپورتت رو به من بده" اما سرباز حلبی ساکت ماند و فقط تفنگش را محکمتر از قبل نگه داشت. قايق رفت اما موش به دنبالش اومد او دندانهايش را به هم می ساييد و بر خرده کاهها و چوبها فرياد می زد:" نگهش داريد نگهش داريد او عوارض رو نپرداخته پاسپورتش رو نشون نداده.
اما رود سريع و سريع تر پيش می رفت. سرباز حلبی می تونست روشنايی روز رو جايی که لوله فاضلاب تموم می شد ببينه. او صدای غرشی شنيد صدايی که ممکن بود حتی يه مرد شجاع رو هم بترسونه.
فقط فکر کن جايی که دقيقا تونل تموم ميشه فاضلاب وارد کانال بزرگی می شه و برای او افتادن از يک آبشار همونقدر می تونه خطرناک باشه که برای ما خطرناکه .حالا او بسيار به آبشار نزديک بود و نمی تونست متوقف بشه. قايق به سمت بيرون حرکت می کرد و سرباز حلبی بيچاره خودش رو تا اونجايی که می تونست محکم نگه داشته بود. و هيچکس نمی تونه بگه که او حتی يه پلک زد.
قايق سه چهار بار دور خود چرخيد و تا لب پر از آب شده بود. و داشت غرق می شد. سرباز حلبی تا گردن در آب بود و قايق پايين تر و پايين تر می رفت و کاغذ شل تر شل تر می شد. و آب تا بالای سر سرباز هم آمده بود. او به دختر رقاص کوچک فکر می کرد و اينکه چطور او را ديگه هرگز نمی بينه. و اين آواز در گوش سرباز صدا کرد:
" خداحافظ ... خداحافظ ... تو ای سرباز شجاع. تو امروز خواهی مرد...."
و در نهايت کاغذ پاره شد و سرباز حلبی بيرون افتاد اما در يک لحظه توسط ماهی بزرگی بلعيده شد. اوه چقدر درون بدن آن ماهی تاريک بود حتی تاريک تر از آن لوله فاضلاب و خيلی هم باريک. اما سرباز حرکتی نکرد و تمام قد دراز کشيد در حاليکه تفنگش را روی شانه اش نگه داشته بود.ماهی به اين طرف و آن طرف شنا کرد و حرکات جالبی از خودش در آورد اما سپس کاملا آرام شد.در آخر چيزی مانند چراغ برق زد روشنايی روز به زيبايی درخشيد و صدايی بلند گفت:"سرباز حلبی!"
ماهی گرفته شده بودو به يک مغازه حمل شده بود. خريده شده بود و به آشپزخانه آورده شده بود. جايی که آشپز با يک چاقوی بزرگ شکم ماهی را بريده بود. او دستهايش را به دور بدن سرباز گرفت و او را به اتاقی برد که در آن همه مشتاق ديدن مرد فوق العاده ای بودند که درون شکم ماهی سفر کرده بود. اما سرباز حلبی اصلا مغرور نبود. آنها او را روی ميز گذاشتند و آنجا اوه نه!!چه چيزهای غريبی در دنيا ممکنه اتفاق بيفته!!!
سرباز حلبی در همان اتاقی بود که قبلا هم آنجا بود. او همان بچه ها همان اسباب بازی های روی ميز همان قصر زيبا و همان رقاص دلپذير را ديد. او همچنان تعادلش را روی يک پا حفظ کرده بود. او هم خيلی با وفا بود. سرباز حلبی حرکت کرد و نزديک بود تکه های حلبی گريه کند. اما اين شايسته نبود.
به دختر نگاه کرد ولی آنها هيچ حرفی به هم نزدند. ناگهان يکی از پسر بچه ها سرباز حلبی را انداخت درون کوره. هيچ دليلی برای اين کارش نداشت. اين حتما بايد تقصير غول درون انفيه دان باشد. سرباز حلبی مانند يک روشن فکر آنجا ايستاد. و گرمای خيلی بدی را احساس کرد.اما اينکه اين گرما از آتش واقعی بود يا از عشق او نمی دانست.
رنگها يواش يواش از او پايين می آمدند اما اينکه دليلش سفربود يا غم و اندوه کسی نمی تونست بگه. او به دختر کوچک نگاه کرد و دختر هم به او چشم دوخت. احساس کرد که داره آب می شه اما همچنان استوار ايستاده بود.و تفنگش را روی شانه نگه داشته بود. سپس ناگهان در باز شد و جريانی از هوا دختر رقاص را گرفت و او مانند يک روح به پرواز در آمد. و دقيقا درون کوره کنار سرباز حلبی افتاد و آتش زبانه کشيد و فرونشست.
سپس سرباز حلبی مانند يک گلوله ذوب شد و وقتی خدمتکار روز بعد خاکستر ها را دور ريخت سرباز را به شکل يک قلب حلبی پيدا کرد. اما در مورد دختر رقاص چيزی بجز آن رز درخشان پر زرق و برق باقی نماند که آن هم مثل يک زغال سوخته بود.
----------------------
... محمد
0 نظر:
ارسال یک نظر