۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۰, یکشنبه

مغزت با فهمیدن ِ اون راز وز وز می کنه

دو جور به طبیعت میشه نزدیک شد. یکی اینکه قانون شکار کردن رو میشه یاد گرفت. اینکه شیر رحم نمی کنه به بچه آهو. آدمهایی هستن که دقیقا می دونن موش چه جور فکر می کنه. اینکه سگ به چی فکر می کنه. واقعا می دونن. می دونن سگ الان به چی فکر می کنه الان. به اینکه داره به این فکر می کنه که الان صاحبم غذا میده بهم.

میدونن سگ کی و کجا پی پی می کنه. نشستن ساعتها گربه شون رو بررسی کردن که چه می کنه. یادم وقتی بچه بودم تقلید قناری مون رو که از رو دو میله می پرید تو قفس و آب و دون می خورد و دوباره می پرید رو در میاوردم. حفظم شده بود دیگه.

بعضی آدمها واقعا فکر موش و سگ و اسب رو می خونن.

اما این نسخه ی تکرار شونده و آمورشی و کم خلاقیت از طبیعت کجا و اون نسخه ی دیگه کجا.

صبح می بینی مهاجرت گلو درازهای گردن سیاه ِ خوشگل. یه لحظه از صداشون برای انرژی گرفتن بسه.

بعد یه گل ِ کوچولو با فشار از لابلای بلوکهای سیمانی ِ جدول ِ جلوی خونه خودش رو بالا کشیده تا خورشید گرمش کنه. یه لحظه دیدنش فرق ِ زرد و خاکستری رو به عمق روحت می بره. هوش و خلاقیت اینجا موج میزنه. این کجا و خوندن ِ فکر ِ سگ کجا!

بعدش حافظ میاد به فریادت

نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد
که گوش هوش به مرغان هرزه گوداری

بلبل هم می تونه پست بشه. از بلبل بودن در بیاد و یه مرغ بشه. یه پرنده ی معمولی بشه. هرزه گو بشه. سگی بشه. ذهنش و رفتارهاش خونده بشه. بی خلاقیت بشه.

اما می تونه اون بلبلی هم باشه که شنیدن صداش تو رو به زندگی برمی گردونه. کاری با اینکه برای خدا می خونه و ... ندارم. همین یه لحظه ای که من از بلبل می فهمم بسه برای یک مدت امید.

انسان حیوونها رو می تونه برتر از اونچه که اونها از خودشون درک کردن درک کنه. بیش از خودش تو از او بفهمی. اما باز هم می تونه این رو عمیقتر کنه و یه جوری گل رو بفهمه که مغزش با فهمیدن ِ اون راز وز وز کنه یه مدت از کار بیفته. سوت بکشه و جا بمونه ازت.

آره. عجیب اینه که آدم می تونه خودش رو از اون چیزی که مغزش براش میکشه بیشتر بشناسه. می تونه یه چیزایی رو درک کنه که مغزش از درکش عاجزه!!

... محمد